دنبال کننده ها
۲۵ آبان ۱۴۰۱
جمل و ناقه
در زمان معاویه یکی از اهالی کوفه سوار شتر نرش میشود میرود دمشق.
در دمشق، یکی از اهالی آن شهر که شتر ماده اش را گم کرده بود یقه مرد کوفی را می چسبد که : اله و بالله این « ناقه» (یعنی شتر ماده )مال من است !
مرد کوفی فریاد بر میآورد که : یا آخی! یا عبدالله ابن عبدالله ! ای پدر آمرزیده ! شتر من نر است -جمل است- شتر تو ماده بود . ناقه بود !
شکایت به معاویه بردند . آن آقای دمشقی پنجاه شاهد عادل مسلمان نماز خوان با خودش آورده بود که آمدند در پیشگاه خلیفه شهادت دادند که بله ! قسم به ذات پاک کبریایی این« ناقه »متعلق به مرد دمشقی است !
معاویه دستور میدهد که شتر را به آن مدعی که پنجاه شاهد عادل داشت بسپارند .
مرد کوفی حیران و سرگردان رو به خلیفه مسلمین میکند و میگوید : یا امیر المومنین ! این چه عدالتی است ؟شتر من نر است . جمل است . آن مرد دمشقی مدعی بود که شترش «ناقه »بوده است . ماده بوده است !
معاویه دستور میدهد به آن مرد کوفی پولی میدهند و خطاب به او میگوید :
وقتی به کوفه برگشتی برو به علی بن ابیطالب بگو: ای پسر ابوطالب !من با صد هزار مردمی که «شتر نر »را از «شتر ماده » باز نمی شناسند به جنگ تو میآیم ! دیگر خود دانی!
رفیقم با شگفتی می پرسد : اینهایی که اسلحه به دست میگیرند و میآیند در خیابان ها به همشهریان خودشان ، به هموطنان خودشان ، به خواهر ها و برادر های خودشان شلیک میکنند چه جور آدم هایی هستند ؟مگر اینها ایرانی نیستند ؟ مگر نمی بینند در این چهل و سه سال چه بر سر ملت ایران آمده و چه رنج هایی بر آنان آوار شده است ؟
در پاسخش داستان ناقه و جمل را برایش تعریف میکنم و میگویم : تاریخ همواره تکرار میشود . حالا آقای عظما با چند هزار عوام کالانعام که فرق ناقه و جمل را نمیدانند به جنگ ملت ایران آمده است اما همین ملت پوزه اش را بزودی بخاک خواهد مالید
۲۴ آبان ۱۴۰۱
کوچه نسیه خور ها
دایی بزرگ من - مشدی ابراهیم- بچه نداشت . همه ارث ومیراثش را به مصداق « مرد میراثی چه داند قدر مال »در قمار باخته بود وآخر عمری بقول معروف لخت و آب نشین شده بود . آه نداشت با ناله سودا بکند. خانمش خیاطی میکرد و یک قطعه باغ چای هم داشت که با در آمد آن روزگار میگذرانیدند . . مرا بسیار دوست داشت . با همسرش در یک خانه کوچک تو سری خورده زندگی میکرد و از مال دنیا هیچ نداشت . یکبار سکته کرد و مدت چند ماه بستری بود . یواش یواش حالش خوب شد اما نمی توانست بخوبی حرف بزند. لکنت زبان گرفته بود . خیلی از حرف هایش را نمی فهمیدیم .
من که نوجوان بودم برای اینکه خوشحالش کنم گاهی دستش را میگرفتم می بردمش سینما . سینما را خیلی دوست داشت . میرفتیم گنج قارون میدیدیم . فیلم های بروس لی میدیدیم . با تماشای فیلمها جان تازه ای میگرفت .
دایی جان گهگاه یک اسکناس یک تومانی دستم میدادو میگفت : پسرجان !برو دکان ممد آقا یک جعبه سیگار هما ی بی فیلتر برایم بخر .
ممد آقا نزدیکی های خانه مان یک بقالی فسقلی داشت که نان و پنیر و خرما و هله هوله میفروخت . من گاهگداری وقتی از مدرسه بر میگشتم میرفتم از ممد آقا یکی دو سیر خرمای نسیه میخریدم و میخوردم .
یکبار که بدهی ام به دو تومان و چار زار رسیده بود چون پول نداشتم بدهی ام را بدهم وقتی میخواستم مدرسه بروم راهم را کج میکردم از چهار تا کوچه آنور تر میرفتم بلکه چشمم به چشم ممد آقا نیفتد .
هر وقت هم میدیدم ممد آقا با دو چرخه اش از آن دور دور ها میآید میرفتم هفت تا سوراخ قایم میشدم . ( هنوز هم که هنوز است آن دو تومان و چار زار را به ممد آقا بدهکارم اگرچه ممد آقای ما هفت کفن پوسانده است )
وقتی آقا دایی میگفت برو از دکان ممد آقا سیگار هما بگیر دلم تالاپی میریخت پایین . پول را میگرفتم میرفتم چهار تا کوچه آنور تر سیگار می خریدم بر میگشتم خانه . موقع برگشتن یواشکی جعبه سیگار را باز میکردم دونخ سیگارش را کش میرفتم تا بعد ها با رفیقانم دزدکی دودش کنیم و کله پا بشویم و توی آسمان ها سیرکنیم .
وقتی دایی می پرسید چرا اینقدر دیر کرده ای دروغکی میگفتم دکان ممد آقا بسته بود ! ( می بینید چه آدم حقه بازی بوده ایم !؟)
دیشب پس از هزار سال خواب دایی مشدی ابراهیم را دیدم . همان مشدی ابراهیم هزار سال پیش بود . با همان چین و چروک های صورتش .
توی اتاق نشسته بود یک بالش هم گذاشته بود پشتش . دست کرد توی جلیقه اش یک اسکناس یک تومانی در آورد داد دستم و با همان لکنت زبانش گفت : پ پ پ پ پسرجان ! ب ب ب ب ….برو دکان ممد آقا یک جعبه همای بی فیلتربرایم بخر !
پول را گرفتم اما دلم هورری ریخت پایین . خدایا جواب ممد آقا را چه بدهم ؟اگر یقه ام را بگیرد بگوید این دو تومان و چار زارم کجاست چه خاکی بسرم بریزم ؟
توی همین هول و ولا بودم از خواب پریدم . دیدم سرتا پای بدنم میلرزد .
طفلکی ممد آقا هزار سال پیش به آن دنیا کوچیده و هفت کفن پوسانده است اما همان دو تومان و چار زاری که به او بدهکارم همچنان آزارم میدهد و خواب از چشمانم ربوده است.
خدا چیکارت کند ممد آقا ؟ مرض داشتی بما نسیه بدهی ؟نمی توانستی بگویی برادری مان بجا بزغاله یکی هف صنار ؟
نمی توانستی یک تابلویی توی بقالی ات بزنی که « امروز نقد فردا نسیه » تا ما در این پیرانه سری در اینسوی اقیانوس ها دچار عذاب وجدان نشویم ؟!
۲۳ آبان ۱۴۰۱
بازی روزگار
بازی روزگار را می بینید؟
داستان « گهی پشت زین و گهی زین به پشت» را شنیده اید ؟
داستان دستگیری سلطان سنجر سلجوقی بدست ترکان غز و زندانی شدن شاه شاهان در قفسی آهنین را در متون تاریخی خوانده اید؟
داستان اسارت رضا شاه توسط نیروهای انگلیسی و تبعید به جزیره موریس را میدانید؟
بی پناهی و آوارگی محمد رضا شاه پهلوی را به یاد دارید ؟
این زنان محجبه که اینگونه مستاصل و نومید و زبونانه در پای دیوارهای زندان اوین ایستاده اند روزگاری نه چندان دور همسر و دختر مردی بوده اند که با حیله گری و تبهکاری و قساوت و نابکاری مطلق، ایران را به زندانی بزرگ برای همه انسان های شریف و آزادیخواه تبدیل کرد و خون های بسیاری ریخت و به دستور او جان های پاک و خدمتگزاری چه در درون ایران و چه در خارج از حوزه جغرافیایی ایران ترور شدند و خون شان به خاک ریخت
این بانوی اول پیشین ایران همسرمردک فریبکار نابکاری است که وقتی بر اسب قدرت سوار بود لحظه ای حتی از کشتن و دریدن دست باز نداشت و میلیون ها انسان آزاده ایرانی را به تبعید و آوارگی فرستاد.
این حکم تاریخ است که تبهکاران و نابکاران را سر انجام به زبونی و فلاکت میکشاند
این حکم تاریخ است که حق همیشه پیروز است و ناحق در منجلاب فنا.
ما زنده میمانیم و خواهیم دید که زاغ سار اهرمن چهرگان امروزی نیز امروز یا فردا در پیشگاه مردم میهن مان و در پیشگاه تاریخ با زبونی و ذلت سر تسلیم فرود میآورند و رهسپار دوزخ خواهند شد
آن کبکبه سلطنتم را که تو دیدی
خون های بناحق همه را زیر و زبر کرد
۲۱ آبان ۱۴۰۱
پندهای عالمانه
میگوید : خب آقای گیله مرد ! آمدیم همین فردا پس فردا این حکومت آخوندی کله پا شد و به دوزخ رفت ، آنوقت حضرتعالی چه جور حکومتی باب طبع شماست ؟سلطنتی؟ جمهوری؟ جمهوری دموکراتیک خلقی ؟ شاهنشیخی ؟ حکومت شورایی؟ دیکتاتوری پرولتاریایی؟ دیکتاتوری رضا خانی ؟ حکومت پارلمانی ؟ دیکتاتوری پینوشه ای ؟ دیکتاتوری ترامپی ؟ کدامیک؟
میگوییم : کاکو ! مگر ما چیکاره ایم که باید در باره حکومت آینده تصمیم بگیریم ؟ ما نه سر پیازیم نه ته پیاز . فقط دل مان میخواهد یک حکومتی بیاید که انگشت توی چشم و چال ما نکند . کاری به خور و خواب و رختخواب ما نداشته باشد .بگذارد هر جا دل مان خواست بچریم و هر جور دل مان خواست دلی دلی بخوانیم !
میگوید : ببین آقای گیله مرد هر حکومتی که بخواهد سال های سال ماندگار بشود باید دو تا کار بکند
می پرسیم : چه کاری ؟
میگوید :اول باید یک دم و دستگاهی ، وزارتخانه ای ، سازمانی ، بنیادی ، چیزی راه بیندازد کارش چرخاندن مردم باشد یا در واقع چرخاندن لقمه دور سر مردم باشد !مثلا فرض بفرمایید فاصله آب دریا با مردم به اندازه دراز کردن یک دست باشد . شما که نمی توانید دریا را جا بجا کنید ، می توانید؟ نه ! پس چیکار می کنید ؟ هیچی ، برای آنکه مردم به آب دریا دسترسی نداشته باشند آنقدر قانون وضع می کنید و آنقدر مردم را دور کره زمین می چرخانید تا دست آخر به همان نقطه ای برسندکه پیش از آن بوده اند .وقتی هم به آنجا رسیدند از شما بخاطر رسیدن به آن نقطه سپاسگزاری هم بکنند ودست شما را ببوسند !
دیگر اینکه اگر می خواهید حکومت تان آسیبی نبیند ودچار انقلاب و هرج و مرج و الم شنگه های سنواتی خاورمیانه ای نشوید و حکومت تان هم حکومت حسینقلیخانی نشود باید مردم را به دو دسته تقسیم کنید ! به دسته اول حقوق و مواجب و مزایا و خانه و زندگی و موتور سیکلت و باتوم بدهید تا مواظب آن گروه دوم باشند ! دسته اول بخاطر مال و منال و خانه و ویلا و سفر فرنگستان و گرفتن دکترای تقلبی مرید و دست بوس شما میشوند و گروه دوم هم از ترس گروه اول به درگاه کبریایی شما سر تسلیم فرو میآورند . مردم اشتیاق عجیبی برای خر شدن دارند ! اگر نان ندارید شکم شان را سیر کنید شبانه روز در بوق و کرنا بدمید و در فضیلت گرسنگی فرمایشات بفرمایید .بدین ترتیب ملاحظه خواهید فرمود بی آنکه زحمتی کشیده باشید یا نگرانی و دغدغه ای داشته باشید مملکت تان سالهای سال بدون اینکه خون از دماغ کسی بیاید خود بخود اداره میشود و آب هم از آب تکان نمی خورد !
نگاهی به شکل و شمایلش می اندازم ومیگویم : ببخشید ها ! شما قبلا مشاور آقای عظما نبوده اید ؟
۲۰ آبان ۱۴۰۱
پیشینه تاریخی عمامه پرانی در ایران
یکی از پدیده های شگفت انگیزی که در این یکی دو ماه گذشته شاهد آن بوده ایم جنبش عمامه پرانی در کنار جنبش حجاب سوزی است.
مردم ما نه تنها با دادن شعارهایی همچون « آخوند باید گم بشه »خواهان کنار رفتن آخوند از رهبری کشور و امور اجرایی مملکت خودشان هستندبلکه حرمت و قداست لباس روحانیت را - که به تعبیر ملایان لباس پیامبرشان بوده است - شکسته اند و این اتفاق نادری بوده است که در تاریخ میهن ما کم سابقه است.
لباس روحانیت از زمان صفویه تاکنون حرمت و قداستی داشت که سبب میشد ملایان خود را تافته جدا بافته و در زمره طبقات ممتاز جامعه به حساب آورند .
در ذهنیت جامعه نیز چنین باوری وجود داشت که آنکس که این لباس را بر تن دارد دروغ نمیگوید .از خدا می ترسد .دزدی نمیکند . چشم به ناموس این و آن ندارد .با لقمه نانی که از راه روضه خوانی بدست میآورد در نهایت قناعت و بی نیازی زندگی میکند .
وقتی در مجلسی یا انجمنی آخوندی وارد میشد مردم به احترام لباسی که بر تن داشت از جای شان بر می خاستند و « آقا »را بر صدر مجلس می نشاندند .
وقتی آخوندی یا روضه خوانی از کوچه ای میگذشت مردم کناری می ایستادند ، سلامی تقدیم حضرت آقا میکردند ، گهگاه دستش را می بوسیدند تا آقا رد بشود .
اما با قدرت گیری ملایان و جنایاتی که در این چهل و سه سال به آن دست زدند نه تنها حرمت لباس روحانیت و آن جایگاه بظاهر مقدس روحانیت را از بین بردند بلکه تیشه به ریشه باور ها و اعتقادات مردمی زدند که قرن ها آنان را سرور و آقا و آقا بالا سرشان می شناختند و به آنها اعتماد داشتند و از شکم خودشان میزدند و در شکم « آقایان» میریختند تا بیایند با موهومات و مهملات شان آنها را به بهشت برین رهنمون شوند .
ریشه های تاریخی عمامه پرانی را می توان در جنبش مشروطیت و پس از شکست استبداد صغیر جستجو کرد .
میدانیم که پس از بتوپ بستن مجلس توسط قزاقان محمد علیشاهی و اعدام و تبعید آزادیخواهان ، شیخ فضل الله نوری - که در میان مشروطه خواهان به شیخ فضله الله معروف بود -در میدان توپخانه چادرهایی بر افراشت و با تجهیز اراذل و اوباش و جاهل ها و باج بگیران تهران بساط آدمکشی به راه انداخت و هر کس را که گمان میکرد مشروطه خواه است دستگیر و شکنجه کرد و کشت .
پس از شکست محمد علیشاه و پناهنده شدن او به سفارت روس و فتح تهران بدست مجاهدان مشروطه خواه ،شیخ فضل الله نوری دستگیر و برای محاکمه به نظمیه در میدان توپخانه برده شد .
در مرداد ۱۲۸۸ خورشیدی شیخ فضل الله نوری محاکمه و به حکم شیخ ابراهیم زنجانی به اعدام محکوم شد .
شیخ فضل الله نوری بهنگام اعدام خطاب به تماشاگران گفت :من به همین قرآنی که در جیب دارم قسم خورده ام که مدافع مردم باشم!
مردم فریاد زدند : آنچه در جیب داری قرآن نیست ، قوطی کبریت است .
هنوز حرف های شیخ فضل الله تمام نشده بود که یوسف خان بطرز خفت باری عمامه او را از سرش بر داشت و به میان مردم پرتاب کرد و یپرم خان هم طناب به گردنش انداخت و راهی دوزخش کردو بدین ترتیب زندگی مردی که دستش به خون صدها بیگناه آغشته بود به پایان رسید .
حیف که جلال آل احمدی نبود که تا در رثای آن بزرگوار ! مرثیه ای بسازد و جنازه اش را بر دار پرچم تسلیم ایران در برابر غربزدگی بداند .
بعد از شیخ فضل الله نوری سنت زیبای عمامه پرانی را خود آقای خمینی باب کرد و تداوم بخشید ، آنجا که پیش از آنکه امام بشود خطاب به جوانان فریاد کشید که :ای جوان ها ! عمامه را از سر آخوند های درباری بردارید .
ایشان فرمودند :این قشر از علمای فاسد امام زمان را ساقط میکنند . اسلام را ساقط میکنند . مگر جوان های ما مرده اند ؟باید عمامه چنین آخوند هایی را بر دارند .
خب ، حالا جوان های ما دارند توصیه همان امام را به کار می برند .
پس چه جای شکوه و شکایت ؟
اگر به کندو کاو تاریخ ایران بپردازید بوضوح خواهید دید درگیر شدن دیانت در سیاست همواره فرجامی تلخ و دردناک بهمراه داشته است .
بسیاری از مورخان علت سقوط حکومت ساسانیان و استیلای تازیان بر ایران را ناشی از قدرت گیری بی حساب وکتاب موبدان و روحانیون زرتشتی در امور مملکتی و دخالت آنان در جزیی ترین امور زندگانی مردم آن روزگار میدانند .
حکومت صفوی هم به این سبب به انقراض رسید که بجای سپهسالاران و خردمندان و اهالی اندیشه و فضیلت و علم ، منجمان و ملایان و فقیهان و کسانی چون قالیباف و علم الهدی و سردار سلامی و خامنه ای و موسوی های رنگ وارنگ سردمدار امور شدند تا جایی که شاه سلطان حسین صفوی تاج شاهی را بدست خود بر سر محمود افغان گذاشت و خطاب به درباریان گفت :اراده خداوندی بر این قرار گرفته تا امروز من شاه شما باشم اما از امروز میر محمود شاه من و شماست !
در دوره همین شاه صفوی است که وقتی اصفهان به محاصره سربازان گرسنه وپا برهنه محمود افغان در میآید و هزاران نفر از مردم بی دفاع اصفهان از گرسنگی میمیرند دربار شاه صفوی بجای اینکه در صدد تقویت قوای دفاعی بر خیزد ، به توصیه ملایان درباری زنان حرمسرای شاهی را وا میدارد که روبروی زاینده رود بایستند و هزار قل هو الله بخوانند و بسوی رودخانه فوت کنند تا آب زاینده رود بر لشکریان محمود افغان زهر قتال شود !
در همین زمان است که بنا به توصیه یکی از مشایخ درباری قرار میشود « شوربای نصر » بپزند .یعنی آشی بپزند که بر هر دانه نخودی که در آن است هزار قل هو الله خوانده شود تا سربازان صفوی با خوردن این آش «نامریی » شوند و بتوانند به لشکرگاه محمود افغان شبیخون بزنند !
البته سربازان این شوربای نصر را خوردند اما نامریی نشدند !
نوشته اند که چون شوربای نصر کار ساز نشد ، شیخ الاسلام دربار صفوی به حضور شاه رفت و به عرض مبارک رساند که : ای خدیو جم جاه ! و ای پادشاه ملائک سپاه ! تقدیر در تسلیم است .
و بدین ترتیب بود که امپراتوری صفوی در چشم بر هم زدنی در هم شکست و نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان . و اگر نادری پیدا نشده بود معلوم نبود آیا نامی از ایران باقی میماند یا نه ؟ بقول شاعر :
آن کبکبه سلطنتم را که تودیدی
خون های بناحق همه را زیر و زبر کرد .
در دوران معاصر پس از کودتای ۲۸ مرداد و همکاری آیت الله کاشانی با کودتا گران چنان نفرتی در میان مردم نسبت به روحانیون بوجود آمد که بنا بگفته آقای خمینی مردم عمامه بر سر سگی گذاشتند و عینکی بر چشمانش گذاشتند و در خیابان ها گردانیدند .
در سال های پس از انقلاب نیز ما شاهد چند عمامه پرانی در ایران بودیم که توسط خود ملایان و طلبه ها صورت گرفت .
در سال ۱۳۶۴ پس از کشته شدن آیت الله عبد الحسین دستغیب در شیراز ، خمینی آخوندی بنام محی الدین حائری را امام جمعه شیراز میکند ، اما بین هواداران دستغیب و حائری اختلاف می افتد . خمینی احمد جنتی را برای پایان دادن غائله راهی شیراز میکند ،اما هنگامیکه جنتی قصد داشت به منبر برود عده ای از طلاب هوادار دستغیب به او حمله میکنند و عمامه اش را از سرش بر میدارند و به بیرون پرت میکنند .
در سال ۱۳۷۷ هم هادی خامنه ای در شهر قم با سنگ و چوب و چماق و مهر نماز مورد حمله قرار میگیرد و عمامه اش را از سرش بر میدارند .
پس از حادثه دانشگاه تهران بسال ۱۳۷۸ گروه انصار حزب الله عمامه عبدالله نوری وزیر کشور را از سرش بر میدارند و نماز جمعه را بهم می ریزند .
مهدی کروبی هم از این عمامه پرانی ها در امان نماند و در انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری طرفداران علی خامنه ای در نمایشگاه کتاب تهران عمامه از سرش بر میدارند و راه تداوم عمامه پرانی را برای نسل امروز باز میگذارند
قانقاریا
در بارسلونا بودم . زمان فرمانروایی آقای بوش بود . آه که چقدر به آن بیچاره فحش میدادیم .
رفته بودم رقص فلامینگو ببینم. در کلوپی دور و بر همان خیابانی که بیست و چهار ساعته بیدار است . نامش La Rambla
گوشه ای نشسته بودم و داشتم آبجو میخوردم. نگاهم به در و دیوار افتاد . دیدم اینجا و آنجا آیاتی از قرآن را بر ستون های چوبی حک کرده اند. و چه زیبا هم .
گفت : نه! نمیدانم
از چند تن از کارکنان کلوپ پرسیدم :
میدانید اینها چیست؟
گفتند : نه! نمیدانیم
و من همانجا به یاد حرف های محمد قاضی افتادم که روزی در تهران به یک نویسنده اسپانیایی گفته بود :
ما هر دو از شمشیر اسلام زخم خورده ایم. زخم ما تبدیل به قانقاریا شد اما شما بهبود یافتید
۱۹ آبان ۱۴۰۱
مادرم نام نداشت
مادرم نام نداشت !
پدرم « خانم » صدایش میکرد .
عمویم « زن داداش » میخواندش.
پسر عمو هایم « زن عمو » صدایش میکردند
برای رفیقانم « خانم شیخانی » بود .
خاله ام « خاخور جان » می نامیدش.
آقای جزایری پیشنماز محله مان « صبیه محترمه مرحوم حاج خلیل خان » می خواندش. در عروسی و عزا پیشگام و سردمدار بود .
سنگ صبور زنها و دختران و دخترکان محله مان بود .
مادرم ملک و مال داشت. باغات برنج و چای داشت .اسب سواری اش هم تماشایی بود .بی واهمه میتاخت و میتاخت. شبانه روز در زحمت و تلاش بود . چرخ زندگی مان را ماهرانه می چرخانید . به هیچ خدا و پیغمبری باور نداشت . نماز نمیخواند . اما قلبی به وسعت دریا ها داشت . قلبی آکنده از مهربانی و عشق .
مادرم اما «نام » نداشت.
من تا دوازده سیزده سالگی نمیدانستم نام مادرم چیست . لازم هم نبود بدانم . برای من و خواهرانم همان « مامان جونی » کافی بود .
یک روز دولتیان با بوق و کرنا آمده بودند تا نمیدانم برای کدام امر مقدسی ! مردمان را ثبت نام کنند . شناسنامه مادرم را از میان صدها اوراق کهنه و رنگ و رو رفته یافتیم .
و آنجا بود که من برای نخستین بار نام مادرم را دانستم.
نام مادرم « صفیه » بود. صفیه !
یعنی دوست با وفا!
نقاشی از : نقی پور
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...