دایی بزرگ من - مشدی ابراهیم- بچه نداشت . همه ارث ومیراثش را به مصداق « مرد میراثی چه داند قدر مال »در قمار باخته بود وآخر عمری بقول معروف لخت و آب نشین شده بود . آه نداشت با ناله سودا بکند. خانمش خیاطی میکرد و یک قطعه باغ چای هم داشت که با در آمد آن روزگار میگذرانیدند . . مرا بسیار دوست داشت . با همسرش در یک خانه کوچک تو سری خورده زندگی میکرد و از مال دنیا هیچ نداشت . یکبار سکته کرد و مدت چند ماه بستری بود . یواش یواش حالش خوب شد اما نمی توانست بخوبی حرف بزند. لکنت زبان گرفته بود . خیلی از حرف هایش را نمی فهمیدیم .
من که نوجوان بودم برای اینکه خوشحالش کنم گاهی دستش را میگرفتم می بردمش سینما . سینما را خیلی دوست داشت . میرفتیم گنج قارون میدیدیم . فیلم های بروس لی میدیدیم . با تماشای فیلمها جان تازه ای میگرفت .
دایی جان گهگاه یک اسکناس یک تومانی دستم میدادو میگفت : پسرجان !برو دکان ممد آقا یک جعبه سیگار هما ی بی فیلتر برایم بخر .
ممد آقا نزدیکی های خانه مان یک بقالی فسقلی داشت که نان و پنیر و خرما و هله هوله میفروخت . من گاهگداری وقتی از مدرسه بر میگشتم میرفتم از ممد آقا یکی دو سیر خرمای نسیه میخریدم و میخوردم .
یکبار که بدهی ام به دو تومان و چار زار رسیده بود چون پول نداشتم بدهی ام را بدهم وقتی میخواستم مدرسه بروم راهم را کج میکردم از چهار تا کوچه آنور تر میرفتم بلکه چشمم به چشم ممد آقا نیفتد .
هر وقت هم میدیدم ممد آقا با دو چرخه اش از آن دور دور ها میآید میرفتم هفت تا سوراخ قایم میشدم . ( هنوز هم که هنوز است آن دو تومان و چار زار را به ممد آقا بدهکارم اگرچه ممد آقای ما هفت کفن پوسانده است )
وقتی آقا دایی میگفت برو از دکان ممد آقا سیگار هما بگیر دلم تالاپی میریخت پایین . پول را میگرفتم میرفتم چهار تا کوچه آنور تر سیگار می خریدم بر میگشتم خانه . موقع برگشتن یواشکی جعبه سیگار را باز میکردم دونخ سیگارش را کش میرفتم تا بعد ها با رفیقانم دزدکی دودش کنیم و کله پا بشویم و توی آسمان ها سیرکنیم .
وقتی دایی می پرسید چرا اینقدر دیر کرده ای دروغکی میگفتم دکان ممد آقا بسته بود ! ( می بینید چه آدم حقه بازی بوده ایم !؟)
دیشب پس از هزار سال خواب دایی مشدی ابراهیم را دیدم . همان مشدی ابراهیم هزار سال پیش بود . با همان چین و چروک های صورتش .
توی اتاق نشسته بود یک بالش هم گذاشته بود پشتش . دست کرد توی جلیقه اش یک اسکناس یک تومانی در آورد داد دستم و با همان لکنت زبانش گفت : پ پ پ پ پسرجان ! ب ب ب ب ….برو دکان ممد آقا یک جعبه همای بی فیلتربرایم بخر !
پول را گرفتم اما دلم هورری ریخت پایین . خدایا جواب ممد آقا را چه بدهم ؟اگر یقه ام را بگیرد بگوید این دو تومان و چار زارم کجاست چه خاکی بسرم بریزم ؟
توی همین هول و ولا بودم از خواب پریدم . دیدم سرتا پای بدنم میلرزد .
طفلکی ممد آقا هزار سال پیش به آن دنیا کوچیده و هفت کفن پوسانده است اما همان دو تومان و چار زاری که به او بدهکارم همچنان آزارم میدهد و خواب از چشمانم ربوده است.
خدا چیکارت کند ممد آقا ؟ مرض داشتی بما نسیه بدهی ؟نمی توانستی بگویی برادری مان بجا بزغاله یکی هف صنار ؟
نمی توانستی یک تابلویی توی بقالی ات بزنی که « امروز نقد فردا نسیه » تا ما در این پیرانه سری در اینسوی اقیانوس ها دچار عذاب وجدان نشویم ؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر