بما گفتند : آقا! شما اخراجی
گفتیم : اخراج؟ اخراج برای چی؟ مگر چیکار کرده ایم ؟
نامه ای به دستمان دادند و گفتند : نامه را بخوانید !
نامه
را باز کردیم دیدیم نوشته است : بسمه تعالی! آقای حسن بن نوروزعلی ! بموجب این حکم و بر اساس ماده فلان و تبصره فلان ، از تاریخ فلان باز خرید می شوید
پرسیدیم : باز خرید میشوید یعنی چه؟ مگر ما برده شما بوده ایم که حالا باز خرید میشویم ؟
گفتند : چند هزار تومانی بشما داده میشود تا خوش باشید و روزگار بر مراد بگذرانید !
آمدیم خانه ، بچه مان سه چهار ماهه بود . به زن مان گفتیم : خانم جان ! خبر خوش ! ما را از « مدارسه» بیرون انداخته اند !
دو سه ماهی گذشت. بیکار و بی پول مانده بودیم . بچه مان شیر خشک وپوشک و پستانک ( یا بقول مرحوم مغفور سینیور کاپه لتی « ماما درا» ) میخواست. از شیراز پا شدیم رفتیم تهران . رفتیم وزارت اطلاعات و جهانگردی که حالا اسمش وزارت ارشاد اسلامی شده بود . رفته بودیم ببینیم آیا میشود همان یکشاهی صناری را که قرار بود بما بدهند بگیریم به زخم کاری بزنیم .
چهار صد تا پله را دوان دوان رفتیم بالا رسیدیم اتاق آقای وزیر . نمیدانستیم وزیر چه کسی است . خیال میکردیم آدمی است شسته رفته با صورتی شش تیغه و سرشار از عطر کریستین دیور !
رییس دفترش یک آقای پشمالویی بود با یک کفش پاشنه بلند گل آلود ! انگار همین حالا از میان مزرعه برنج گذشته است.
پیش از آنکه سلامی بگوییم پیشدستی کرد و السلام علیکی گفت و فرمود : برادر ! کاری داشتید ؟
گفتیم : حسن بن نوروزعلی هستیم،میخواهیم جناب وزیر را ببینیم !
تلفنش را بر داشت و شماره ای گرفت و دو سه کلامی به آهستگی گفت و با دست اشاره کرد بنشینید .
رفتیم گوشه ای نشستیم . هزار جور فکر و خیال به سرمان میآمد . ناگهان در اتاق آقای وزیر باز شد یک آقای پشمالوی خیکی قد کوتاه بوگندویی با لباس پاسداری آمد بیرون که زهره آدمی آب میشد .نامش عباس دوز دوزانی بود . بیشتر به باجگیران میدان تره بار شباهت داشت تا وزیر.
به رییس دفترش گفتیم : ببخشید آقا ! انگار بد موقعی آمدیم اینجا ! میرویم یک وقت دیگر میآییم .
بسرعت پله ها را گرفتیم پایین آمدیم و دیگر هرگز پای مان را آنجا نگذاشتیم
مامادرا در زبان اسپانیولی یعنی پستانک