دنبال کننده ها

۲۸ مهر ۱۴۰۱

اصلاح طلبی دینی و فجایعی که بهمراه داشت.
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس.
Sattar Deldar 10 19 2022

حال سرکار عالی چطور است ؟

( حالا که از زمین و آسمان خون و گلوله و شقاوت میبارد چطور است لحظه ای شما را بخندانیم؟ ها؟ همه اش که نمیشود زانوی غم بغل گرفت و نالید . پس بخند تا بخندیم . البته اگر آقای زال ممد بگذارد )
رفته بودیم مهمانی . مهمانی که چه عرض کنم ؟ یکی به رحمت خدا رفته بود وماهم به اصرار عیال رفته بودیم سر سلامتی . من نه صاحبخانه را میشناختم ، نه مهمان ها را ، نه صاحب عزا را ، و نه آن مرحوم مغفوری را که غزل خداحافظی را خوانده و عمرش را بشما داده بود . یعنی فی الواقع : سگی به بامی جسته ، گردش به ما نشسته !
پیش از آنکه به مهمانی برویم به زن مان گفتیم : زن جان ! این آقایی که وفات فرموده اند چه نسبتی با ما دارند ؟ قوم و خویش ما هستند ؟ سگ شان آمده است روی پرچین مان شاشیده است ؟ اگر قوم و خویش ما هستند چطور است که ما تا امروز اسم مبارک شان حتی به گوش مان نخورده است ؟ حالا نمیشود ما اینجا توی خانه خودمان بنشینیم کشک خودمان را بسابیم ماست خودمان را بخوریم سرنای خودمان را بزنیم و از همینجا برای روح پر فتوح آن خدا بیامرز فاتحه بخوانیم ؟
عیال مان در آمد که : نه آقا ! مگر میشود برای سر سلامتی شان نرویم ؟ فردا پس فردا جواب خاله عمقزی و دختر عمه جان مان را چه کسی باید بدهد ؟ حضرتعالی ؟!
ناچار پا شدیم رفتیم . دل مان میخواست بجای رفتن به مجلس عزا ، میرفتیم توی یک باری ، رستورانی ، جایی می نشستیم با رفیقان مان آبجو میخوردیم و به ریش دنیا و ما فیها می خندیدیم .
رفتیم آنجا گوشه ای نشستیم و بمصداق آنکه شب گربه سمور می نماید ، رفتیم توی نخ آدمیان .
صندلی کنار دست مان خالی بود . یک آقای چاق شصت و چند ساله ای با یک بشقاب پر از میوه و انواع و اقسام تنقلات از راه رسیدند و سری برای مان تکان دادند و فرمودند : اجازه میفرمایید ما اینجا کنار تان بنشینیم ؟
ما صندلی مان را تکانی دادیم و گفتیم : اجازه ما هم دست شماست قربان . بفرمایید !
آمدند نشستند نفسی تازه کردند ونگاهی به اینسو و آنسوی سالن انداختند و رو بما کردند و گفتند : حال و احوال تان که انشا الله خوب است ؟
گفتیم : بد نیستیم . از لطف سرکار ممنون .
یک دانه خیار قلمی بر داشتند و با دستمال کاغذی پاک شان کردند و گاز جانانه پر سر و صدایی زدند و دوباره رو بما کردند و گفتند :کسالتی مسالتی که ندارید الحمد الله ؟
حیران مانده بودیم که خدایا این دیگر کیست ؟ یعنی قوم و خویش ماست ؟ یعنی ما را می شناسد ؟ چه جور قوم و خویشی است که ما تا امروز جمال بی مثال شان را ندیده ایم؟
در جواب شان گفتیم : ملالی نیست . زنده ایم شکر خدا . به قتل عام ایام مشغولیم ! و توی دل مان گفتیم : و لابد هر نفسی که فرو میبریم ممد حیات است و چون بر میآوریم مفرح ذات ؟!
در همین قال و مقال بودیم که یک خانم میانسالی با یک سینی چای آمد جلوی ما . این عالیجناب یک استکان چای و سه چهار دانه خرما بر داشتند و گذاشتند روی میز عسلی جلوی پای مان .
سه چهار دقیقه ای نگذشته بود که دو باره چشم شان افتاد به چشم مان و با لبخند گفتند : حال و احوال سرکار که خوب است انشا الله ؟
کم مانده بود کفرمان بالا بیاید و استکان نعلبکی مان را بکوبیم توی ملاجش اما جلوی خشم خودمان را گرفتیم و گفتیم : خوبیم آقا ! خوبیم ! اما از شما چه پنهان ناگهان ترس ورمان داشت . گفتیم نکند یک مرگ مان است ؟ نکند رنگ روی مان پریده و میخواهیم سکته ای مکته ای بکنیم ؟ پا شدیم به بهانه ای رفتیم دستشویی و جلوی آیینه هی دست به صورت مان کشیدیم ، هی چانه مان را مالیدیم ، هی صورت مان را ور انداز کردیم و دیدیم نه تنها هیچ مرگ مان نیست بلکه بخاطر همان چهار تا گیلاس ویسکی که شب قبلش بالا انداخته بودیم صورت مان عینهو چهره قاسم ناکام برق میزند . آمدیم نشستیم سر جای مان . دوباره همان خانم میانسال با یک سینی چای آمد جلوی مان .این عالیجناب دست شان را دراز کردند تا چند تا خرما بر دارند . نمیدانیم چطور شد که دست شان خورد به سینی و استکان های چای داغ کله پا شدند روی بند و بساط آقا !
آخی .... دل مان خنک شد !
حالا نوبت ما بود که بپرسیم حال سرکار عالی چطور است قربان ؟!

۲۷ مهر ۱۴۰۱

جانوری بنام وزیر کشور


این جانور وزیر کشور مملکت ماست . به میلیمتر میگوید لی لی لیتر !
ما این تصویر را اینجا میگذاریم . چون در زندان آقای زال ممد رییس کل فیس بوق هستیم نمیدانیم آیا کسی آنرا می بیند یا اینکه فقط خودمان می بینیم و عمه جان مان ؟

ویسکی من کجاست ؟

آقای ابراهیم گلستان تعریف میکرد :
رفته بودم دیدن شهبانو. هنوز چند سالی به انقلاب مانده بود .
در کاخ نیاوران پای آلاچیقی نشسته بودیم و حرف میزدیم . پیشخدمتی آمد دست به سینه ایستاد و از من پرسید : قربان !چیزی میل میفرمایید ؟
گفتم : ویسکی با یخ
از شهبانو پرسید :شما چی میل میفرمایید؟
گفت: قهوه
تعظیمی کرد و رفت. ده دقیقه شد بیست دقیقه شد نه از ویسکی خبری شد نه از قهوه.
شهبانو مستخدم را صدا کرد و گفت: پس چطور شد این قهوه و ویسکی ما ؟
مستخدم تعظیمی کرد و گفت : همین حالا میارم خدمت تون!
دوباره ده دقیقه گذشت بیست دقیقه گذشت نه از ویسکی خبری شد نه از قهوه!
شهبانو دو باره پیشخدمت را صدا کرد و گفت : چطور شد این ویسکی و قهوه ما ؟
مستخدم آمد جلو ، تعظیمی کرد و گفت : ببخشید علیاحضرت ! خیلی ببخشید ! رویم نمیشود بگویم چه اتفاقی افتاده!
شهبانو گفت : بگو چی شده
گفت: والله علیاحضرت ! چون بعضی از کارکنان دربار ویسکی ها را میدزدیدند آقای فلانی آمده همه ویسکی ها را جمع کرده گذاشته توی صندوق درش را قفل کرده کلیدش هم توی جیب اوست و امروز هم نیامده سر کارش !
بیچاره اعلیحضرت رحمتی بر چه مملکتی و بر چه مردمانی حکمفرمایی میفرمود !

۲۵ مهر ۱۴۰۱

قانون اساسی گیله مردانه

حالا که چپ و راست از گوشه و‌کنار صندوق ها و انبار ها و دخمه ها قانون اساسی بیرون میآید و آقای شرم آور هم قانون اساسی خودشان را به شرف عرض همایونی آقای ترامپ و شرکا رسانده اند و یک عالمه هم به به و چه چه تحویل گرفته اند چطور است گیله مردی که ما باشیم با اینهمه تجربه گرانبهایی که در باب مبارزات سلحشورانه و پرت و‌پلا نویسی و افاضات گیله مردانه داریم بیاییم آستین مان را بالا بزنیم و یک فقره قانون اساسی جدید بنویسیم که نه سیخ بسوزد نه کباب؟ ها ؟ مگر آنها را خانم زاییده ما را سکینه سلطان ؟
منتهای مراتب قانون اساسی ما همه اش دو سه تا ماده دارد و هیچ تبصره و اما و اگر دیگری ندارد . بفرمایید:
ماده یک : آقای زبر جد - موسوم به زال ممد یا بقول فرنگی ها زاکر برگ - بهیچوجه من الوجوه حق ندارد آقای گیله مرد را از کامنت نویسی و‌پرت و پلا نویسی محروم بفرماید (ما یک فحش ملس بی بو وبی خاصیتی به یک بی ناموسی داده بودیم آقای فیس بوق یک فقره اخطاریه و احضاریه شداد و غلاظ برای مان فرستاده بود و ما را بمدت نامحدودی از فحش دادن و تخلیه احساسات میهن پرستانه محروم فرموده بود که الحمدالله از امروز ما را از زندان آزاد کرده اند !)
ماده دو - پس از پیروزی انقلاب نوین جوانان ایرانی ، ورود هر گونه سلطنت طلب و شاه اللهی و جمهوریخواه و مریم تابانی و بنی صدری و توده ای و توده ای نفتی و توده ای روسی و فدایی چینی و مسی و آهنی و طلایی و نقره ای و ایضا ققنوسی و فرشگردی و کمونیست کارگری و جان نثاران اعلیحضرت همایونی و فداییان مرحوم مغفور فیدل کاسترو و هواداران آقای کون چون تانک و مشروطه چی و ترامپی و پوتینی و چکمه ای و خلقی و دسته دیزی و امثالهم بمدت سه سال به خاک ایران ممنوع ‌ودر صورت تخلف به اردوگاههای کار اجباری آقای پوتین و شرکا واقع در مجمع الجزایر گولاک فرستاده میشوند .
ماده سه- سه ماه پس از پیروزی انقلاب قانون منع صدور حکم اعدام در سراسر کشور به اجرا در آید . (آن سه ماه اول را آزادید با ملایان به مهربانی و‌ملاطفت ! رفتار نمایید )
ماده چهارم : تمامی آیات عظام و علمای اعلام کثرالله امثالهم به یکی از جزایر خوش آب و هوای جنوب ایران فرستاده شده تا با خیال راحت و در کمال صحت و سلامت به نوشتن توضیح المسایل بپردازند.
این قانون هیچ تبصره الحاقی ندارد و فی الیوم لازم الاجراست
امضا: کدخدای ولایت سانفرانسیسکو و ولایات تابعه
May be a closeup of one or more people
تا دل تنهایی تان تازه شود
مرسدس سوسا - خواننده آرژانتینی - در ستایش زندگی
Gracias a la vida - Thank you to life - Mercedes Sosa - lyrics with translation

۲۴ مهر ۱۴۰۱

تا میتوانید فحش بدهید

آقای فروید میگفت : اساس تمدن بشری هنگامی نهاده شد که انسان توانست بجای شمشیر و قمه و داس و تبر و تیرکمان ، از فحش استفاده کند (نقل از کتاب تمدن و مصائب آن)
بنا بر این شما ملت ایران، شما که زرت ملاها را قمصور میفرمایید از جناب آقای فروید اجازه تام و تمام دارید تا دل تان بخواهد به هر چه شیخ و ملا و فقیه و سفیه و عظما و آیت الله و امام و نیمچه امام و امامزاده و هر جاکشی که عمامه ای
بر سرش نهاده و دم از اسلام و مسلمانی میزند فحش ناموسی و بی ناموسی بدهید و بگویید : توپ تانک فشفشه آخوند باید گم بشه!
اصلا آقا چرا باید خودمان را سانسور کنیم ؟ لطفا بی هیچ آداب و ترتیبی با صدای بلند بگویید :
نه این وری نه اون وری کیرم تو بیت رهبری
آقا ! والله ما آدم مبادی آدابی هستیم. اهل فحش و فحشکاری هم نیستیم ، اما این جاکشان عمامه دار چنان خون مان را به جوش آورده اند که چاره ای نداریم بگوییم:
سگ بریند توی آن عمامه تان ای جاکشان حرامزاده

مغول ها آمده بودند

چهل و سه سال گذشت . انگار همین دیروز پریروزها بود .
رفته بودم شهسوار . هنوز اسمش تنکابن نشده بود . برادرم آنجا کنار ساحل متل رستوران کوچکی را می چرخاند . تابستان ها هیپی ها میآمدند آنجا توی حیاط درندشت اش کنسرت بر گزار میکردند.
رفته بودم کنار دریا . روزها تو ساحل راه میرفتم و فکر میکردم . موجها را تماشا میکردم. می ترسیدم . نگران بودم . از سویس کوبیده بودم آمده بودم ایران . از خودم می پرسیدم : چه خواهد شد ؟ این مملکت کجا میرود ؟ چه بر سر ملت میآید؟
توی حیاط هتل ایستاده بودم . مینی بوس سفید رنگی از راه رسید . دو سه تا خانم سیاه پوش چادری پیاده شدند . یکی دو تا جوانک کلاشینکف بدست هم همراه شان بودند .
داشتم با برادرم حرف میزدم. یکی شان رو کرد به برادرم و گفت : اینجا مرکز فحشاست ! اینجا خاکش هم کثیف است ! باید اینجا را آتشش زد .
من در آمدم که : شما چیکاره اید ؟ به چه حقی آمده اید اینجا برای مان خط و نشان میکشید ؟
برادرم جلویم را گرفت و گفت : داداش! مگر دیوانه شده ای ؟ اینها می توانند همه ما را به مسلسل ببندند . حساب کتابی در کار نیست . آرام باش.
رفتم داخل هتل . رادیو روشن بود . شنیدم قانون اساسی ولایت فقیه تصویب شده است .
بغض کردم . رفتم کنار دریا . گریه کردم .میدانستم چه سرنوشتی در انتظار همه ماست . میدانستم خون‌ها ریخته خواهد شد . میدانستم چه جان‌ها فدا میشوند .
دو سه هفته بعد متل رستوران برادرم را آتش زدند . خاکسترش کردند .
مغولان آمده بودند . با ردای اسلام .
و من در غبارزمانه گم شدم.
طرح از: بیژن اسدی پور
May be an illustration

۲۲ مهر ۱۴۰۱

گشت ارشاد


محتسب کیست و ریشه های تاریخی گشت ارشاد
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar10 12 2022

v=RawE7mwXTa4&feature=share&utm_source=EKLEiJECCKjOmKnC5IiRIQ
در این روزهای امید و نومیدی و هراس، که همه ما ایرانیان در اضطرابی فلج کننده بسر می بریم و تاریخ خونبار وطن مان بار دیگر ورق می خورد به این آهنگ زیبا گوش بسپارید تا این جهان سرشار از شقاوت را بتوانید تاب آورید
Dana Winner - One Moment In Time live