چهل و سه سال گذشت . انگار همین دیروز پریروزها بود .
رفته بودم شهسوار . هنوز اسمش تنکابن نشده بود . برادرم آنجا کنار ساحل متل رستوران کوچکی را می چرخاند . تابستان ها هیپی ها میآمدند آنجا توی حیاط درندشت اش کنسرت بر گزار میکردند.
رفته بودم کنار دریا . روزها تو ساحل راه میرفتم و فکر میکردم . موجها را تماشا میکردم. می ترسیدم . نگران بودم . از سویس کوبیده بودم آمده بودم ایران . از خودم می پرسیدم : چه خواهد شد ؟ این مملکت کجا میرود ؟ چه بر سر ملت میآید؟
توی حیاط هتل ایستاده بودم . مینی بوس سفید رنگی از راه رسید . دو سه تا خانم سیاه پوش چادری پیاده شدند . یکی دو تا جوانک کلاشینکف بدست هم همراه شان بودند .
داشتم با برادرم حرف میزدم. یکی شان رو کرد به برادرم و گفت : اینجا مرکز فحشاست ! اینجا خاکش هم کثیف است ! باید اینجا را آتشش زد .
من در آمدم که : شما چیکاره اید ؟ به چه حقی آمده اید اینجا برای مان خط و نشان میکشید ؟
برادرم جلویم را گرفت و گفت : داداش! مگر دیوانه شده ای ؟ اینها می توانند همه ما را به مسلسل ببندند . حساب کتابی در کار نیست . آرام باش.
رفتم داخل هتل . رادیو روشن بود . شنیدم قانون اساسی ولایت فقیه تصویب شده است .
بغض کردم . رفتم کنار دریا . گریه کردم .میدانستم چه سرنوشتی در انتظار همه ماست . میدانستم خونها ریخته خواهد شد . میدانستم چه جانها فدا میشوند .
دو سه هفته بعد متل رستوران برادرم را آتش زدند . خاکسترش کردند .
مغولان آمده بودند . با ردای اسلام .
و من در غبارزمانه گم شدم.
طرح از: بیژن اسدی پور