سال ۱۳۵۶ بود . در تبریز بودم . صبح پاشدیم دیدیم بانک ها و سینماها و حزب رستاخیز را سوزانده اند . شهر در دود و آتش غرق شده بود . همگان غافلگیر شده بودند . از استاندار و ساواک بگیر تا بقال و عطار و مردم عادی.
همه از خودشان می پرسیدند : چه اتفاقی افتاده ؟چه کسانی شهر را به آتش کشیده اند ؟ پس ساواک و شهربانی و ارتش و ژاندارمری و سازمان دفاع غیر نظامی کجا بودند؟
هیچکس پاسخی برای این پرسش نداشت.
چند
روزی گذشت . بخشنامه آمد که فلان روز و فلان ساعت اجتماع عظیم مردم شاهدوست و میهن پرست تبریز در برابر استانداری آذربایجان شرقی بر گزار خواهد شد.
روز موعود فرا رسید . کارگران و کارمندان و دانش آموزان را به زور به میدان آوردند . من خبرنگار رادیو بودم . وزیران و وکیلان آمدند و شعار دادند و نعره کشیدندو سخن هاگفتند. و ما حصل سخنان شان اینکه : اینها مشتی خرابکار بودند که از آنسوی مرزها آمده بودند!
مردم به ابلهی مقامات خندیدند چرا که معترضین نه از آنسوی مرزها آمده بودند و نه خرابکار بودند. اینها همان عباس آقای بقال و اکبر آقای عطار و مش حسینقلی نانوا بودند.
یکسالی نکشید که بنیاد های یک نظام کهن فروریخت و نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان .
اکنون پس از چهل و سه سال گویی تاریخ تکرار میشود . مردم به جان میآیند و به اعتراض بر میخیزند . نایب امام زمان دستور تیر و شکنجه و شلاق میدهد . مردم با دستان خالی به جنگ ابلیسان میروند .شهر ها به خون آغشته میشود . حکومتیان همچون ابلهان دوران شاه راه پیمایی فرمایشی بر گزار میکنند. نعره میکشند . دشمن دشمن میگویند . مشت ها به هوا بلند میکنند . اما مردم به ریش شان میخندند و میگویند :
اینهمه عنتر آمده
به عشق رهبر آمده
سوگند به آزادی که تا یکسال دیگر هیچ نشان و نشانه ای از حکومتی بنام جمهوری اسلامی در میهن مان وجود نخواهد داشت .
تاریخ قانونمندی های خود را دارد .
به امید آن روز