دنبال کننده ها

۱۰ بهمن ۱۴۰۰

در بانک

رفته بودم بانک . دیدم ده - دوازده نفری به صف ایستاده و منتظرند . گوشه ای روی مبل نشستم و تا نوبتم برسد رفتم تو نخ آدمیان . یا بقول حضرت سعدی افتادم در پوستین خلق !
هفت هشت تا کارمند جوان و نیمه جوان آنجا پشت باجه ها در پناه دیواری شیشه ای و قطور و ضد گلوله  نشسته بودند به رتق و فتق امور . و همه شان هم زن . از هر رنگی و نزادی و قوم و قبیله ای . موسیقی آرام بخش دلنشینی هم  روح و روان آدمی را نوازش میداد .
اولی شان دخترکی بود با چشمانی آبی و موهایی طلایی . افشان بر شانه هایش. بیست ساله ، شاید هم کمی بیش یا کم . یک امریکایی تمام عیار . بی هیچ آرایش و سرخاب سفیدابی
دومی شان دخترکی مکزیکی . با چنان آرایش و چسان فسانی که انگار همین حالا میخواهد به عروسی آقای دانولد ترامپ برود .و من حیران که اینهمه صافکاری و بتونه کاری و رنگ آمیزی چند ساعت وقت او را گرفته است !
سومی شان دخترکی هندی با گیسوانی بلند به رنگ قیر . و خال سیاهی در میانه دو ابرو . با چشمانی سخت سیاه و صورتی آفتاب خورده . با لبخندی ساختگی بر لب .
آن دیگری ، زنی سیاه پوست . پنجاه و چند ساله . کمی چاق .اسمش مادلین . ده پانزده سالی است می شناسمش.  مرا که می بیند حال و احوال نوه هایم را می پرسد . میخواهد تازه ترین عکس شان را ببیند . نشانش میدهم . شادمانه میخندد .آن دیگری زنی است چینی . شاید هم کره ای . نامش  لو .دوازده سیزده سال است اینجا توی همین بانک کار میکند صدای ریز ظریفی دارد . و لهجه ای ظریف تر . گهگاه حرف هایش را نمیشود فهمید . بنظر بیست و چند ساله میآید . اما یقینا از مرز چهل سالگی گذشته است . سالها هم گذشته است . در این سالهای دور و درازی که می شناسمش  همان است که سیزده سال پیش بود . همان است که ده سال پیش بود . نه چین و چروکی بر سیمایش. و نه جای پای گذشتن عمری بر صورتش . زمان و زمانه با او مهربان است !
و آن دیگری ، زنی لاغر و بلند بالا . بی بهره از زیبایی . بی بهره از ظرافت زنانه . اخمو و تلخ . بگمانم از شرق اروپا . با چینی دایمی بر پیشانی . در خود فرو هشته و مغموم . مغموم جاوید . زمان و زمانه با او نا مهربان . نامش کارینا . و من دلم برایش میسوزد .


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
نیویورک - مقابل سازمان ملل - قرن ماضیه !

از هر کرانه تیر ملامت شده رها

آقا! از شما چه پنهان ما تاب تماشای هیچ فیلم ایرانی را نداریم . از «ننه من غریبم بازی ها » و چسناله های شان حالمان به هم میخورد . اگر زنی با روسری و چادر چاقچور در فیلمی ظاهر بشود دلمان می‌گیرد و ماجرای شرم آور « یا روسری یا توسری » به یادمان میآید و غم های عالم توی دل مان تلنبار میشود و از خیر تماشای فیلم میگذریم . دلمان نمی خواهد همسرو‌خواهر و مادرمان را در چنبر روسری و تو سری ببینیم. نمی خواهیم زنی را ببینم که تسلیم توسری شده است و در اتاق خوابش هم آن روسری نکبتی را بسر دارد .
اینجا در امریکا هم وقتی در خیابانی یا فروشگاهی زنی رو سری بسر را می بینیم هم دلمان برایش میسوزد هم نوعی نفرت در جانمان شعله میکشد . ما در آن روسری شمشیر خونچکان اسلام را می بینیم.
فیلم های آقای اصغر فرهادی را هم ندیده ایم . البته هنگامیکه فیلم ایشان برنده اسکار شد کنجکاو شدیم و رفتیم« جدایی سیمین » را نصفه نیمه دیدیم . چنگی به دلمان نزد .
پیش از آن ، چند فیلم از کیا رستمی دیده بودیم که « مشق شب » و « خانه دوست کجاست » بر دلمان نشسته بود .
حالا می بینیم که فیلم تازه آقای فرهادی موجب کشمکش ها و یقه درانی های جماعت ایرانی شده است . مخالفان و موافقان از میمنه و میسره صف آرایی کرده و به جان هم افتاده اند . خلاصه اینکه همگان قاضی و مدعی العموم و بازجو و زندانبان و مامور اجرای حکم شده و از هر کرانه ای تیر ملامت بر سر و روی هم میبارند .
میخواستیم بگوییم : آقایان ، خانم ها . لطفا آتش بس بدهید ! آخر بشما چه که آقای فرهادی داستان فیلمش را از خانم فلانی کش رفته است ؟ شما از کجا میدانید خانم فلانی راست میگوید ؟ از کجا میدانید خانم فلانی دروغ میگوید ؟ آخر به شما چه ؟
شما چیکاره اید ؟ موکل آب فرات هستید ؟ کدخدای جوشقان هستید ؟ قاضی دادگاه بلخ هستید ؟ بشما چه که کدخدا رستم شده و با هفت زره آهنین وسط میدان پریده اید و هل من مبارز می طلبید ؟
بنشینید چای و قهوه تان را میل بفرمایید و قلیان تان را بکشید بگذارید آدم هایی که دستی در آتش دارند و صاحب صلاحیت و اهلیت هستند در این باره پا درمیانی و داوری کنند .
شما چیکاره اید آخر ؟ بقول عفت خانم بروید پنیا کلادا(Peña colada) تان را نوش جان بفرمایید.
عجب گیری افتادیم ها !
یکی از بزرگان اهل تمیز میفرماید :
اگر خواهی که بر ریش ات نخندند
بفرما تا خرت محکم ببندند !
یا بقول یکی از بزرگان اهل تمیز تر :
باخلق میخوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو !

حسین جان تویی ؟

دوستم حسين آقا را سالها بود نديده بودم . پريشب توى يك مجلس مهمانى ديدمش . پير و شكسته شده بود . اول نشناختمش .
گفتم : حسین جان تویی؟ چطورى حسين جان ؟
در جوابم گفت : خوبم خوبم ! از خدا دو چيز مى خواستم : پول و سلامتى . الحمدالله هر دو تاش را بما نداده است
پیامدهای حضور روس و انگلیس در ایران
در گفتگو ی گیله مرد با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 01 26 2022

۷ بهمن ۱۴۰۰

عقاب جور گشوده است بال در همه شهر

در حیاط خانه ام نشسته ام . به آسمان نگاه میکنم. هیچ لکه ابری در هیچ جای آسمان نیست . هیچ صدایی از هیچ جا بگوش نمیرسد . نه زمزمه بادی. نه آوای چکاوکی. نه جیک جیک گنجشککی.
به پهنه بیکرانه آسمان نگاه میکنم . عقابی بر فراز جنگل کاج چرخ میزند و چرخ میزند . بیگمان به جستجوی چاشتی به پرواز در آمده است . گویی هراسی مرموز در دل جنگل و آسمان موج میزند .جیک جیک هیچ پرنده ای از هیچ جا بگوشم نمی آید .
بر بال خیال می نشینم و به دور دست ها پرواز میکنم. بیاد وطنم می افتم . وطنی که گویی در غبار گم شده است.وطنی که دیگر نیست.
بیاد کرکسی می افتم که چهل و سه سال پیش در فراخنای آسمان میهنم بال گشوده بود . کرکسی با چنگالی خونین .
به خود میگویم : ما گنجشککان و مرغکان آنروز ی چگونه سایه شوم و سیاه کرکسی گشوده بال را بر فراخنای آسمان میهن مان ندیده بودیم ؟
کور بودیم یا کورمان کرده بودند ؟

جویندگان طلا

جویندگان طلا
شهر ما روزگاری کعبه طلا جویان بوده است . معادن طلایی داشته است که جویندگان طلا را از اینسو و آنسوی گیتی بسوی خود میکشانده است . داستان های شگفت انگیزی از آن روزگار پر تب و تاب با خود دارد .
نامش Placerville
می‌روم قدمی میزنم . سراسر عتیقه فروشی است و رستوران و گالری نقاشی و بار . عصر یکشنبه ای آفتابی است . رفت و آمد چندانی نیست . رستوران ها و بارها اما غلغله است . پیر و جوان و خرد و کلان نشسته اند می نوشند و میخورند و میگویند و میخندند .
به یاد وطنم می افتم . با خود میگویم انگار از جمهوری ترس به جمهوری عشق کوچیده ام .
ساعتی در خیابان اصلی بالا و پایین می‌روم . مردی پای صندوق گالری اش ایستاده است گیتار میزند و می خواند . به تماشایش می ایستم . چه کاسب هنرمندی .
از جلوی کاخ دادگستری میگذرم . قدمتی صدو بیست ساله دارد اما همچنان سرفراز ایستاده است . ساختمان های دیگر عمری صد و پنجاه ساله دارند . گاه بیشتر گاه کمتر .
اینجا بر فراز ساختمانی پیکره نمادین مردی آونگ دار شده است . اینجا همان جایی است که کاشفان نا فروتن طلا، دزدان و قانون گریزان را بر دار مجازات میآویخته اند . و این پیکره آویخته بر دار یادگار آن روزهای پر تب و تاب .
جوانکی جلویم را می‌گیرد و میگوید : پول یک آبجو را بمن میدهی؟ میگویم : چرا نه ؟
دست در جیب میکنم و یکی دو دلاری بدستش میدهم . اگر بتوان با یکی دو دلار دلی را شاد و لبی را به خنده گشود چرا باید دریغ کرد ؟
قدم زنان به خانه بر میگردم . همسرم می پرسد : کجا بودی؟
میگویم : رفته بودم در صفحات تاریخ شهر مان گم شده بودم .

در سرمای تبعید

در بوئنوس آیرس بودم . باران می بارید . از حاشیه خیابانی خلوت و پر درخت میگذشتم و شعر حافظ را زمزمه میکردم که :
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
غریب من ، که بجز باد نیست دمسازم
ماشینی از کنارم گذشت. برایم بوق زد . ریکاردو بود .
ریکاردو کارمند دفتر سازمان ملل بود . تنها آدمیزادی بود که از میان سیزده میلیون آدم ساکن بوئنوس آیرس می شناختم
یاد رفیق عزیزم دکتر محمد عاصمی به خیر که میگفت :
هیچ سرمایی سوز سرمای غربت و آوارگی را ندارد

۵ بهمن ۱۴۰۰

آقای بی غش ، غش کرد

آقای بی غش نماینده مجلس است . سه تا زن دارد .صد و هفتاد مغازه در یکی از پاساژهای شهر ری دارد .
آقای بی غش چند وقت پیش رفته بود بدون رضایت همسر اولش یک « هوو» برایش آورده بود . همسر دومش اهل ولنجک است و یک دختر بیست و چهار ساله دارد .
آقای بی غش دوباره هوس « تجدید فراش » کرده است و رفته است از قزوین یک دختر بیست ساله را به زنی گرفته است.
حالا زن های شماره یک و شماره دو بمصداق اینکه «بچه یتیم را رو بدهی ادعای میراث میکند» رفته اند مجلس شورای اسلامی از آقای بی غش شکایت کرده اند . طفلکی آقای بی غش که هنوز شیرینی سومین زفاف را زیر دندان هایش مزه مزه میکرد یکباره با دیدن عیالات متحده! در مجلس غش کرده است و کم مانده بود به رحمت خدا برود .
آنطور که روزنامه ها نوشته اند این آقای نماینده مجلس یک خانه سه طبقه با استخر و سونا و جکوزی در خیابان باغ طوطی در جوار حرم مطهر حضرت شاه عبدالعظیم دارد و نمازش را هم در همین حرم مطهر میخواند
حالا در آن نیرنگستان آریایی اسلامی این سلیطه ها با توپ ‌و توپخانه آمده اند یقه اش را گرفته اند که باید تکلیف ما را روشن کنی !
کدام تکلیف خاله خانباجی جان ؟ شما مگر حق و حقوق تان را نگرفته اید ؟مگر نشنیده اید که از قدیم گفته اند برادری مان بجا ، بزغاله یکی هف صنار ؟ مگر نشنیده اید که میگویند هر سر بالایی یک سرازیری هم دارد ؟مگر به گوش مبارک تان نخورده است که خداوند تبارک و تعالی برف را بقدر بام آدم میدهد ؟ مگر حرف مولانا را نشنیده اید که میفرماید :
هر که عشقش بیشتر ، دلریش تر
هر که بامش بیش برفش بیشتر ؟
مگر پند حضرت سعدی خطاب به آقایان را نشنیده اید که میفرماید :
برو زن کن ای خواجه هر نو بهار
که تقویم پارینه ناید به کار ؟
چه اتفاقی افتاده؟ دست نماز عمو رمضون باطل شده ؟ نکند با همین پر و پاچین میخواهید بروید چین و ما چین ؟مگر آسودگی شاخ به شکم تان میزند ؟
چرا نمیگذارید یک جرعه آب خوش از گلوی چنین نماینده غاز چرانی پایین برود؟ نماینده ای که با صد تا چشم یک نصفه ایراد از خلق و خوی او نمیتوان گرفت ؟نماینده ای که از خر برهنه پالان بر میدارد ، نماینده ای که هم مجلس نشین است ، هم خر را با آخور می خورد هم مرده را با گور . نماینده ای که هم با از ما بهتران فالوده می خورد هم صدو هفتاد دهنه دکان دارد هم بر خر مراد سوار است هم یک خانه سه طبقه در جوار حرم حضرت شاه عبدالعظیم دارد هم استخر و سونا و جکوزی دارد .
یعنی شما میفرمایید اگر آقای بی غش سه تا زن نگیرد بنده باید بروم سه تا زن بگیرم ؟
May be an image of 1 person

خون بها

در کشور کنیا یک وکیل دادگستری علیه اسراییل و ایتالیا به دادگاه آن کشور شکایت کرده است.
او مدعی است که حضرت عیسی را یهودیان ایتالیایی و اسراییلی به قتل رسانده اند .
ما هم قرار است دولت عراق را بابت قتل امام حسین به دادگاه بکشانیم و خونبهای آن امام معصوم مظلوم را بگیریم
شما هم اگر بابت قتل امام حسن و امام تقی و امام نقی و امام موسی کاظم شکایتی دارید می توانید دولت امریکاو دولت بورکینافاسو را به پای میز محاکمه بکشانید و ادعای خسارت کنید.
بابت قتل امام زین العابدین بیمار فعلا دست نگهدارید چونکه تا الان معلوم مان نشده است آن فرزند رسول الله مسموم شده است یا اینکه بسبب اسهال خونی به رحمت خدا رفته است