دنبال کننده ها

۲۰ دی ۱۴۰۰

آقای ابن ملجم

این آقای عبدالرحمن جامی شاعر قرن نهم در دشمن سازی و دشمن تراشی دست عالیجناب گیله مرد را از پشت بسته بود .
این بنده خدا اگرچه در سلسله مراتب تصوف به مقام بزرگی رسیده و خلیفه طریقت نقشبندیه شده بود اما گاه و بیگاه قلقلکی به شیعیان و سنی ها میداد و آب در خوابگه مورچگان میریخت و برای خودش دشمن تراشی می‌کرد .
او اشعاری در سرزنش ابیطالب و فرزندش عقیل سروده بود که خشم آیات عظام و علمای اعلام شیعی و بزرگ عمامه داران زمانه اش را برانگیخت تا آنجا که بر او نام « ابن ملجم » نهادند و شعرهای بسیاری در نکوهش و مذمت او سرودند . از جمله :
آن امام به حق ولی خدا
کاسدالله غالبش نامی
دو کس او را به جان بیازردند
یکی از ابلهی ، یک از خامی
هر دو را نام عبد رحمان است
آن یکی ملجم ، این یکی جامی !
این آقای عبدالرحمن جامی نمیدانم چه مرضی داشت که به سبک و سیاق آقای گیله مرد مدام انگشت در کندوی زنبوران می‌کرد و برای خودش و جد و آبای خودش دشنام و بدنامی می خرید تا آنجا که دشمنانش چنان به خشم میآمدند که او را« سارق الاشعار » می نامیدند و دوغ و دروغی بهم می بافتند تا او را از میدان بدر کنند :
ای باد صبا بگو به جامی
آن دزد سخنوران نامی
بردی سخنان کهنه و نو
از سعدی وانوری و خسرو
اکنون که سر حجاز داری
وآهنگ حجاز ساز داری
دیوان ظهیر فاریابی
در کعبه بدزد اگر بیابی
اما مگر این آقای عبدالرحمن خان از رو میرفت ؟هی آب در خوابگه مورچگان میریخت و هی دشنام می شنید .
این هم یکی دیگر از دستپخت های حضرت جامی که هم شیعیان مرتضی علی و هم مومنان سنی را دشمن خونی اش کرده است :
ای مغبچه ، از مهر بده جام می ام
کآمد ز نزاع سنی و شیعه قی ام
گویند که جامیا چه مذهب داری ؟
صد شکر که سگ سنی و خر شیعه نی امآقای ابن ملجم

۱۷ دی ۱۴۰۰

معرفی چند فیلم خوب

در این یکی دو هفته ای که گذشت چند فیلم سینمایی بی نظیر تماشا کردم که جان و جهانم را دگرگون کرد . این فیلم ها عبارتند از :
1-children act
2- Persian lessons
3- c’ mon c’mon
4-Don’t look up
توصیه میکنم اگر مجالی و فرصتی یافتید این فیلم ها را ببینید
در باره فیلم Persian Lessons باید بگویم که داستان شگفت انگیزی است.
جوانی یهودی به چنگ نازی ها گرفتار میشود و برای رهایی از اعدام اعلام میکند یهودی نیست بلکه ایرانی است
فرمانده نازی ها برادری دارد که از یونان به ایران گریخته و در تهران رستورانی دارد . این فرمانده آرزو دارد پس از پایان جنگ به ایران برود و به برادر خود بپیوندد بهمین جهت میخواهد زبان پارسی یاد بگیرد.
جوان یهودی یک کلام پارسی نمیداند اما با ترکیب حروف اولیه نام زندانیان در اردوگاه واژه هایی میسازد و بعنوان زبان پارسی به فرمانده خود میآموزد
در پایان جنگ فرمانده نازی به تهران می‌رود و در فرودگاه با زبانی که گمان میکند زبان پارسی است سخن میگوید که هیچکس از آن سر در نمیآورد.
May be an image of 1 person and text that says 'PERSIAN LESSONS'

دانشگاه تهران چگونه ساخته شد

دانشگاه تهران چگونه ساخته شد
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 01 05 2022

نماز و روزه کار سفیهان و مجانین است

در تریبون رادیو زمانه

واکسن نزنید

از تبلیغات سازمان کفن و دفن :
واکسن نزنید !
No photo description available.

چون خود را شناخت

کشیشی را می شناسم که هیجده سال در کلیسای کاتولیک موعظه میکرد . ناگهان پروتستان شد وچهل سال تمام در کلیسای پروتستان ها به وعظ وخطابه ورهبری خلق خدا پرداخت
اکنون درهشتاد و چند سالگی حافظ وار به همه باور ها و اعتقاداتش چار تکبیر زده و بی خدا تر از خود ما شده ومیگوید : همه اینها مسخره است
بیاد شمس تبریزی می افتم که میگفت :
همه عالم در یک کس است ،چون خود را دانست همه را دانست
بگمانم همنشینی با ما باعث مرتد شدن این کشیش بینوا شده است
May be a meme of 1 person and text that says 'Are You Destined For Paradise Or Hell? Hansen Sheykhani, you're going to hell!'

در تریبون رادیو زمانه

در تریبون رادیو زمانه
کی باید برود اینهمه راه را؟ | تریبون زمانه

این مردم خوب

.... یه سفر داشتیم با یه جمعی میرفتیم شمال ....تو مسیر پیاده شدیم ...من دیدم یه زن روستایی از ایوان خونه اش داره ما رو نگاه میکنه . هما ناطق از درخت توتی که اونجا بود یه دونه توت کند و گذاشت دهنش و بعد چشمش افتاد به اون زن ... همای فرنگی مآب از جیبش یه اسکناس در آورد وخواست بده به اون زن روستایی
اون زن به گریه افتاد ...گفت : از وقتی که شما از ماشین پیاده شدید من داشتم با خودم فکر میکردم که کاش می تونستم بفرما بزنم و از شما پذیرایی کنم . ولی چه کنم ؟ ندارم . من گاو داشتم .گوسفند داشتم . مرغ و خروس داشتم اما حالا ندارم ....نمی تونم بشما بفرما بزنم . اونوقت شما میخواین به من پول توت درخت خدا را بدهی ؟
حرف این زن برای من عین حرف حکیم ابوالقاسم فردوسی است :
درم دارد و نقل و نان و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست ؛ خرم کسی را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
« سایه»

نطق مان کور شد

از قدیم ندیم ها گفته اند نشخوار آدمیزاد حرف است
اگر آدم حرف نزند دلش می پوسد وممکن است زبانم لال زبانم لال یکوقتی تب راجعه یا شقاقلوس بگیرد
ما امروز سر صبحی میخواستیم پاره ای از این حرف های گیله مردانه با شما بزنیم و « در این الم های متواتره و غم های متظاهره به رقیمه ای رفع کربتی از خاطر حزین و رفع وحشتی از دل غمین » بفرماییم .
میخواستیم بگوییم : ما که یک روز کباده ملک الملوکی دنیا را می کشیدیم چطور شد ریش مان را دادیم دست یک مشت از این چماق الشریعه ها و حاجب الدوله ها که حالا مرغان هوا هم به حال زارمان گریه میکنند ؟
میخواستیم مختصری به ریش دنیا و ابنای دنیا بخندیم بلکه دل مان کمی باز بشود اما یکباره چشم مان افتاد به عکس و تفصیلات جناب چماق الشریعه کبیر و چند تا از این لوطی باشی ها و پاتوق دارها و بابا شمل ها و سرجنبان ها و مهدی گاو کش ها و رمضان یخی ها و حاج معصوم ها و میرزا عبدالرزاق خان ها و بیگلر آغاسی های وطنی فلذا نطق مان کور شد و یادمان رفت چه میخواستیم بگوییم.
باری ، در این زمانه شگفت هر چند « محبان را شربت زهر دهند و ضربت قهر زنند » اما چشم امید همچنان باز است و در نوید فراز .
هر چند ز روزگار در رنج و غمیم
وز دوری یکدگر هماره دژمیم
صد شکر که در سراچه کوچه دل
همسایه دیوار به دیوار همیم

۱۱ دی ۱۴۰۰

به سلامتی امامزاده هاشم

ناصر آقا راننده اداره مان بود . از آن داش مشدی های با مرام بود که از زور ناچاری آمده بود راننده اداره مان شده بود . یک کلاه شاپو روی سرش میگذاشت و همیشه خدا هم هشتش گروی نه اش بود .
هفت هشت تا بچه داشت . همه شان پسر .
مرا خیلی دوست میداشت . هر وقت میخواستیم با هم ماموریت برویم با دمش گردو می شکست .
یک روز با هم رفته بودیم رامسر . رفته بودیم از اردوی رامسر گزارش رادیویی تهیه کنیم. موقع برگشتن یک کامیون عهد عتیق کوبید به ماشین مان پرت مان کرد توی شالیزار . زخم و زیلی شدیم . ما را بردند بیمارستان. ناصر آقا خونین مالین شده بود . دست راستم آسیب دیده بود .
ناصر آقا مدتهاست به رحمت خدا رفته است. نمیدانم چه بر سر پسرانش آمده است .
ناصر آقا وقتی دو سه تا گیلاس بالا می انداخت می نشست برایم خاطره تعریف میکرد . چه خاطره هایی هم . من خاطراتش را میشنیدم قاه قاه میخندیدیم .
یک شب که خیلی مست کرده بود داستانی برایم تعریف کرد که شنیدن دارد :
میگفت: یک شب آمدم خانه دیدم زنم گریه میکند . پرسیدم چه خبر شده ؟
گفت : یکی از پسران مان تب دارد و مثل بید میلرزد . باید ببریمش دکتر .
دیدم یک پاپاسی توی جیبم نیست . با خودم گفتم : جن و پری کم بود یکی هم از دیوار پرید ؟خدایا چه کنیم چه نکنیم ؟ دست مان که به جایی بند نیست . چوق خط مان هم که پیش دوست و رفیق و آشنا و موسیو قاراپت پر است . از لوطیگری هم که فقط پاشنه کش اش را داریم . نه پشت داریم نه مشت . چه کنیم چه نکنیم ؟
گفتیم خدایا ! نعمت به سگان دادی و دولت به خران. پس ما به تماشای جهان آمده ایم ؟
پاشدم پاشنه گیوه ام را ورکشیدم و ماشین لندرور اداره را برداشتم و د برو !رفتم امامزاده هاشم .نیمه شب بود رسیدم آنجا . امامزاده هاشم تا خانه ام سی چهل دقیقه ای فاصله داشت . میدانستم در حیاط امامزاده هاشم یک صندوق بزرگ آهنی گذاشته اند رویش با خط جلی نوشته اند صندوق نذورات! خلایق میآمدند پول بی زبان شان را میریختند توی صندوق تا برای دختران ترشیده شان شوهر پیدا بشود یا اینکه شقاقلوس شان با انفاس قدسی آقا درمان بشود !
گفتم : این آقا نه کور میکند نه شفا میدهد . فی الواقع استخوان لای زخم است . نه به دار است نه به بار است اسمش علی خدایار است . یک یا علی گفتم و زنجیر انداختم پشت صندوق آهنی و آنرا از جا کندم و گذاشتمش توی لندرور اداره و یکراست آمدم خانه.
زنم گفت : این دیگر چیست؟
گفتم : از بانک امامزاده هاشم قرض گرفته ام .!
رفتم چکش و اره و یک عالمه آچار هفت سر و آچار جغجغه ای آوردم افتادم بجان صندوق. با چه والذاریاتی صندوق را شکستم . به به چه اسکناس هایی . به به چه پولی !
بچه را برداشتم بردم دکتر .ده دوازده تومان پول دکتر و دوا درمان بچه مان شد . مابقی پول را چپاندم توی کیفم و دو سه ماه شب ها با همین پول به سلامتی امامزاده هاشم ودکا میخوردم و کیف میکردم .
بله آقا ! زخم پول مرهمش پول است .پول قاضی الحاجات است . پول ، یکی از اسم هایش« ستار العیوب» است .