دنبال کننده ها

۱۸ آذر ۱۴۰۰

سر گذشت سرپاس مختاری و پزشک احمدی دو تن از چهره های مخوف عصر رضا شاهی.
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 12 08 2021

شراب عمر خیام

سی و چند سال پیش این رفیق نازنین مان - قهرمان دیوان بیگی- از ایتالیا یک بطر شراب ناب بنام شراب « عمر خیام »برای مان فرستاد.
این شراب در تاکستان های خود ایشان تولید شده و آنقدر برایم عزیز است که تا امروز دلم نیامده بازش کنم و بنوشمش.
به قهرمان گفته ام آنقدر نگهش میدارم تا خودت بیایی امریکا با هم زیر سایه درخت کاج بنشینیم و به سلامتی همه رفیقان بنوشیم. منتظرم ببینم قهرمان چه وقت عزم رحیل میکند !
No photo description available.

کاشکی زن نبودم

میگوید : کاشکی زن نبودم
میخندم و میگویم : دارید ناشکری میکنید ؟
میگوید : زن بودن کجایش شکر دارد ؟
میگویم : اولا اینکه زیبا ترین گل های جهان بنام شماست (بنفشه ؛ نرگس ؛ سوسن ؛ نسرین ؛ نیلوفر ؛ لاله ؛ سنبل ؛ شقایق ؛ رز ؛ کاملیا ؛ مریم ؛ لادن ؛ نسترن ؛ یاسمن .....باز هم بشمارم ؟ )
میگوید : خب که چی ؟
میگویم : آیا تا بحال به نام مرد ها دقت کرده ای ؟ ( عباسعلی ؛ قربانعلی ؛ جعفرقلی ؛ غضنفر ؛ حسینقلی ؛ غلامرضا ؛ غلامحسین ؛ ابوالقاسم ؛ چنگیز ؛ عبدالعلی ...... آخر این هم شد اسم ؟ اسم به این زمختی به چه دردی میخورد ؟ )
دوما اینکه : همه شاعران زنده و مرده جهان قرن هاست در وصف چشم و ابرو وگیسو و لب و دندان و بناگوش و زنخدان و ساق بلورین تان قصیده و غزل و رباعی سروده اند و می سرایند و سوز و گداز میکنند . آیا تا امروز در همه متون ادبی جهان حتی یک بار دیده ای شاعری در وصف سبیل های چخماقی ما مردان فلکزده شعر و غزل که نه دست کم بیتی سروده باشد ؟
سوم اینکه : شما پریچهرگان براحتی و هروقت که لازم بود گریه میکنید و غم و غصه هایتان را توی دل تان جمع نمیکنید تا سکته بکنید . اما گریستن برای مردان ننگ است و بهمین خاطر است که میلیونها نفر از آنها از دست شما دق میکنند و به آن دنیا میروند !
چهارم اینکه : آنقدر حرف برای گفتن دارید که هرگز کم نمی آورید .
پنجم اینکه : ماشاء الله هزار ماشاءالله آنقدر عاقل هستید که کمتر برای طرفداری از فلان تیم قرمز و آبی یا این حزب و آن حزب جلز و ولز میکنید و کرکری می خوانید
ششم اینکه : عشق و هنر توسط شما خلق شده است
هفتم اینکه : همیشه جوان تر از سن تان هستید و هرگز از مرز چهل سالگی نمیگذرید .
هشتم اینکه : همیشه توی کیف تان یک آیینه کوچک دارید و موقعیکه در رستوران ایرانی قورمه سبزی میخورید یکدانه لوبیا لای سبیل تان جا خوش نمیکند .
نهم اینکه : همیشه تمیز و نظیف و خوشبو و مامانی هستید .
دهم اینکه : به وزن تان اهمیت میدهید و شکم تان جلوتر از خودتان وارد اتاق نمیشود .
یازدهم اینکه : هرگز کچل نمیشوید
دوازدهم اینکه : مجبور نیستید از این خانه به آن خانه بروید و خواستگاری کنید . مثل یک شازده خانوم توی خانه می نشینید تا دیگران با کلی منت و خواهش و التماس و گل و هدیه از شما اجازه حضور بگیرند
سیزدهم اینکه : مجبور نیستید بار های سنگین را جا بجا کنید چرا که شما یک خانم هستید
چهاردهم اینکه : حق تقدم همیشه با شماست
پانزدهم اینکه : هر گز از فرط عصبانیت نعره نمی کشید و از فرط حسادت کبود نمیشوید و خون راه نمی اندازید .
شانزدهم اینکه : بیش از نیمی از صندلی های دانشگاهها را شما تصاحب کرده اید
هفدهم اینکه : مادر میشوید و بهشت هم زیر پای مادران است و پشت هر مرد موفقی هم حضور دارید
و از همه مهم تر اینکه : ضعیف کش نیستید و دق دلی رییس اداره تان را توی خانه خالی نمیکنید . باز هم بشمارم ؟
نگاهی بمن می اندازد و میگوید : امان از دست شما مردها ! همه تان زبان باز و حقه بازید

خوش دامن

در پاكستان نام خيابان‌ها و محلات اغلب فارسي و صورت اصيل كلمات قديم است.
خيابان هاي بزرگ دو طرفه را شاهراه مي‌نامند، همان كه ما امروز «اتوبان» مي‌گوييم!
نخستين چيزي كه در سر بعضي كوچه‌ها مي‌بينيد تابلوهاي رانندگي است.
در ايران اداره‌ي راهنمايي و رانندگي بر سر كوچه‌اي كه نبايد از آن اتومبيل بگذرد مي‌نويسد:« عبور ممنوع» و اين هر دو كلمه عربي است، اما در پاكستان گمان مي‌كنيد تابلو چه باشد؟
«راه بند»‌!
تاكسي كه مرا به کنسولگری دركراچي مي‌برد كمي از کنسولگری گذشت، خواست به عقب برگردد،يكي از پشت سر به او فرمان مي‌داد، در چنين مواقعي ما مي‌گوييم:
عقب، عقب،عقب، خوب!
اما آن پاكستاني مي‌گفت: واپس، واپس،بس!
و اين حرفها در خياباني زده شد كه به « شاهراه ايران» موسوم است.
اين مغازه‌هايي را كه ما قنادي مي‌گوييم در آنجا «شيرين‌كده» نامند.
آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثيه» مي‌خوانيم، در آنجا «سامان» گويند.
سلام البته در هر دو كشور سلام است. اما وقتي كسي به ما لطف مي‌كند و چيزي مي‌دهد يا محبتي ابراز مي‌دارد، ما اگر خودماني باشيم مي‌گوييم: ممنونم، متشكرم، اگر فرنگي مآب باشيم مي‌گوييم «مرسي» اما در آنجا كوچك و بزرگ، همه در چنين موردي مي‌گويند:« مهرباني»!
آنچه ما شلوار گوييم در آنجا «پاجامه» خوانده مي‌شود.
قطار سريع السير را در آنجا«تيز خرام» مي‌خوانند!
جالبترين اصطلاح را در آنجا من براي مادر زن ديدم، آنها اين موجودي را كه ما مرادف با ديو و غول آورده‌ايم «خوش دامن» گفته‌اند. واقعا چقدر دلپذير و زيباست.
از پاريز تا پاريس_محمدابراهيم باستاني پاريزي / چاپ ششم، ١٣٧٠/ص ١٣٣و ١٣٤

توقامت بلند تمنایی ای درخت

باید بروم گل هایم را آب بدهم .
با درخت ها کمی درد دل کنم .
بپرسم ببینم آیا آنها هم عاشق میشوند؟
میخواهم درخت ها را بغل کنم و بپرسم :
آیا آنها هم گهگاه دل شان میگیرد ؟
آیا آنها هم تب میکنند؟
آیا گریه هم میکنند گاهی؟
گفتگو با گل ها و درختان به آدمی آرامش میدهد
مادرم همواره درختان میوه را ناز و نوازش میکرد تا میوه بیشتری بدهند و پدرم درختانش را همچون فرزندانش دوست میداشت.
امروز که داشتم یاد داشت های ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی و خالق رمان « کوری» را میخواندم دیدم پدر بزرگ او هم حال و هوای پدرم را داشت :
«پدر بزرگ من -ژرونیمو - خوک چران و قصه گو - . چون حس میکرد نزدیک است مرگ به سراغش بیاید و جانش را بگیرد به حیاط میرفت ؛ با درخت ها یکی یکی خدا حافظی میکرد ؛ در آغوش شان میگرفت و اشک میریخت ؛ چون میدانست دیگر آنها را نمی بیند ....»
پدرم هم با درخت ها حرف میزد . با درختان سیب، انار ، انجیر، عناب ، گلابی و گردو. ناز و نوازش شان می‌کرد
همه شان رابا دستان خودش کاشته بود
نمیدانم آیا فرصت خدا حافظی با دار و درخت هایش را یافت یانه؟
با ما که نیافت .
به قول آن شاعر عرب :
من شاعر گل ها و درخت ها و سبزه ها و سبزه زاران بودم. این سیاست بود که از من شاعری ساخت تا در وصف مسلسل و قمه و شمشیر شعر بسازم

۱۲ آذر ۱۴۰۰

گیله مردی که چاییده بود

پنجاه و چند سال پیش در مراغه - پادگان رضا پاد - دوره سربازی مان را میگذراندیم .( انوقت ها میگفتند خدمت اجباری . لابد حالا میگویند خدمت نظام مقدس اسلامی ! )
صبحها کله سحر توی آن سرمای بی پیر باید میرفتیم مراسم صبحگاه و بجان اعلیحضرت همایونی خدایگان بزرگ ارتشتاران شاهنشاه آریامهر و خاندان جلیل سلطنت دعا میکردیم ( انگاری دعا هامان مستجاب نشد !) .
ما آنوقت ها لاجون و ریزه میزه بودیم. راستش مردنی بودیم . گاهگداری خودمان را به موش مردگی میزدیم بلکه از شر مراسم صبحگاهی خلاص بشویم اما یک جناب سروان پدر سوخته گامبوی بخت النصر خرچسونه هفت خط لات پاردم ساییده چاله میدانی داشتیم که بهیچ وجه نمیشد سرش شیره مالید . مار خورده بود و افعی شده بود .از آن آژان دلهره های ارقه ای بود که پی خر مرده میگردید تا نعلش را بردارد . میخواست بیطاری را روی خر کولی یاد بگیرد . با هفت من عسل هم نمیشد خوردش .
وقتی میآمدیم توی آسایشگاه خودمان را به یک بخاری مافنگی که گوشه ای میسوخت می چسباندیم و از جایمان تکان نمی خوردیم . نه پایی داشتیم که به در بزنیم نه دستی داشتیم که به سر بزنیم . بهمین خاطر بچه ها اسم مان را گذاشته بودند آقای بخاری ! یعنی اگر یکی از راه میرسید و می پرسید این آقای گیله مرد ریقو کجاست فورا میگفتند کنار بخاری !
شب ها هم با پالتو و پوتین و هزار تا زلم زیمبوی دیگر می خوابیدیم اما همچنان استخوان های مان می چایید !
اگر یکی از ما بپرسد در دنیا از چه چیزی بیشتر بدتان میآید میگوییم سرما و قیمه پلو . ایضا پوتین و آسید علی .
چندسال پیش توی ماه فوریه رفته بودیم دبی .چند روزی دبی ماندیم و بعدش رفتیم پاریس .
آقا ! چنان سرمایی بود که گفتیم صد رحمت به سرمای مراغه .نه تنها استخوان های مان بلکه دل و روده مان هم چاییده بود . رفته بودیم گورستان پرلاشز صادق خان و غلامحسین خان را ببینیم. چنان چاییدیم که کم مانده بودخودمان به رحمت خدا برویم . نزدیک بود پشم و پیله مان را به باد بدهیم . ناچار رفتیم به سلامتی شما سه چهار تا استکان ویسکی بالا انداختیم و خودمان را از برحمت خدا رفتن نجات دادیم !
بیجهت نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند در زمستان یک جل به از صد دسته گل !
غرض اینکه مرده شور هر چه زمستان را ببرد .!
( از یاد داشت های گیله مردی که چاییده بود )

سرنوشت تلخ سه تن از یاران رضا شاه
تیمور تاش- نصرالدوله فیروز - علی اکبر داور
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattae Deldar 12 01 2021

جهان های فراخ

میگویند امروزی یا فردایی ، انسان به کره مریخ سفر خواهد کرد . شاید سفری بی بازگشت. کسی چه میداند ؟
آرزو میکنم این سیاره سرخ به گنداب اندیشه های خرافی انسان آلوده نشود .
آرزو میکنم هیچ پیامبری و رسولی خاک این سیاره سرخ را به یاوه هایی همچون خدا و الله و یهوه وروح القدس و دوزخ و بهشت و برزخ و قیامت و عذاب اخروی و درخت زقوم و درخت طوبی و روز صد هزار سال و نکیر و منکر و شیطان و فرشته نیالاید
در این بامداد سربی بوی خاک میآید . بیاد شعر عطار می افتم :
زمین در زیر این نه طاق خضرا
چو خشخاشی بود بر سطح دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی ؟
سزد تا بر بروت خود بخندی!
حیرت میکنم . مردی عطار ، قرن ها پیش ازین انسان پر مدعای یاوه گوی خدا ساز را اینچنین به شلاق نقد میکوبد . میکوشد بیدارش کند
بعد از او مرد دیگری - شیخ محمود شبستری - از همین خاک ، از همین خاک بلاخیز ، از همین خاک غرقه در غبار جهالت و یاوه و هذیان و دروغ و نخبگان و قحبگان و دلقکان ، زمین را همچون آیینه ای می بیند و چنین میسراید :
زمین را سر به سر آیینه می دان
به هر یک ذره ای صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
با خود میگویم : از کجا به کجا رسیده ایم ؟ از کهکشان به جمکران ؟
و مولانا پاسخم را چنین صریح و عریان و قاطعانه می‌دهد :
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان های فراخ ؟
می بینم دیگران در کهکشانها و در جهان های فراخ در جستجوی نایافته های پنهان اند و ما در چاه زمزم و سامرا و جمکران در پی یافتن امام زمان !
می بینم گوی وطن به چنبر دیوانگان افتاده است و هر روز سنگی به چاهی در می غلتانند تا نسل های پسین را نیز از گشت و گذار در جهان های فراخ باز دارند
آب از سر تیره است ای خیره چشم
پیش تر بنگر ، یکی بگشای چشم !

۱۰ آذر ۱۴۰۰

این قافله عمر

۱- استادم بود . در دانشگاه تبریز . من از او چهار پنج سالی جوان تر بودم . ادبیات درس میداد . قلم بسیار خوبی داشت . گهگاه متنی می نوشت و به من میداد . متن را از رادیو تبریز پخش میکردم .
دیروز به فکرش افتادم . اینجا و آنجا جستجویی کردم .سالها پیش مرده بود .
نامش : دکتر رضا انزابی نژاد
۲- رفیقم بود . تهیه کننده برنامه رادیویی ام بود . بازیگر تئاتر هم بود .
داشتم فیلم « شهر زیبا » ساخته اصغر فرهادی را میدیدم . چند لحظه ای او‌را دیدم . در نقش آخوندی با یک عمامه سه منی . پیش از آن در فیلم مارمولک هم دیده بودمش .
دیروز به فکرش افتادم. اینجا و آنجا جستجویی کردم . مرده بود . هفت هشت سال پیش .
نامش: محمود قبه زرین
۳- رییسم بود . رفیقم هم بود . چهار پنج سالی در تبریز رییسم بود . بعدش مرا به شیراز کشانده بود . گهگاه با هم به کوهنوردی میرفتیم. چهار پنج سالی از من بزرگ تر بود .
پریروزها به فکرش افتادم. اینجا و آنجا جستجویی کردم . سالها پیش مرده بود .
نامش: هاشم قندهاریان
۴-مدیر کل رادیو بود . رادیو گیلان . مرا استخدام کرده بود . چهار پنج سالی رییسم بود . با هم به مسافرت های استانی می رفتیم . من خبر نگار بودم . پسرش - فرهاد - دوستم بود . هم سن و سال بودیم .
هفته پیش پس از پنجاه و پنج سال فرهاد را یافتم. از سرگذشت پدرش پرسیدم . سالها پیش مرده بود .
نامش : منوچهر گلسرخی
و حالا من مانده ام با اندوهی در دل و یاد رفیقانی که دیگر نیستند.
به خود میگویم : این قافله عمر عجب میگذرد
بقول شاملو:
در مردگان خویش نظر می بندیم
با طرح خنده ای
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بی هیچ خنده ای
پدر بزرگ درختان
این درخت هزار و هشتصد سال از عمرش میگذرد هنوز و همچنان سر پا ایستاده است