دنبال کننده ها

۱۹ مهر ۱۴۰۰

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او

در جنگ اول جهانی علاوه بر قحطی و وبا و مالاریا ، بیماری آنفلو آنزای اسپانیایی که همچون کرونا سراسر جهان را در چنبره خوفناک خود گرفته بود سبب ساز مرگ میلیون ها نفر در ایران شد تا آنجا که برخی از پژوهشگران از جمله آقای مجد در کتاب « قحطی بزرگ » که بر اساس اسناد وزارت خارجه امریکا منتشر کرده است تعداد کل قربانیان این بیماری را بین چهل تا پنجاه در صد جمعیت کشور یعنی حدود هشت میلیون نفرمیدانند .
در نور آباد ممسنی سنگ قبری هست که نشانگر کشتار بی امان مردم ما توسط آنفلو آنزای اسپانیایی است .
بر روی این سنگ قبر چنین نوشته شده است :
« وفات مرحمت پناه علیرضا ولد صدق ملا علی نجات جاوید الله در سنه ۱۳۳۷.
ناخوشی بلایی بر کل ربع مسکون نازل که تمام حکیمان از معالجه آن حیران و سر گردان و از اول شهر صفر تا پانزدهم شهر مذکور تمامی انواع انسان را ، سه قسم و دو قسم آنرا هلاک ، و یک قسم باقی . و آن یک قسم از عهده کفن و دفن بر نیامدند .
علامت ناخوشی عطسه ای و سرفه ای بود .
به جهت عبرت نوشته شد .»
در ماه آوریل ۱۹۱۸، فرانسیس وایت دبیر سفارت امریکا از بغداد به تهران سفر میکند و دیده های خود را اینچنین به وزارت خارجه امریکا گزارش میدهد :
«در سرتاسر جاده کودکان لخت دیده می‌شوند که فقط پوست و استخوانند. ساق هایشان بیش از سه اینچ نیست و صورت شان مانند پیرزن ها و پیر مردان هشتاد ساله تکیده و چروکیده است.
همه جا کمبود دیده میشود و مردم ناگزیرند علف و یونجه بخورند و حتی دانه ها را از سرگین سطح جاده جمع میکنند تا نان درست کنند
در همدان چندین مورد دیده شد که گوشت انسان می خورند و دیدن صحنه درگیری کودکان و سگ ها بر سر جسد یا بدست آوردن زباله هایی که به خیابان ها ریخته میشود عجیب نیست»
پس بی جهت نیست که ملک الشعرای بهار می سراید که :
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
May be an image of monument

سیب

نوه ام - نوا جونی- سیب سرخی به دستم می‌دهد و می‌گوید :
-بابا بزرگ ! این را برایم قاچ کن .
سیب را قاچ می‌کنم . می‌گوید :
- حالا تخم هایش را بیرو ن بیاور !
با دقت تخم ها را بیرون میآورم . می‌رود یک دستمال کاغذی میآورد و تخم ها را روی آن می چیند . بعدش می‌رود یک لیوان آب بر میدارد و بمن می‌گوید : بابا بزرگ ! در را بازکن میخواهم بروم توی باغچه !
میگویم : خانوم خوشگله ! این وقت شب توی باغچه چیکار داری ؟
می‌گوید : میخواهم بروم دانه های سیب را بکارم !
در را باز می‌کنم . می‌رود دانه های سیب را گوشه ای در باغچه توی خاک فرو می‌کند و یک لیوان آب هم روی شان میریزد و بر می‌گردد توی اتاق.
فردایش صبح زود بیدار می‌شود ، قبل از آنکه دست و رویش را بشورد به شتاب وارد باغچه می‌شود . اینجا و آنجا را نگاه می‌کند . در گوشه ای از باغچه جوانه ای سر بر کشیده است. جوانه ای است از درختی یا گلی . شاید هم ریحان باشد . جوانه را نشانم می‌دهد و با شادی می‌گوید :
-بابا بزرگ ! می بینی ؟ می بینی ؟ درخت سیب من دارد بزرگ می شود .آنوقت می‌رود یک لیوان آب بر میدارد و می ریزد پای جوانه.
و من همچون جوانه ای شاداب میشوم

۱۷ مهر ۱۴۰۰

زمانه را سندو و دفتری و دیوانی است

آقای بنی صدر نخستین رییس جمهورحکومت اسلامی در پاریس در گذشت.
او یکی از اضلاع مثلث شومی بود که خمینی را بر کشید و از یک ملای متحجر خونخوار امامی ساخت که ایران را به ژرفای گنداب متعفی در انداخت که تاکنون سه نسل را در خود کشیده است.
او انسان نیک نفسی بود که گرایش های ملی گرایانه داشت اما باورهای اسلامی اش را تا پایان عمر به دوش میکشید و هرگز نتوانست خود را از پوستین اسلام خلاص کند .
او خود را یک فیلسوف و نظریه پرداز اسلامی میدانست و مدام سرگرم صدور نظریه های فیلسوفانه از قبیل کیش شخصیت و اقتصاد توحیدی بود که با هیچیک از مکتب های اقتصادی کلاسیک و مدرن جهان همخوانی نداشت .
باور های اسلامی اش او را به انجماد فکری کشانده بود و هیچگاه نتوانست از تحجر فکری اسلامی پا فراتر بگذرد و افق های تازه ای را در قلمروی فکر و اندیشه کشف کند .
بقول مولانا :
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان های فراخ؟
او اگر چه از یک خانواده روحانی بر آمده بود اما اشراف چندانی به نقش ویرانگر ملایان در تاریخ ایران نداشت لاجرم به دام خمینی در افتاد و همواره هم میگفت که هرگز نمیدانسته است که آیات عظام نیز می توانند دروغ بگویند و خدعه کنند .
او چهل سال در تبعید زیست و تا پایان عمر همچنان در آرزوی تشکیل حکومت اسلامی به شیوه ای دیگر و ساختاری دیگر بود و روزنامه ای که منتشر میکرد « انقلاب اسلامی» نام داشت.
تاریخ از او بعنوان مردی که نجنگید اما شکست خورد یاد خواهد کرد و بعنوان رکنی از ارکان حکومت وحشت و مرگ و ترور و اعدام محکوم خواهد کرد .
نکته ای را که باید به آن توجه داشت این است که جامعه بشری - همچون طبیعت -قانونمندی های خود را دارد و بقول پروین اعتصامی : زمانه را سند و دفتری و دیوانی است .
فتاد طایری از لانه و ز درد تپید
به زیر پر چو نگه کرد دید پیکانی است
بگفت : آنکه به دریای خون فکند مرا
ندید در دل شوریده ام چه توفانی است
کسیکه بر رگ من تیر زد نمی دانست
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است
ربود مرغکم از زیر پر به عنف و نگفت
که مادری و پرستاری و نگهبانی است
شکست پنجه و منقار من ولیک چه باک ؟
پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است
زمانه عرصه برای ضعیف تنگ گرفت
هماره بهر توانا فراخ میدانی است
همیشه خانه بیداد و جور آباد است
بساط ماست که ویران زباد و بارانی است
مرا هر آنکه در افکند همچو گوی به سر
خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است .

مادر بزرگ

.... مادر بزرگ انگلیسی ام در بستر مرگ ما را به بالین خود خواند و گفت :
« هیچ چیز مهمی در کار نیست . من جز پیر زنی که آهسته آهسته میمیرد نیستم . دلیلی برای نگرانی هیچیک از اهالی خانه وجود ندارد .
من از همه شما معذرت میخواهم...»
« خورخه لوییس بورخس»

الله مهربان

(انفجار بمب در مسجد قندوز بیش از صد کشته بر جای گذاشت)
دست های شان را به آسمان بلند کرده وخاضعانه « یا الله یا الله » میگفتند.
چنین می پنداشتند که : اینجا خانه خداست: ومن دخله کان آمنا .( سوره آل عمران ) هر کس در آن در آید ایمن است .فمن دخل البیت فهو آمن!
صدای شان بگوش «الله» رسید .
ناگاهان از آن بار گاه ملکوتی اش بمبی آتش زای برای مومنان فرستاد. دست ها در هوا پراکندند . بارانی از دست و پا و سر و گردن از آسمان فرود آمد
و لبخندی بر لبان «الله » نشست

۱۵ مهر ۱۴۰۰

با خویشتن

رفته بودم پیاده روی. در کرانه رودخانه ای . فاصله اش با خانه ام هفت مایل. نامش Coloma.
میخواستم لحظاتی با خویشتن خویش تنها باشم .
میخواستم با گرگ درونم به گفتگو بنشینم .
گذرگاه باریکی را گرفتم و پیش رفتم . در کرانه رودخانه ای که سال‌هایی دور کعبه آمال طلا جویان و کاشفان نافروتن طلا بوده است .
رودخانه نه موجی داشت و نه خروشی . آرام و بی هیاهو در بستر خویش می خرامید .با آبی به زلالی چشمه ساران .
پیر مردی از روبرو میآمد . تا مرا دید دستی تکان داد و گفت : گودمورنینگ !
در جوابش گفتم : Good Afternoon
خندید و گفت : مگر چه ساعتی است؟
گفتم: یک و ده دقیقه بعد از ظهر .
گفت : اینجا آدم زمان از دستش در می‌رود .
خندیدیم و از هم جدا شدیم . چند قدم که برداشت بر گشت و خندان گفت : راستی چه سالی است ؟سال 1995 نیست؟
مامور پارک که حرف های مان را می شنید از همان دور دست فریاد کشید که سال1895 است. و سه تایی مان کلی خندیدیم.
اینجا پارکی است کنار همین رودخانه . تمیز و بسامان . با درخت های بلوط . و سنجاب هایی که اینجا و آنجا در طلب دانه ای و غذایی ورجه ورجه میروند .آبریزگاهش به تمیزی آبریزگاه هتل های پنج ستاره مانهاتن. و اینجا و آنجا مردمانی که قدمی میزنند و در سایه سار درختی می آسایند.
رودخانه همچنان در بستر خویش آرام و خموش پیش می رود و من با خود میگویم :
جویبار لحظه ها جاری است .

دین در خدمت بشریت یا بشریت در خدمت دین ؟

دین در خدمت بشریت یا بشریت در خدمت دین؟
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 10 06 2021

سی سالگی

می پرسد : یادت میآید وقتی سی ساله شده بودی کجا بودی؟
میگویم :
بوینوس آیرس بودم . با دختری یکساله و همسری که نمیدانست چرا آواره شده ایم
‏یک روز در خیابان جوانکی از من پرسید :کجایی هستی؟
گفتم : ایران
پرسید: ایرانی ها کاتولیک هستند ؟
میخواستم بگویم کاتولیک تر از پاپ ! اما تاملی کردم و گفتم مسلمانند
پرسید :راست است مسلمانها میتوانند چهار تا زن بگیرند ؟
‏گفتم راست است
‏پرسید : خودت چند تا زن داری؟
خندیدم وگفتم :مسلمان نیستم

باران بفرست

میگویند باران خواهد آمد . امروز یا فردا .
ما چشم به آسمان میدوزیم . روزها و ماهها میآیند و میروند اما از باران خبری نیست . اصلا یادمان رفته است باران چه عطری دارد . فراموش کرده ایم باران چه حس و حالی به آدم میدهد .دو سه سالی است آسمان ناخن خشکی میکند . خساست میکند .
یکی میگفت در تهران یک روز از یکی آدرس پرسیدیم .
.گفت : دنبالم بیایید تا نشان تان بدهم
ما هم رفتیم دنبالش تا رسیدیم دم در خانه اش.
گفت : ای وای ، ببخشید ، یادم رفت شما دارید پشت سرم میآیید! باید سه تا چهارراه جلوتر می پیچیدید دست راست
حالا حکایت ماست . انگار این آقای باریتعالی یادش رفته است ما دنبالش داریم راه میرویم و قرار بود سه چهار تا چهار راه جلوتر بپیچیم دست راست .
باران بفرست جناب آقای میکاییل !
May be an image of 1 person and text that says 'JACK VETTRIANO'

از خدا بترس

دایی مم رضای مان آدم عجیب غریبی بود .هر چه خانه و زندگی و ارث و میراث و باغ و باغستان داشت همه را در قمار و رفیق بازی باخته ، آخر عمری لخت و آب نشین شده بود .
تا دل دوستان به دست آری
بوستان پدر فروخته به.
دایی مم رضا نماز نمیخواند . روزه نمیگرفت . اهل روضه و دعا و مسجد و کلیسا نبود .اما مدام نصیحت مان میکرد که : پسر جان ! از خدا بترس !
ما آن روزها پند و اندرزهای صد تا یک غاز دایی مم رضا رااز این گوش می شنیدیم و از آن گوش در میکردیم ،
اما حالا که مختصری عقل به کله مان آمده با دیدن کشور هایی که خدا باشقاوت و شلاق و محبس و دار در آن حکمروایی میکند به خودمان میگوییم این دایی مم رضای ما عجب فیلسوفی بوده ها ؟
راستی راستی که باید از خدا ترسید.
امیدواریم با این زبان درازی امروزمان سوسک نشویم که بقول این رفیق مان خداوند از همه گردن کلفت تر است