دنبال کننده ها

۲۷ مرداد ۱۴۰۰

پیر مرد بو گندو

یک آقای هنر پیشه انگلیسی بالا بلندی بودبنام جرج ساندرز.
این آقای ساندرز که هم هنرپیشه و هم موسیقیدان وهم خواننده وهم ترانه سرا بود ؛ وقتی به سن ۶۵ سالگی رسید یک مقداری دارو تهیه کردو رفت در یک مهمانخانه دور افتاده ساحلی حوالی بارسلونا دارو ها را خورد و خود را کشت. در یاد داشتی که کنار تختش پیداکردندنوشته بود:
دلم نمیخواست بمن بگویند پیرمرد بوگندو !
این آقای ساندرزبرنده جایزه اسکار سال ۱۹۵۰ بخاطر بازی در فیلم All about Eve هم بوداما چون نمیخواست در روزگار پیری و از کار افتادگی سربار این و آن بشود خودش را کشت و خلاص.
چه آقای جنتلمنی!
در وصیت نامه اش هم چنین نوشت :
Dear World
I am leaving because l am bored.
I feel I have lived enough.
I am leaving you with your worries in this sweet cesspool.
Good Luck
George Sanders
این آقای ساندرز در پیرانه سری جهان را چیزی جز Cesspool نمیدانست . یعنی فاضلاب
----------------------------------------------------------------------------------------
Cesspool
an underground container for the temporary storage of liquid waste and sewage.
May be a black-and-white image of 1 person

۲۵ مرداد ۱۴۰۰

آقای شرم آور و بانگ دروغ و بی شرمی

آقای شرم آور- امیر فخر آور - آمده است در کلاب هاوس و میگوید :
وزارت خارجه امریکا اسامی بیست هزار تن از شهروندان افغان را که طی بیست سال گذشته به نوعی با ایالات متحده همکاری داشته اند در اختیار طالبان قرار داده است.
آقای شرم آور مدعی شده است که نیروهای طالبانی اکنون خانه به خانه در جستجوی این افراد هستند تا پس از شکنجه و کشتن شان اجساد شان را در گورهای دستجمعی به خاک بسپارند .
اگرچه هیچیک از منابع خبری جهانی چنین خبری را تایید نکرده اند اما آقای شرم آور با انتشار چنین خبر دروغی حتی به خودشان زحمت نداده اند چند لحظه ای در کلاب هاوس بمانند و به پرسش های مردم افغان پاسخ داده و منبع خبری خود را اعلام کنند.
غزالی در کتاب « کیمیای سعادت» میگوید :
هر که نور «عقل » بر وی اوفتاد از « شرم» شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر همی دهد .
چنین به نظر میآید که « نور عقل» بر این آقای شرم آور نتابیده است.

۲۴ مرداد ۱۴۰۰

کابل سقوط کرد

کابل سقوط کرد و رییس جمهورش جانش را بر داشت و گریخت . اینک بیچاره مردمی بر جای مانده اند که نه پای گریز دارند و نه دست ستیز .
در سال 1939 میلادی پس از حمله هیتلر به همه بنیاد ها و موسسات یهودیان ؛ یک آقای یهودی به یک آژانس مسافرتی در برلن میرود تا بلیطی بخرد و از کشور آلمان خارج بشود .
مسئول فروش بلیط از او می پرسد : کجا میخواهی بروی ؟
میگوید : نمیدانم
مسئول آژانس یک نقشه دنیا به دستش میدهد ومیگوید : انتخاب کن !
مرد یهودی خوب به نقشه نگاه میکند . هی بالا و پایینش میبرد . هی از چپ به راست و هی از راست به چپ واکاوی اش میکند . دست آخر می پرسد : نقشه دیگری ندارید ؟
چه درد انگیز است که اکنون آوارگان و پناهجویان ایرانی و افغان به سرنوشت آن انسان آواره یهودی گرفتار آمده اند .
دراین گیر و دار دولت های کثیف چین و روسیه اعلام آمادگی کرده اندکه حکومت طالبان را به رسمیت بشناسند
آخر چه می‌رود بر این جهان
که در همه جاده های آن
هنگامه های بی سر و سامانی است و کوچ؟

افغانستان و بچه سقو

در سال 1307خورشیدی بهنگام سلطنت رضا شاه در ایران ، مردی روستایی و بیسواد بنام حبیب الله کلکانی بر ضد حکومت امان الله خان پادشاه افغانستان قیام کرد ‌. شاه را فراری داد و خود بمدت یکسال بر تخت پادشاهی نشست.
پدرش به شغل سقایی اشتغال داشت و به همین سبب حبیب الله خان به « بچه سقو » یعنی بچه سقا نامیده میشد.
بچه سقو در دوره امان الله خان وارد ارتش افغانستان شد و در جنگ سوم افغانستان و انگلستان که به استقلال افغانستان انجامید شرکت داشت .
امان الله خان در دوران حکومت خود دست به اصلاحات عمیق اجتماعی زد و کوشید همچون رضا شاه کشورش را از چنبر بیچارگی و واپسگرایی نجات دهد و بسوی مدنیت بکشاند اما با واکنش منفی ملایان و مفتی ها روبرو شد و او را کافر و برگشته از اسلام قلمداد کردند. ‌بچه سقو هم که شدیدا تحت تاثیر تبلیغات ملایان قرار گرفته بود ارتش را ترک کرد و به گروه های ضد حکومتی پیوست.
او پس از ترک ارتش گروهی تشکیل داد و به راهزنی پرداخت اما راهزنی او با عیاری و جوانمردی همراه بود و فقط دارایی اشخاص ثروتمند را می دزدید و بخشی از غنایم را میان بینوایان تقسیم میکرد .
بعد از مدتی حبیب الله خان در شمال کابل محبوب شد . شاه دستور به باز داشت او داد اما او به پاکستان گریخت ودر آنجا ساماوارچی- آبدار باشی -شد.
در کتاب « افغانستان در مسیر تاریخ »در باره فرار بچه سقو از قول خودش چنین آورده است :
« من از ترس تعقیب امان الله با پسران مامای خود ( دایی خود ) سکندر و سمندر به پیشاور رفتم وچندی مشغول چای فروشی بودم و آنگاه در « توت گی» رفته دکان سماواری گشودم و همانجا ماندم تا موقع مراجعت به افغانستان رسید »
وقتی شاه جوان و اصلاح طلب افغانستان - امان الله خان - برنامه های اصلاحی خودش را آغاز کرد بسیاری از ملایان بویژه مشایخ نقشبندی ، شاه را کافر و حکومت او را نامشروع خواندند و حبیب الله را تشویق به مبارزه جدی علیه شاه کردند .
حبیب الله به افغانستان بازگشت و طولی نکشید که جنگجویانش کابل را به اشغال خود در آوردند .
شاه از کابل گریخت و بچه سقو وارد ارگ کابل شد و خودش را « امیر غازی حبیب الله خادم دین رسول الله » نامید و بر تخت شاهی نشست . روحانیون نیز که پشتیبان اصلی او بودند بجای تاج شاهی دستار سپیدی بر سرش نهادند و او را « امیر المومنین » لقب دادند .
او وقتی بر تخت سلطنت نشست سخنانی خطاب به مردم افغانستان ایراد کرد که متن آنرا به نقل از کتاب « تاریخ زبان در افغانستان » نوشته نجیب مایل هروی عینا نقل میکنم :
« مه(من) اوضاع کفر و بی دینی و لاتی گری حکومت سابقه را دیده و برای خدمت دین رسول الله کمر جهاد بسته کردم تا شما برادر ها را از کفر و لاتی گری نجات بتم ( نجات بدهم )
مه باد ازی (من بعد از این )پیسه (پول)بیت الماله به تعمیر متب(مکتب)خرج نخاد کدم (خرج نخواهم کرد )بلکه همه را به عسکر خود میتم(به سپاه خود میدهم )که چای و قند و پلو بخورن . و به ملاها میتم که عبادت کنن .
مه مالیه صفایی و محصول گمرکی نمی گیرم . همه را بخشیدم و دگه مه پاچای شما هستم (من دیگر پادشاه شما هستم ) و شما رعیت مه می باشین . بروید باد ازی(بعد از این )همیشه سات خوده تیر کنین( وقت خودتان راخوش بگذرانید )
بچه سقو در اولین اقدام خود قانون اساسی را لغو کرد . مدارس را بست. بجای تقویم شمسی تقویم قمری را رایج کرد .حجاب را برای زنان اجباری کرد . مالیات را لغو کرد .و قوانین شریعت را جایگزین قوانین مدنی کرد .
البته حکومت بچه سقو چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و محمد نادر خان سپهسالار زمان امان الله خان که در پاریس می زیست به افغانستان باز گشت تا حکومت او را سرنگون کند .
قبایل بزرگ پشتون حمایت خودشان را از نادر خان اعلام کردند و محمد نادر خان بر کابل چیره شد .
بچه سقو به ارگ جبل السراج پناه برد ولی مورد عفو نادر خان قرار گرفت و نادر خان قسم نامه ای بر حاشیه قرآن نوشت که به حبیب الله و یارانش آسیبی نرساند .
بچه سقو تسلیم شد اما در مهرماه ۱۳۰۸ بهمراه هفده تن از یارانش به دار آویخته شد و حکومت بچه سقو به تاریخ پیوست .
May be an image of 1 person and standing

۲۳ مرداد ۱۴۰۰

سگ ها و آدم ها

رفته بودیم دیدن نوه ها . مادر بزرگ برای شان کتلت درست کرده بود
نوه ها یکی دو روزی است مدرسه میروند .
نوا جونی از راه رسید . بغض کرده و با چشمانی گریان .
پرسیدم : چی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟
چند دقیقه ای نتوانست چیزی بگوید . سرش را روی زانویش گذاشته بود و های های گریه میکرد .
نگران شدم و گفتم : چی شده عزیزم ؟ به بابا بزرگ نمیگویی چرا گریه میکنی؟
هق هق کنان سگش را نشانم داد و گفت :
Molly is dying
سگ شان Molly سیزده چهارده سال از عمرش میگذرد . حسابی پیر و ناتوان شده است .سرطان گرفته است .موهای صورتش یکدست سپید شده است . روز بروز هم ناتوان تر میشود .
پیش از این هر وقت مرا میدید دوان دوان بسویم میآمد و واق واقی میکرد و دمی تکان میداد و من هم دور از چشم دخترم لقمه ای یا تکه گوشتی در دهانش میگذاشتم اما حالا چنان پیر و ناتوان شده است که میآید کنارم دراز میکشد و فقط نگاهم میکند و توان واق واق کردن هم ندارد
قرار است روز سه شنبه مالی را ببرند بیمارستان و با تزریق آمپولی از درد و رنج پیری و بیماری خلاصش کنند .
وقتیکه میخواستم به خانه ام بر گردم دیدم نوا جونی رفته است سگش را بغل کرده است و دو تایی در آغوش هم به خواب رفته اند .
روز های تلخی در پیش خواهیم داشت
(تصویری است از دخترم آلما و سگ شان مالی - هشت سال پیش)
May be an image of 2 people, people sitting, dog and indoor

۲۱ مرداد ۱۴۰۰

مملی

معلم بود . شاعر بود . نویسنده بود . بهایی هم بود .
سالها ی سال نوشته بود . سروده بود . آموزانده بود .
آنجا در شیراز ، در همسایگی ما ، در خانه های سازمانی میزیست . خانه ای کوچک با یکی دو اتاق . آنجا در محله ای بنام کوی فرح که حالا نامش را کوی زهرا کرده بودند .
پسرش را کشته بودند . مملی اش را . دارش زده بودند. با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . مادری که همراه مملی مرد. سوخت و خاکستر شد .
مملی را گهگاه سر خیابان میدیدم . هفده هیجده سالی داشت . بلند قامت و سیه چرده . با چشمانی همچون چشمان آهو . زیبا بود این پسر . رخش بود این پسر . سلامی میکردو دستی به مهر تکان میداد و میگذشت . دستی به مهر تکان میدادم و میگذشتم .
شب بود . شب نه ! غروب بود . اما همه جا ظلمانی بود . ظلمتی به رنگ قیر . ظلمتی به رنگ ترس .
ناگاه خروشی بر خاست . خروش که نه ! فریادی . فریادی از اعماق ظلمات . ناله ای از فراسوی آفاق . نعره ای . نعره ای از حلقوم زنی . مادر مملی بود . پسرش را کشته بودند . دارش زده بودند . با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . همان که سوخت و فرو ریخت و مرد .
مرد ، شاعر بود . نویسنده بود . معلم بود . بهایی هم بود . پسرش را کشته بودند . شغلش را از کف داده بود . خانه اش را هم گرفته بودند . بیخانمان شده بود . بیخانمان .
گهگاه در خیابان زند میدیدمش . بی مقصدی و مقصودی از این خیابان به آن خیابان میرفت . پریشان حال و درمانده . با لباسی پاره پوره . همچون دیوانگان . نه ! نه ! دیوانه ای . دیوانه ای سرگشته ....
سالها میگذرد . لاشخوران و لاشه خواران ، همچنان سور عزای ما را به سفره نشسته اند . و ابلیسی پیروز و مست ، همچنان نعره پیروزی سر میدهد .اما ، این خلق ، این خلق پریشان گرسنه ، این خلق پر شکایت گریان ، این نواله را بر حلقوم ابلیسان و ابلیسیان زهر هلاهل خواهد کرد . امروز اگر نه ، فردایی در پیش است

الهی پیر نشوی


آقا ! ما دیشب پلک روی پلک نگذاشتیم . هر چه به چپ غلتیدیم ؛ هر چه به راست چرخیدیم ؛ هر چه گاو و گوسفند و دار  و درخت وستاره و نمیدانم کواکب و سیارات را شمردیم و هر حیله که در تصور عقل آید کردیم ؛ خواب به چشم مان نیامد که نیامد .
خواستیم کتاب بخوانیم دیدیم نمیشود . خواستیم برویم توی خانه های شیشه ای این و آن سرک بکشیم دیدیم نمیشود . ناچار رفتیم نشستیم پای تلویزیون و از کنال یک تا کانال نه هزار و نهصد و نود و نه چرخیدیم دیدیم چیز دندان گیری برای تماشا ندارند . دو باره رفتیم توی رختخواب و تاکله سحر غلت و واغلت زدیم و صبح منگ و ملول و خسته و فرسوده آمدیم نان و پنیری لمباندیم و رفتیم سر کار مان .
ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی ؟
اینکه در محل کارمان همکاران مان با دیدن قیافه عنق منکسره مان زهره ترک نشده اند باز جای شکرش باقی است .
درازنای شب از چشم درد مندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
به یکی از همکاران مان گفتیم : میدانی ؟ دیشب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتیم .
در جواب مان گفتند : نگران نباشید ؛ از عوارض پیری است !
آمدیم آن شعر مرحوم مغفور وثوق الدوله را برایش بخوانیم که دیدیم این بنده خدا چه میداند شعر چیست و بیخوابی کدام است .
خواب خوش ؛ نان جوین ؛ صحت تن ؛ خاطر امن
گر میسر شود این چار ؛ به از هشت بهشت .
آقا ! ما یک رفیق جان جانی داریم که هر روز یک جای بدنش درد میکند . دیروز که داشتیم با هم گل میگفتیم و گل می شنفتیم در جواب احوالپرسی مان در آمد که : والله چار ستون بدمان هر روز یکی شان از کار کردن وامیمانند ؛ اما الحمد الله زبان مان به همان قدرت و تندی و تیزی همیشگی اش همچنان باقی است و هیچ ملالی ندارد .
دیدیم راست میگوید والله ! گیله مردی که ما باشیم اگر چه هنوز در عنفوان جوانی هستیم !! اما بقدرتی خدا یک روز کمرمان درد میگیرد . یک روز زانو های مان درد میکند . فردایش نوبت معده و روده و لوزالمعده است . اما خدا را هزار مرتبه شکر زبان مان هیچ عیب و علتی ندارد و مثل موتور ماشین های بنز کار میکند ؛ آنهم چه کاری !؟
هر چند حکما فرموده اند :
بهوش باش که سر در سر زبان نکنی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
اما کو گوش شنوا ؟
یادش بخیر !ما یک دایی مم رضای با حالی داشتیم که انگار قرن هاست زیر خروار ها خاک خوابیده است .
این دایی مم رضای مان کلی ارث و میراث بهش رسیده بود . از خانه و مزرعه و باغ و باغستان بگیر تا طلا و جواهر و گاو و گوسفند و ماکیان !
و آن خدا بیامرز که با آب حمام دوست و رفیق پیدا میکرد بمصداق فرموده حضرت مولانا که میفرماید : مرد میراثی چه داند قدر
مال ؟ چنان دماری از آن ثروت باد آورده در آورده بود که آخر عمری توی یک خانه تو سری خورده دو اتاقه زندگی میکردودشمن خونی هر چه پیغمبر و امام و امامزاده و سید و روضه خوان بود و مدام عرش اعلا بارگاه حضرت باریتعالی را با
 فحش های ناموسی و بی ناموسی اش به لرزه در میآورد .
تا دل دوستان بدست آری
بوستان پدر فروخته به !
این دایی مم رضا گهگاهی یک اسکناس یک تومانی بما میداد و میگفت : پسر جان ! برو سر گذر از بقالی اصغر آقا یک پاکت سیگار همای بدون فیلتر برایم بخر .
ما هم میرفتیم پنجزار میدادیم و یک بسته همای بی فیلتر اتو کشیده برایش میخریدیم و سه چهار تایش را هم یواشکی کش میرفتیم تا بعدها در فرصت مناسب با رفیقان مان دزدکی دودش کنیم و کله مان گیج بشود . مابقی پولش را هم هله هوله میخریدیم و می لمباندیم .
وقتی پاکت سیگار را دستش میدادیم دستی به سرمان میکشید و با مهربانی میگفت : الهی پیر بشوی پسر جان !
ما آنوقت ها خیال میکردیم دایی مم رضای مان دارد دعای مان میکند اما حالا که خودمان پیر شده ایم می بینیم که هیچ نفرینی بد تر از این نیست که به یکی بگوییم الهی پیر بشوی !
حالا ما هم دست به دعا بر میداریم ومیگوییم : خدایا خداوندا ! پروردگارا !این رفیقان مان را پیر مفرما !
اینها را گفتیم ؟ این را هم بگوییم و خیال تان را راحت کنیم :
گر چه پیرم و میلرزم
به صد جوون می ارزم !!!!

طاعونی بنام جمهوری اسلامی


2
h
· Shared with Public
طاعونی بنام جمهوری اسلامی
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 08 11 2021

نخستین روز مدرسه

نوا جونی و آرشی جونی امروز پس از یکسال و چند ماه، دوباره پا به مدرسه نهاده اند.
نوا جونی کلاس سوم است و آرشی جونی کلاس اول .
شور و شوق و بی تابی شان برای رفتن به مدرسه وصف ناشدنی است .
امید که این کرونای لعنتی برای همیشه از جامعه بشری رخت بر کشد تا فرزندان مان بتوانند با فراغ بال و بدون هیچ دلواپسی و واهمه ای در مراکز آموزشی حضور یابند و راه و رسم نیکو زیستن و انسانی زیستن را بیاموزند

۱۸ مرداد ۱۴۰۰

خانه ات کجاست

می پرسد : خانه ات کجاست؟
میگویم : آن بالا بالاها
میگوید : کجا؟
آسمان را نشانش میدهم و میگویم :آن ستاره را می بینی؟ آنکه در آن دور دور ها چشمک میزند ؟ خانه ام آنجاست
می پرسد : وطن ات کجاست ؟
میگویم :در این هنگامه های بی سر و سامانی،
وطنم سر زمینی نیست که در آن زاده شده ام.
وطنم سر زمینی است که در آن میمیرم و بخاک سپرده میشوم.
گیسوانش را تاب میدهد و میگوید : دیوانه !
میگویم : دوستت میدارم غزالک من .
*****
مادربه خوابم آمده است . مادر دلواپس است . آمده است با مهربانی دستی به موهایم میکشد و میگوید :
پسر جان ! حالت خوب است ؟ آتش سوزی اذیت تان نکرده است ؟ خانه ات سالم مانده است؟
از زیر چارقدش یک تکه نبات در میآورد و میگوید : بخور ! میدانم خیلی ترسیده ای !
از خواب بیدار میشوم . پنجره اتاقم را باز میکنم . بوی دود میآید .نگاهی به اینسو و آنسو می اندازم . از مادر خبری نیست . مادر قرن هاست زیر خاک خوابیده است .
قرن ها ؟
بوی دود میآید . دهانم طعم نبات میدهد . مادر نیست .
نگاهی به آسمان می اندازم . آن دور دور ها ستاره ای چشمک میزند . وطنم آنجاست ؟ آه چه دور دست و دست نیافتنی است .
آه وطنم .
——-
دوشنبه نهم آگست . از واهمه های بی نام و نشان و دلواپسی های شبانه