دنبال کننده ها

۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

آقای گیله مرد پهلوان

رفتم هشتاد دلار دادم دوچرخه ام را سرویس کردند . لاستیک جلویش را عوض کردند . زنجیر ها و دنده هایش راروغنکاری کردند .ترمزش را تازه و نو نوار کردند .
سالها پیش سیصدچهارصد دلار داده بودم این دو چرخه را خریده بودم . اسمش هست اسکورپیون . دوچرخه کوهستانی هم میگویند .گذاشته بودمش توی گاراژ . هی امروز و فردا میکردم سوارش بشوم . این امروز و فردا کردن ها ده بیست سال طول کشید .
پریروزها گفتم بروم دوچرخه سواری . رفتم. ده دقیقه ای دو چرخه سواری کردم .
کلاه را بجای اینکه بر سرم بگذارم روی فرمان دو چرخه ام آویزان کرده بودم
یک عالمه هم زانو بند و زلم زیمبو‌داشتم که حال و حوصله پوشیدن شان را نداشتم.
اینجا دور و بر خانه مان همه اش کوه است و جنگل . سرازیری است و سر بالایی. چهار قدم که پا می‌زنی دلت چنان به تاپ تاپ می افتد انگار میخواهد از سینه ات بزند بیرون .
دل به دریا زدم و از یکی از همین سربالایی ها رفتم بالا . به نیمه راهش نرسیده بودم نفسم گرفت . افتادم . زانویم درد گرفت . همانجا نشستم . دور و بر خودم را نگاه کردم . نمیخواستم کسی بفهمد آقای گیله مرد پهلوان اینطوری زمین خورده است. دیدم از دور ماشینی میآید. خودم را کشیدم کنار . رفتم زیر سایه درختی نشستم . نمیخواستم یارو بفهمد آقای گیله مرد پهلوان زخم و زیلی شده است . دستی برایش تکان دادم . دستی برایم تکان داد .
نفسی تازه کردم و راه افتادم . خواستم بر گردم خانه . جاده سرازیری بود . رسیدم خانه . رفتم توی گاراژ . یواشکی طوری که زنم نفهمد زخم های زانویم را شستم . نمیخواستم زنم بفهمد آقای گیله مرد پهلوان زمین خورده و زخمی شده است .
حالا چهار روز است زانویم درد میکند. شب ها نمی توانم بخوابم .
آقای گیله مرد پهلوان ضربه فنی شده است .
آقا! پهلوانی هم بما نمی آید
پهلوان پنبه شده ایم آقا !

از آن روزگاران

رفته بودم رستوران . به قصد خوردن شامی .و نوشیدن آبجویی
فضای رستوران مرا به پنجاه سال پیش کشاند . سالهایی که اینهمه نکبت و یاوه و بیخردی از در و دیوار نمی بارید
سال های خوب . سالهای سرشار از آرامش . سال های بدون ترس .سال هایی که مرگ و نفرت و تروریسم و طالبان و داعش و اسلام در هر گوشه و کنار خرناسه نمی کشید
سالهایی که زنان امریکایی براستی زیبا بودند . سالهایی که میشد زیباترین ماشین ها را راند . سالهایی که آب و هوا و دریا و اقیانوس و آدم ها اینهمه آلوده نبودند . سال هاییکه بدی کم بود و خوبی بسیار .
بر در و دیوار رستوران عکس هایی آویخته از همان روزگاران . از ماشین ها . از آدمها . از هنرپیشه ها . کلارک کیبل . پال نیومن . فرانک سیناترا . سامی دیویس . اوا گاردنر . الیزابت تیلر . استیو مک کویین .و عکس هایی از مک دانولد هم . چه ماشین هایی . چه دختران کمر باریکی . چه جوان هایی . چه موهایی ! چه زلف های کمندی
می نشینم . سلانه سلانه آبجویم را می نوشم
دخترک می پرسد : چه میخوری ؟
میگویم : یک غذای کلاسیک ! به انتخاب خودت
میرود با یک بشقاب غذا بر میگردد ، همبرگر است . اما مزه همبرگرهای امروزی را نمیدهد . سالاد و سیب زمینی هم میآورد . سیب زمینی را با سیر برشته کرده اند . خوشمزه است . خیلی هم.
آبجویم را می نوشم . تا غذایم را بخورم دخترک چهار پنج بار به سراغم میآید و میگوید : چیز دیگری نمی خواهی ؟ و چه مهربان
روی میز ها دستگاه کوچکی گذاشته اند . دو تا سکه بیست و پنج سنتی تویش می اندازی و به موسیقی انتخابی خودت گوش میدهی ، من فرانک سیناترا را انتخاب میکنم . دو تا سکه می اندازم و به آوای فرانک گوش میدهم . یاد هایی از روزگاران گذشته در جان و جهانم زنده میشود .روزگارانی که غم بود اما کم بود
No photo description available.

تماشای گل ها

امروز رفتیم به تماشای بوستان .
گفتیم : بهار است و حیف است به زیارت گل ها نرویم .
نمیخواستیم بهار شتابان بگذرد و مادر حسرت گل و باغ و باغستان آن شعر منصور اوجی را زمزمه کنیم که:
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت .
کجاست بام بلندی؟
ونردبان بلندی؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی و بمانی بر آن و ، نعره بر آری :
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت
دیروز هم نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- آمده بودند دیدن ما .
عصر که شد نوا جونی در آمد که : بابا بزرگ ! برویم دیدن آهو ها
.
به هوای دیدن آهوان از کمرکش باریکه راهی پر فراز و نشیب گذشتیم . رفتیم تا بلندای کوهساری. باد می وزید . بادی سرد . آسمان هم اخم کرده بود . میخواست ببارد .
به اینسو و آنسو چشم انداختیم . از آهوان نشانی نبود . لابد به مهمانی گلها رفته بودند . بوقلمون های وحشی هم خودی نشان ندادند .
آمدیم خانه .
غروب که شد آرشی جونی کفش و کلاه کرد که : بابا بزرگ ! دوباره برویم دیدن آهوان . شاید حالا بازگشته باشند .
بهانه ای جور کردیم و نرفتیم . باران هم نم نمک می بارید .
و اندوهی بر سیمای آرشی جونی نشست

۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

حسن جان

این رفیق شاعرمان - مسعود سپند -چند روزی بیمار بودو در بیمارستان .
شب ها به او زنگ میزدم و چند دقیقه ای با هم گپ میزدیم . حالا بر گشته است خانه اش. امیدوارم دیگر به طبیب و مرهم و درمانی نیازش نباشد .
این شاعر دلخسته که سروده هایش از شور میهن پرستی آکنده است نه تنها سخنسرای یگانه ای است بلکه در رفاقت و مهربانی و گشاده دستی و دریادلی و نیکمردی هم یگانه و بی همتاست.
چند وقت پیش دعوتش کرده بودم شامی ناهاری بیاید خانه ما . البته هروقت خانه ما میآید همینکه چشمش به کتابخانه ام می افتد داغش تازه میشود و می‌گوید : حسن جان ! نیمی از این کتاب ها را از من گرفته ای و پس نداده ای!
حالا کاری نداریم که طایفه شاعران اصولا آدم‌های خیال پردازی هستند اما بینی و بین الله من هر وقت کتابی از این سپند شاعر گرفته ام پس نداده و پس هم نخواهم داد !
باری، دعوتش کرده بودیم بیاید خانه ما . پیش از آنکه بیاید شعری سرود و برایم فرستاد . شعر این است :
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان
دور از وطن ، از دوستان ، یاران حسن جان
هر هفته غایب می شوی اندر شب شعر
آن وقت می گویی بیا مهمان حسن جان؟
البته می آیم بدیدارت به زودی
تا گویمت می جان تره قربان حسن جان

۴ اردیبهشت ۱۴۰۰

باده پیش آر هر چه بادا باد


جرجى زيدان مى نويسد :
" وليد بن يزيد بن عبدالملك اموى ، خليفه مسلمين -كه در سال 126 هجرى قمرى در گذشت - جز شراب و شكار هوسى نداشت .
او حوض هايى پر از شراب فراهم ساخته بود و در ميان حوض شراب غوطه مى خورد و شراب مى نوشيد .
اين خليفه ى اهل صفا متاسفانه بيش از يك سال خلافت نكرد و جايش را به كسانى داد كه خودشان اگرچه همواره شراب ميخوردند و در آغوش پريرويان غوطه ور بودند اما دماغ و گوش شرابخواران و نظر بازان را مى بريدند !!

میخواهی دویست سال بمانی ؟


مهدی اخوان ثالث ، پیش از آنکه رخت از این جهان بر کشد چند روزی در انگلستان مهمان ابراهیم گلستان بود ، در همان قصری که بقول شاهرخ مسکوب « زمانی یک تاجر تازه به دوران رسیده آلمانی و پولدار شده در هند ، به سبک ویکتوریایی ساخته است .
همان قصری که زشتی سرد و زمخت ویکتوریایی ، تفرعن خر پول آلمانی ، و چلمنی و ندانم کاری تازه به دوران رسیده هندی ، همه در این قصر جسیم با ستون های ضخیم ، اتاق های وسیع و طاق های رفیع و مهیب جمع است »
جلوی ایوان نهال نازک بلوط نورسی سر از خاک در آورده بود ،
گلستان میگوید : یک روز که اخوان اینجا بود کنار این قلمه روی زمین نشسته بودیم .
اخوان دستی به آن زد و گفت :
⁃ خوار جنده ! ما دو سه روز دیگر از این دنیا میرویم و تو ناکس میخواهی دویست سال بمانی ؟
May be an image of 1 person

مخاطب در حال عبادت است


ما یک رفیق توده ای داریم که هزار سال است توده ای است ! اصلا انگار توده ای به دنیا آمده است . درست مثل بعضی از مقام های معظم که بهنگام زاده شدن یاعلی یا علی میگفته اند ایشان هم وقتیکه بدنیا میآمدند هی فریاد میکشیدند زنده باد حزب توده !
این رفیق ما آدم نازنینی است . راستگوست .همان است که می نماید . اهل هیچگونه حقه بازی و بشکن و بالا بنداز نیست .بسیار نازکدل هم هست . مدام برای فقیران و پا برهنگان ناله و ندبه میکند . تنها عیبش این است که دنیا و ما فیها را از روزنه دید یک توده ای مومن و معتقد تفسیر و تبیین میفرماید . آدم کتابخوانده ای هم هست .دستکم میداند ماتریالیسم دیالکتیک یعنی چه . یک عالمه هم داغ و درفش حکومتیان را بر دل دارد .
ما پریشب ها دل مان هوایش را کرد . زنگ زدیم خانه اش تهران . گفتیم هم حال و احوالی میکنیم و هم کمی سر بسرش میگذاریم و مثل قدیم ها میخندیم و کمی دلتنگی هایمان را فراموش میکنیم .
وقتی شماره اش را گرفتیم نمیدانیم از پیامگیر خانه شان بود یا از طرف مخابرات که این پیام به گوش مان رسید :
مشترک محترم !
مخاطب در حال عبادت است . بعد از پایان راز و نیاز با معبود با شما تماس میگیرد
آقا ! ما مانده ایم معطل که توده ایها مسلمان شده اند یا مسلمانها توده ای ؟این معبود کیست؟ آقای باریتعالی است ؟ آقای دایی یوسف است ؟ قمر بنی هاشم است ؟ آقای چه گوارا است ؟ مرحوم کیانوری است ؟ کیست ؟
مملکت عجایب است این سرزمین آریایی اسلامی شاهنشیخی جمهوری اسلامی مان !!

۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

مشاور اقتصادی آقا !!

آقا ! ما سی چهل  سال است امریکا هستیم هنوز که هنوز است از کار این خلایق ینگه دنیایی سر در نیاورده ایم 
می پرسید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
یک بنده خدایی میآید ماشین یک بنده خدای دیگری را میدزدد تا برود دوری بزند و هوایی بخورد دلش کمی باز بشود ! اما می بینی ظرف چهار پنج دقیقه دویست تا ماشین پلیس و سیصد تا آمبولانس و چهار صد تا ماشین آتش نشانی آژیر کشان و نعره زنان دنبال آن آقای دزد بیچاره راه می افتند ؛ خیابان ها را قرق میکنند ؛ بزرگراهها را می بندند ؛ با هلیکوپتر و هواپیما آن آقای دزد محترم را رد یابی میکنند و اصلا هم حالی شان نیست که آن بنده خدای دزد مادر مرده ممکن است زهره ترک بشود ؛ بی ادبی نشود توی شلوارش بشاشد ؛ سکته قلبی بکند ؛ بلایی بسرش بیاید !
حالا همه این لشکر کشی ها برای چیست ؟ برای اینکه یک ماشین ابوطیاره عهد دقیانوس را که همه اش چهار دلار نمی ارزد از این آقای دزد بگیرند و بدهند به صاحبش !!
خب پدر آمرزید ها ! شما که دویست سیصد هزار  دلار خرج کرده اید و اهالی یک شهر را زابرا کرده اید که یک ماشین عهد مرحوم مغفور آقای فورد را به صاحبش بر گردانید چرا با یکدهم همین خرج و مخارج ده - بیست تا ماشین مدل بالای گرانقیمت نمی خرید و یکی شان را به همان آقای دزد محترم ؛ یکی شان را به آن آقای دزد زده ! یکی شان را به عمه  آقای دزد و یکی را هم به خاله جان بنده نمی بخشید ؟ اینطوری نه کسی زهره ترک میشود ؛ نه آقای دزد بیچاره توی شلوار نازنین گرانبهایش میریند ؛ و نه اینهمه لشکر کشی لازم است ! تازه چند ده هزار دلار هم صرفه جویی میکنید ! خلاف عرض میکنم ؟
 چطور است ما برویم مشاور اقتصادی آقای بایدن بشویم ؟ ها ؟ بد فکری نیست ها 1؟؟

۳۱ فروردین ۱۴۰۰

گربه های من
اینها گربه های من بودند . هر کدام شان هم اسمی داشتند . تا مرا میدیدند بدو بدو میآمدند از سر و کولم بالا میرفتند . گربه های نارنجی من .
یک روز رفتم از والمارت برای شان غذای گربه خریدم . نمیدانستم چینی است . نمیدانستم از چین آمده است . به گربه هایم دادم .فردایش همه شان مردند . چهار تا گربه بودند . همه شان به رنگ نارنجی . کنار مزرعه برای شان خانه ساخته بودم . هنوز صدای میو میو شان در گوشم است .
گربه های نازنین نارنجی من . یادتان با من است
May be an image of cat