دنبال کننده ها

۲۷ اسفند ۱۳۹۹

مشدی حسن

اصلاحات ارضی شده بود .
پدرم که سالها بود دیگر نمیخواست نان دولت بخورد آمده بود در دامنه شیطان کوه لاهیجان باغ و باغستان درست کرده بود . چه باغ و باغستانی هم .
یک خانه دو طبقه ساخته بود که وقتی روی تالارش می ایستادی از کران تا کرانش سبزی و سبزینه میدیدی و دیگر هیچ . چشم اندازمان باغات چای بود و مزارع برنج . نارنجستان بود و درختان بید و صنوبر و سیب و انار و انگور و انجیر و آلبالو.
آمده بودند توی محله مان یک شرکت تعاونی روستایی ساخته بودند . پدرم را هم کرده بودند مدیر عاملش! بی هیچ مزد و مواجبی .
یک دهنه دکان مشدی رضا را هم خالی کرده بودند و میزی و دفتری و دستکی آنجا گذاشته بودندو یک تابلوی گل و گنده هم روی دیوارش چسبانده بودند که : شرکت تعاونی روستایی شیخان بر .
یک روز این خبر همه جا پیچید که به دهقانان وام می‌دهند .
از صبح اول وقت سرو کله دهقانان پیدا شد . آمده بودند وام بگیرند .از شیخانه بر و گوهر سرا و نخجیر کلایه و قصاب محله آمده بودند .
من کارم این بود که برای آنها تقاضانامه بنویسم . از هر کدام شان یک تومان میگرفتم و تقاضانامه می نوشتم .همه یک رنگ و یک شکل:
ریاست محترم شرکت تعاونی روستای شیخانه بر
احتراما ، اینجانب سید حسین دهقان اصل فرزند مرحوم مشدی اسدالله ، ساکن روستای نخجیر کلایه دارای شناسنامه شماره ششصد و هفتاد و هشت صادره از بخش پنج از آن مقام محترم تقاضا دارم دستور فرمایید مبلغ هزار و دویست تومان بابت کشت و داشت و برداشت محصولات کشاورزی به اینجانب پرداخت فرمایند . با احترامات فائقه .
تقاضانامه ها را میدادند و پول شان را میگرفتند و خوش و خندان میزدند به چاک.
قرار بود شهریور و مهر وام های شان را باز پرداخت کنند .
شهریور و مهر و آبان و آذر و دی و بهمن آمد و گذشت و حتی یکنفر پیدا نشد بیاید وامش را باز پرداخت کند . پدرم حیران مانده بود که جواب مقامات را چه بدهد ؟
پول ها را گرفتند و رفتند زیارت ثامن الائمه. خیلی ها مشدی شدند . راه عراق بسته بود و گرنه نیمی از آنها کبلایی هم میشدند .
نفهمیدم بر سر پول ها چه آمد اما من در این گیر و دار پانصد ششصد تومانی کاسب شدم . توی آن سن و سال خیال میکردم به خزانه بانک ملی دستبرد زده ام . تا آنروز آنهمه پول ندیده بودم .
حالا خوب شد ما هم هوس زیارت ثامن الائمه یا قربانش بروم ابا عبدالله الحسین نکردیم و گرنه میشدیم مشدی حسن شیخانی ! یا کبلایی حسن !

۲۵ اسفند ۱۳۹۹

قزبان هر چه بچه خوب سرش بشو

رفته بودیم مهمانی. چند نفری آمده بودند . بالای تاقچه عکس بزرگی از قاتل کبیر علی بن ابیطالب به ما چشم غره میرفت. با همان ذوالفقار خون فشان.
شام خوردیم . من صاحبخانه را نمی شناختم . دکتر محمد عاصمی که مهمانم بود مرا با خود به آنجا کشانده بود . بعد از شام و شب چره ، چند نفری رفتند و سه چهار نفری ماندیم .
آقای صاحبخانه رفت یک پارچه ترمه آورد و قاب عکس علی را پوشاند و آنگاه بساط عرق خوری گسترانید.
کم مانده بود از اینهمه ریا و حقه بازی بالا بیاورم .
یک بار هم یکی از این اسطوره های سابق فیلمفارسی را در سانفرانسیسکو خانه مرتضی دیدم . بیست سال پیش . نشستیم و خواستیم شرابی بنوشیم . فرمودند: من مشروب نمی خورم!
تعجب کردم . مرتضی یواشکی ندا در داد که درویش شده است.!
با مرتضی شراب نوشیدیم و بگمانم به ریش همه اسطوره های مافنگی هم خندیدیم . شاید هم خندیدم . یادم نیست مرتضی هم با من خندید یا نه!
با دیگران خوری می و با ما تلو تلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو. !
بقول لوییزای ما : کمپرنده؟
May be an image of one or more people and outdoors

رامسر

رامسر
پدرم زمان رضا شاه کارمند اداره راه بود . آنوقت ها به اداره راه «اداره طرق و شوارع » میگفتند .
پدرم خط و ربط بسیار خوبی داشت . از آن آدم های زبان آور و زبان باز بود . خوش قد و قامت و خوش لباس هم بود . شب ها برای مان کتاب می خواند . داستان جنگ های سید جلال الدین اشرف را برای مان میخواند . ما نمیدانستیم سید جلال الدین اشرف کیست اما همپای او در میدان های جنگ می جنگیدیم !
در دوره رضا شاه ، آنهنگام که تونل کندوان و جاده چالوس به رشت را می ساختند پدرم در اداره طرق و شوارع حسابداری می‌کرد . یکی دو سه بار هم رضا شاه را که مدام برای سرکشی به شمال میآمدنداز نزدیک دیده بود . مدام از هیبت و صلابت رضا شاه برای مان خاطره میگفت. رضا شاه را خیلی دوست داشت اما میانه چندانی با محمد رضا شاه نداشت. مصدقی بود و سال های سال از ترس دوستاق بانان همایونی در خوف و رجا زیسته بود .
همیشه با یک نوع شیفتگی از رضا شاه حرف میزد و خاطره تعریف می‌کرد و گهگاه این شعر را با بغضی در گلو میخواند که :
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
پدرم میگفت : نام قدیمی رامسر « سخت سر » بود . رضا شاه آمد و گفت : چنان رام و آبادش میکنم تا رامسر شود .
و از همانجا نام رامسر بجای سخت سر نشست .
May be an image of tree and outdoors

چه دزد با معرفتی

چه دزد با معرفتی !
می‌گوید : کنار خیابان تلفنم را قاپید و زد به چاک .
چند صد متری نالان و گریان دنبالش دویدم اما آقا دزده مثل برق و باد جهید و پرید و رفت .مانده بودم معطل که خدایا این دیگر چه مملکتی است؟
مگر قرار نبود هم این دنیای مان را آباد کنند هم آن دنیای مان را ؟
شب که شد یک پیام فرستادم به همان تلفن دزدیده شده که : آقا ! من یک کارگر ساده ام ، بچه ام با همین تلفن تکالیف مدرسه اش را انجام میداد . چیزی در بساط ندارم که بروم تلفن تازه ای بخرم . آخر چرا همیشه سنگ به در بسته و پای شکسته می خورد ؟ آدمی بینوا تر از ما نمی توانستی پیدا کنی؟ حالا جواب بچه ام را چگونه بدهم ؟ جواب مدرسه اش را چه بدهم ؟
صبح که شد دیدم آقا دزده پیغام داده که یک جایی معین کن بیا تلفن ات را پس بگیر .
جایی را تعیین کردیم رفتم تلفنم را پس گرفتم . به همین راحتی! انگار نه انگار اتفاقی افتاده . به همین سادگی .

۲۲ اسفند ۱۳۹۹

بوسیدنم از آشپزی ام بهتر است

. رفته بودیم هاوایی . راندیم و رفتیم بالای کوهی که از هر گوشه و کنارش گدازه های آتشفشان تنوره میکشید .
رفتیم رستوران کوچکی ناهاری بخوریم . این خانم خوشگل گارسن ما بود . خوشمزه ترین غذای دنیا را داشت. سالاد مخصوصی داشت که در هیچ کجای عالم پیدا نمی شود .
گفتیم و خندیدیم و پرسیدیم می توانیم عکسی از شما بگیریم ؟
گفتند : چرا که نه ؟ بسیار هم خوشحال میشوم .
عکسی گرفتیم و کمی سر بسرش گذاشتیم و خوش و خندان بر گشتیم هتل مان .
روی پیراهنش نوشته بود : بوسیدنم از آشپزی ام بهتر است !
غذایش که حرف نداشت . بوسیدنش را نمیدانم !
این را هم بگویم تازگی ها با رفیقانم رفته بودیم رستوران ایرانی. جناب آقای گارسن چنان اخم و تخمی داشت و چنان عنق منکسره ای بود که ما ناهارمان را با ترس و لرز خوردیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و زدیم به چاک جاده .
May be an image of 1 person and standing

۲۱ اسفند ۱۳۹۹

ببخشید که عاشق تان شده ام


بسم الله الرحمن الرحیم !
من عاشق شما شده ام
مرا ببخشید که گستاخی کردم و عاشق شما شده ام .
میخواستم بوسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم
اجازه میفرمایید من گاهی خواب تان را ببینم؟
ببخشید دست خودم نیست
آن چشم های محترم تان قلب ما را می لرزاند.
محمدصالح علا

۲۰ اسفند ۱۳۹۹


کور و کچل .....

در دوره آن خدابیامرز  ،  در محافل و مجالس آن روزگار ، این آقای ابراهیم صهبا با سرودن شعر های فی البداهه ،    برای خودش شهرت و اعتباری بهم زده بود . هر جا که جشنی و مجلس سروری بود ای آقای صهبا   یک برگ کاغذ از جیبش در میآورد و شعر تایپ شده ای را میخواند و میگفت این شعر را همین حالا همینجا سروده ام 
گهگاهی هم به مناسبتی  یا بی مناسبتی مناظره ای شاعرانه با وزیری ، وکیلی ، شاعری ، نویسنده ای ، اهل هنری  یا اهل سیاستی راه می انداخت که بنوبه خود جالب و خواندنی و خندیدنی بود .
یکی از آن کسانی که آقای صهبا مدام با او کشمکش شاعرانه داشت ابوالحسن ورزی بود که چند صباحی  در دستگاه قضا شغل قضاوت داشت 
یک روز ابراهیم صهبا این شعر را سرود و برای ابوالحسن ورزی فرستاد 


ورزی ، تو زکار خویش راضی شده ای ؟ 
  یا خسته چو روزگار ماضی شده ای؟ 
دانم زچه شغل خویش دادی تغییر
از بهر شراب مفت قاضی شده ای
ابوالحسن ورزی در جوابش چنین نوشت 
صهبا دل تو بهیچ راضی نشود
خرسند  زآینده و ماضی نشود
غیر از تو که مال مفت را خواهانی
کس بهر شراب مفت قاضی نشود 
روزی زنده یاد استاد ذبیح الله صفا رییس دانشکده ادبیات دانشگاه تهران  مراسمی در بزرگداشت رودکی شاعر یگانه سرزمین ما ترتیب داده و ازبرخی  شاعران و هنرمندان دعوت کرده ولی یادش رفته بود از ابراهیم صهبا دعوت بعمل بیاورد . صهبا که به سختی به تریج قبایش بر خورده بود   شعری سرود و برای استاد ذبیح الله صفا فرستاد 
ذبیح الله  صفا حتی یک نخ مو در سر  نداشت اما قلبی بوسعت دریا داشت 
شعر این است 
ای آنکه به بخت خویشتن مغروری 
نام تو صفاست ، وز محبان دوری 
در مجلس خویشتن نخواندی ما را 
آن هم چه بزرگ شاعر مشهوری 
پیداست که جای آدم سالم نیست 
تجلیل کند گر کچلی از کوری 
وقتی ابراهیم صهبا کتاب "نون جو و دوغ گو " نوشته استاد باستانی پاریزی را خواند این شعر را برای او فرستاد 

تو ای باستانی که دود چراغ 
پی درس تا نصف شو خورده ای 
با پاریز تا نیمه ی زندگی 
مسلم بود نون جو خورده ای 
ولی چون شدی استادی شهیر 
فسنجان و مرغ و پلو خورده ای 
به افشار چون گشته ای یار غار 
بهمراه او آبجو خورده ای 
دهان پاک کردی به سال جدید 
که حلوا و خرمای نو خورده ای 
بنازم به عیاری ات چون قفا 
 نه هیچ از عقب نه جلو خورده ای 
مقالات نغزت گواهی دهد 
که "نان جو و دوغ گو" خورده ای

 یکی از ماجراهایی که در آن زمان خیلی سر و صدا کرد این بود که ابراهیم گلستان بهنگام ساختن فیلم « اسراردره گنجی» با یک زرنگی شگفت انگیزی هم ابراهیم صهبا و هم ابوالحسن ورزی را به جلوی دوربین کشانید و آنها هم به سبک و سیاق معمول شعرهایی خواندند.
گلستان برای تهیه این فیلم سناریویی در اختیار هنرپیشگان نمیگذاشت بلکه سکانس ها را روز بروز جلوی دوربین میبرد و هیچکس نمیدانست موضوع فیلم چیست اما وقتی فیلم به اکران در آمد همه فهمیدند که گلستان شاه و هویدا و دربار پهلوی را دست انداخته است . لاجرم از نمایش فیلم جلوگیری شد و ابراهیم صهبا هم شدیدا به گلستان اعتراض کرد .
سالها بعد هوشنگ وزیری سردبیر کیهان لندن این ماجرا را جایی نقل کرد و یاد داشتی در باب آن نوشت . ابراهیم صهبا در پاسخ او این شعر را سرود :
بگو از من به هوشنگ وزیری
چرا باید ز صهبا مچ بگیری؟
ترا در کودکی اغفال کردند
ولی ما را ،گلستان ، وقت پیری
(هادی خرسندی که این شعر را برایم نوشته می‌گوید مصراع دومش را چون بخاطر نداشته لاجرم خودش مصرعی سروده و به این شعر افزوده است )
حالا که صحبت از هادی خرسندی است بد نیست این خاطره را هم از قول داداش هادی- آقا کمال خرسندی- اینجا نقل کنم که خواندنی و خندیدنی است :
آقا کمال می‌گوید : چند سال پیش از انقلاب هنگامیکه هادی خرسندی راهی لندن بود برایش یک گودبای پارتی - یا بقول قدیمی ها مجلس تودیع- در باغ صبا گرفتند
در این مجلس ابراهیم صهبا آمد و شعر تایپ شده ای را که میگفت فی البداهه است خواند و خطاب به هادی گفت : حالا که داری از این مملکت کوچ میکنی دختر عمه ات را برای ما بگذار !
(دختر عمه و اصغر آقا دو تا از کاراکترهای طنزهای هادی بودند )
هادی در جوابش فی البداهه این شعر را سرود و همانجا خواند :
حضرت صهبا که باشد شعر زیبا مال تو
من از اینجا می‌روم ای دوست ، اینجا مال تو
دختران مغربی با چشم آبی مال من
دختران مشرقی با چشم شهلا مال تو
هر کسی را ای برادر بهر کاری ساختند
دختر عمه مال بنده اصغر آقا مال تو





شرم زیستن

 رفیق شاعرم حسین شرنگ - که چند سالی است در غبار زمانه گم شده است - میگفت

زکریای رازی از آمیختن سرکه با مس به زنگاری دست یافت که به کار شستن و گند‌زدایی از زخم می‌‌آمد.
نوشتن هم برای من همان کار زنگار را با زخم‌های روان می‌‌کند. این هم یک جور پانسمان است. می‌‌نویسم و زخم‌ هایم را می‌‌شویم و می‌‌بندم.
شاهرخ مسکوب میگفت :
نوشتن ، درمان درد بیهودگی است .
می نویسیم تا بیهودگی های این زندگی هشلهف در زمانه ای تلخ و هشلهف را توجیه کنیم . تا بتوانیم شقاوت زندگی را تاب بیاوریم
تا شرم زیستن در این '' میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک '' را از سر بگذرانیم.
چون نمی توانیم در برابر شقاوتی که در سرتاسر جهان جاری است کاری کنیم لاجرم می نویسیم تا توجیه گر ناتوانایی های خود باشیم
شاید هم مرثیه گوی ناتوانی خویشیم
نوشتن ، درد بی درمانی هم هست ، اعتیاد است ، پس بی جهت نیست که میگویند نویسنده آنکسی نیست که بتواند بنویسدبلکه آنکسی است که نتواند ننویسد .



ساعت شماطه دار
رفیقم را کشته بودند . همکلاسی دانشگاهم بود . از تنگستان آمده بود . شاعر بود . شروه خوانی اش تماشایی بود . یک جوری شیدایی و بی خویشتنی داشت .
آمده بودند دستبندش زده و برده بودندنش . نمیدانم به چه جرمی . فردایش جسدش را در سردخانه بیمارستان پهلوی یافته بودند . سوراخ سوراخ و غرقه به خون .
من از تبریز به تهران میآمدم. شب بود . ترس و نفرت در جان و جهانم جولان میداد . رسیدم به میانه . دیگر نمی توانستم رانندگی کنم . تاب و توان از کف داده بودم .
رفتم مهمانسرای جهانگردی. اتاقی گرفتم تا ساعتی بیاسایم .
آنجا روی دیوار، ساعت شماطه داری گذر لحظه ها و ثانیه ها را جار میزد . تیک تاک تیک تاک تیک تاک .
هر تیک تاکش انگار چکشی بر روح و روانم. ساعت را از دیوار بر داشتم . نتوانستم باطری اش را بیرون بکشم . گذاشتمش توی حمام . در را بستم . آمدم بخوابم . دیدم نمیشود . حوله ای برداشتم و ساعت را در آن پیچیدم و گذاشتم توی وان حمام . آمدم بخوابم . دوباره تیک تاک تیک تاک . انگار پتکی بر گیجگاهم .
ساعت را برداشتم در حوله دیگری پیچیدم و گذاشتمش توی راهرو پای پله ها . بیست سی متری با اتاقم فاصله داشت .
آمدم بخوابم . دیدم نمی شود . دوباره تیک تاک تیک تاک . هر تیک تاکش انگار ضربه ای بر ملاجم.
تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت. هزار بار غلت زدم و به خود پیچیدم .
صبح راه افتادم بروم تهران . از میانه تا تهران صدای تیک تاک ساعت شماطه دار را می شنیدم : تیک تاک تیک تاک . تیک تاک تیک تاک .