اصلاحات ارضی شده بود .
پدرم که سالها بود دیگر نمیخواست نان دولت بخورد آمده بود در دامنه شیطان کوه لاهیجان باغ و باغستان درست کرده بود . چه باغ و باغستانی هم .
یک خانه دو طبقه ساخته بود که وقتی روی تالارش می ایستادی از کران تا کرانش سبزی و سبزینه میدیدی و دیگر هیچ . چشم اندازمان باغات چای بود و مزارع برنج . نارنجستان بود و درختان بید و صنوبر و سیب و انار و انگور و انجیر و آلبالو.
آمده بودند توی محله مان یک شرکت تعاونی روستایی ساخته بودند . پدرم را هم کرده بودند مدیر عاملش! بی هیچ مزد و مواجبی .
یک دهنه دکان مشدی رضا را هم خالی کرده بودند و میزی و دفتری و دستکی آنجا گذاشته بودندو یک تابلوی گل و گنده هم روی دیوارش چسبانده بودند که : شرکت تعاونی روستایی شیخان بر .
یک روز این خبر همه جا پیچید که به دهقانان وام میدهند .
از صبح اول وقت سرو کله دهقانان پیدا شد . آمده بودند وام بگیرند .از شیخانه بر و گوهر سرا و نخجیر کلایه و قصاب محله آمده بودند .
من کارم این بود که برای آنها تقاضانامه بنویسم . از هر کدام شان یک تومان میگرفتم و تقاضانامه می نوشتم .همه یک رنگ و یک شکل:
ریاست محترم شرکت تعاونی روستای شیخانه بر
احتراما ، اینجانب سید حسین دهقان اصل فرزند مرحوم مشدی اسدالله ، ساکن روستای نخجیر کلایه دارای شناسنامه شماره ششصد و هفتاد و هشت صادره از بخش پنج از آن مقام محترم تقاضا دارم دستور فرمایید مبلغ هزار و دویست تومان بابت کشت و داشت و برداشت محصولات کشاورزی به اینجانب پرداخت فرمایند . با احترامات فائقه .
تقاضانامه ها را میدادند و پول شان را میگرفتند و خوش و خندان میزدند به چاک.
قرار بود شهریور و مهر وام های شان را باز پرداخت کنند .
شهریور و مهر و آبان و آذر و دی و بهمن آمد و گذشت و حتی یکنفر پیدا نشد بیاید وامش را باز پرداخت کند . پدرم حیران مانده بود که جواب مقامات را چه بدهد ؟
پول ها را گرفتند و رفتند زیارت ثامن الائمه. خیلی ها مشدی شدند . راه عراق بسته بود و گرنه نیمی از آنها کبلایی هم میشدند .
نفهمیدم بر سر پول ها چه آمد اما من در این گیر و دار پانصد ششصد تومانی کاسب شدم . توی آن سن و سال خیال میکردم به خزانه بانک ملی دستبرد زده ام . تا آنروز آنهمه پول ندیده بودم .
حالا خوب شد ما هم هوس زیارت ثامن الائمه یا قربانش بروم ابا عبدالله الحسین نکردیم و گرنه میشدیم مشدی حسن شیخانی ! یا کبلایی حسن !