دنبال کننده ها

۲۰ اسفند ۱۳۹۹

بیلبورد
اینجا نزدیکی های خانه مان کنار بزرگراه شماره پنجاه بیلبوردی است که طول و عرضش از طول و عرض یک کامیون هیجده چرخ بیشتر است.
از آن بیلبورد هاست که دستکم ماهانه باید دوسه هزار دلار اجاره اش را داد . از آن بیلبوردهاست که شبانه روز نورافشانی میکند .
آمده است این بیلبورد را هوا کرده است تا برای کسب و کارش تبلیغ کند .
کسب و کارش چیست؟
کف بینی!
No photo description available.

۱۵ اسفند ۱۳۹۹

چی میگی بابا بزرگ؟
نوا جونی آمده بود کنارم نشسته بود .
نگاهی به چشمان آبی زیبایش انداختم و گفتم :
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
تا بحال تموم دنیا باهاسی سوخته باشه!
نوا جونی دستی به موهایم کشید و گفت : what are you talking about Grandpa
من مانده بودم که خدایا چطوری این شعر را برایش ترجمه کنم ؟
( نقاشی چهره نوا جونی توسط هنرمند عزیز پریچهره سهیلی - تهران )
May be an illustration of 1 person


 

دیگه نمیخواد نون بخری بابا !‏
می‌گوید : عموی بزرگم - ابراهیم- سالِ ۱۳۴۵ از خانه بیرون رفت برای خریدِ نان . سالِ ۱۳۵۴ برگشت!
سرِ راه نانوایی با یک دختری آشنا شده بود که دختر می‌رفت هند.
عموی ماهم با او رفته بود.
بعد از ده سال وقتی عمویم بر گشت پدربزرگم تنها واکنش اش این بود که :
«ابراهیم ! دیگه نمی‌خواد بری نون بخری بابا.»
رفته بودیم دیدن نوه ها . برای شان غذای ایرانی برده بودیم . روز قبلش زنگ زده بودیم به نواجونی که : نواجون جونی !چه غذایی دوست داری برایت بیاوریم؟
و نوا جونی گفته بود : گورمه سبزی!
دو سه ساعتی آنجا بودیم . در این دو سه ساعت آرشی جونی آمده بود چسبیده بود به بابابزرگ تکان نمی خورد . تلفن بابا بزرگ را هم بر داشته بود و سیر انفس و آفاق می‌کرد . نوا جونی طفلکی هر چه خودش را به آب و آتش زد بلکه دو دقیقه بیاید روی زانوی بابا بزرگ بنشیند این پدر سوخته آرشی جونی لجبازی کرد و اجازه نداد
.آرشی جونی هفته پیش تلفن بابا بزرگ را شکسته بود .
می پرسم : آرشی ، تلفن بابا بزرگ رو کی شکسته ؟
who broke my phone ?
می‌گوید : دایناسورها
May be an image of child and indoor

فلک کی دهد مملکت رایگانی؟
داشتیم اشعار دقیقی طوسی سخن سرای سده چهارم هجری را میخواندیم، رسیدیم آنجا که خطاب به شاهان و امیران و کشور گشایان و ظل الله ها میفرماید :
به دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نوشته
دگر آهن آب داده یمانی
منظورشان البته این است که اگر میخواهی کشور گشایی و مملکت داری کنی باید بسلفی و ببخشی و ببخشایی و صد البته از شمشیر هم غافل نمانی!
به خودمان گفتیم : عجبا! حیرتا ! ما یک شاهنشاه آریامهری داشتیم که کباده ملک الملوکی عالم را میکشید و کل اوقاف این مملکت را به دست ملایان داده بود تا بروند بچرند و بر زمین خدا نعره بر کشند و دعا بجان ذات اقدس همایونی کنند . از سوی دیگر ساواک و ماواک و ایضا میلیونها تن از « پنهان پژوهان »و جان نثاران ‌و غلامان درگاه داشت که طبیعتا میبایست کار صد ها شمشیر و گرز و فلاخن و خمپاره و « آهن آب دیده یمانی» را می‌کردند . پس چطور شد که تخت و رخت و بارگاه و درگاهش به تفی و پفی فروریخت و خودش آواره کشورها و قاره ها شد و ما هم همچون ورق پاره های روزنامه کهنه ای در فراسوی جهان پوسیدیم؟
شعر این است:
به دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی ، یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نوشته
دگر آهن آبدیده یمانی
کرا بویه ی وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخنگو و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاری است کاو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر ژیانی
دوچیز است کاو را به بند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زر کانی
به شمشیر باید گرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
نباید تن تیز و پشت کیانی
خرد باید آنجا و جود وشجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی؟
به گمان مان آن اعلیحضرت رحمتی تدبیر و شمشیرش را جایی جا گذاشته بود !

آقای امام جمعه
نمیدانم زمان حسن البکر بود یا صدام حسین . اوایل دهه پنجاه بود . دولت عراق هزاران تن از شیعیان ایرانی تبار را از عراق اخراج کرده بود .
توی آن فصل سرما ؛ هزاران زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان از مرزهای کردستان و آذربایجان وارد ایران شده بودند و دولت ایران در یک مخمصه عجیب غریبی گیر افتاده بود .
مدرسه ها و سالن های ورزشی را خالی میکردند و به این رانده شدگان میدادند . بیچاره ها هیچ چیز همراه شان نداشتند . دست شان خالی خالی بود . حتی زبان فارسی را هم نمیدانستند . اسم شان را گذاشته بودند معاودین عراقی .
من خبرنگار رادیو بودم . از جنگ تبلیغاتی ایران و عراق هم سر در نمیآوردم . اما توپخانه جنگ تبلیغاتی دو کشور با قدرت و شدت هر چه تمامتر ادامه داشت .
یک روز از رشت به لاهیجان امدم . رفتم در یک سالن ورزشی تا از آوارگانی که در آن شهر مسکن گزیده بودند گزارشی تهیه کنم . آقای آزاد را آنجا دیدم . آقای آزاد سر چهار راه شهرمان کتابفروشی داشت و نماینذه روزنامه کیهان بود . دستم را گرفت و گفت : برویم دیدن امام جمعه شهر .
من آنزمان اصلا نمیدانستم امام جمعه یعنی چه ؟ از چند کوچه سنگفرش خیس گذشتیم و به یک خانه قدیمی وارد شدیم . خانه ای باپنجره های آبی رنگ غبار آلود .
پیرمردی هشتاد و چند ساله با عمامه ای کوچک و سپید بر روی یک تخت چوبی دراز کشیده بود ودور و برش هزاران صفحه یاد داشت روی هم انباشته شده بود . روی یاد داشت هایش یک بند انگشت خاک نشسته بود .
آن زمانها مثل امروز نبود که امام جمعه هر شهری لشکری از جان نثاران و پاسداران و آدمکشان داشته باشد و در قصر های افسانه ای زندگی بکند و مدام فرمان قتل و مصادره و تبعید و زندان صادر بفرماید .
پیر مرد نای حرف زدن نداشت .اسمش یادم نمانده است . فقط همین یادم مانده است که ضمن دلسوزی برای معاودان و دعای خیر برای شاهنشاه آریامهر ؛ مقداری نفرین هم نثار بعثی های عراقی کرد و از قاطبه اهالی محترم لاهیجان بابت پذیرش این درماندگان آواره سپاسگزاری کرد .
نیم ساعتی آنجا نشستیم و و گپ زدیم و من گزارشی از دیدارم با امام جمعه لاهیجان تهیه کردم و آنرا به تهران مخابره کردم .ساعت دو بعد از ظهر که هنگام پخش خبر بود متوجه شدم که گفتگوی من با آقای امام جمعه لاهیجان در صدر همه خبر های ایران قرار گرفته و توپخانه تبلیغاتی حکومت شاه از این گفتگو نهایت استفاده را میکند
فردایش که به رادیو رفتم دیدم سیل تلفن ها و تلگرام ها و طومارهای اهالی محترم لاهیجان بسوی رادیو سرازیر شده و اعتراض پشت اعتراض که این آقای فلانی امام جمعه لاهیجان نیست بلکه امام جمعه لاهیجان آقای فلان بن فلان است . و ما تازه آنجا بود که فهمیدیم این آخوند ها چشم ندارند همدیگر را ببینند و حسادت و مقام پرستی کورشان کرده است .
اینکه امروز می بینید اصولگرا و دلواپس و محافظه کار و اصلاح طلب وچپ و راست و میانه بجان هم افتاده و به همدیگر چنگ و دندان نشان میدهند یقین بدانید که نه از روی اسلامخواهی و مردم دوستی آنها بلکه ناشی از تنگ چشمی ها و خود پرستی ها و حسادت هایی است که در ذات موجود پلید و پلشتی بنام آخوند وجود دارد .
از گاو نری جدا کنی گر که سری
پیوند زنی بر تن میمون گری
در جمجمه اش فرو کنی مغز خری
آنگاه شود آخوندک بی پدری
کاشکی همه فقیهان را در گلخن حمام میگذاشتند و شرشان را می کندند
بقول ناصر خسرو:
این رشوت خواران فقهایند شما را ؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند
May be an image of Erfan Heydari and text