دنبال کننده ها

۱۸ خرداد ۱۳۹۹

گلی خوشبوی در حمام روزی

آقای سلیمی معلم شرعیات مان بود. عربی هم درس میداد . معلم اخلاق هم بود اگرچه خودش از اخلاق بویی نبرده بود
یک روزبعد از ظهر آمد کلاس . میخواست بما درس اخلاق بدهد . بگمانم کلاس هفتم یا هشتم بودیم . عمامه سپیدش را بر داشت گذاشت روی میز . روی تخته سیاه با خط خرچنگ قورباغه ای این شعر را نوشت
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری؟
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا : من گلی ناچیز بودم
و لیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
دستان گچی اش را پاک کرد. توی دستمالش فین پر سر و صدایی کرد . ترکه انارش را بدست گرفت و به علیرضا گفت : بخوان
علیرضا از جایش پا شد و با ترس و لرز خواند : گلی خوشبوی در حمام روزی
هنوز به مصرع دوم نرسیده بود که ترکه انار بر سرش فرود آمد
-بتمرگ! غلامعلی تو بخوان
گلی خوشبوی
شلاق آقای سلیمی بر صورتش نشست
⁃ بتمرگ! عبدالله تو بخوان
عبدالله انگار صدایش از ته چاه میآمد . آشکارا میلرزید . گلی خوشبوی
آقای سلیمی شلاقش را بر فرق عبدالله کوفت
آن روز انگار ما اسیران صحرای کربلا بودیم . نمیدانستیم چرا آقای سلیمی اینگونه ما را به شلاق می کوبد
ساعتی با دلهره و اضطراب گذشت . وقتی زنگ مدرسه زده شد نفسی به راحتی کشیدیم
آقای سلیمی شلاقش را روی میز گذاشت. عمامه اش را روی سرش میزان کرد. نگاهی خشماگین بما انداخت و خواند
⁃ گلی خوشبوی در حمام روزی
ما گل را(به معنای خاک) گل میخواندیم
⁃ از همان روز نفرت از آخوند در جانم نشست . سالها نیز از سعدی بدم میآمد

مرجان


مرجان
در مهمانی خانه ستار دیده بودمش . یکی دو سال پیش بود
ستار تلفن کرده بود که فردا شب بیا خانه ما . اسکندر مسلم فیلابی هم اینجاست. چند تا ازرفیقانت هم هستند
خانه ستار دلدار با خانه مان سه ساعت راه است . باید سه ساعت رانندگی میکردیم میرفتیم توی جنگل نزدیکیهای سانتا کروز خانه دلدار 
عده ای آمده بودند . خیلی های شان را نمی شناختم
با مسلم فیلابی دورا دور آشنا بودم. نشستیم و گپ زدیم . از روزگاران گذشته و از روزهایی که در پیش است . سرشار از امید وآرزو بود و خوشبین به آینده وطن
مرجان را هم آنجا دیدم . نمی شناختمش. نامش را قبلا شنیده بودم . میدانستم هنر پیشه فیلم های فارسی بوده است . خواننده هم بوده است
در آن زمان و زمانه ای که نسل من پنجه در پنجه اوهام میخواست جهان را تغییر دهد « دانای کل نامریی » بما رخصت گوش دادن به سوسن و آغاسی و ایرج و هایده و مهستی و فرخزاد و مرجان را نمیداد . آنها را نماد ابتذال میدانستیم
نماد فرهنگ مبتذلی میدانستیم که نمیگذارد خلق قهرمان ایران ! در جدال ناگریز با امپریالیسم جهانی به پیروزی دست یابد
آشنا شدیم . ته مانده ای از همان زیبایی ناب شرقی هنوز در سیمایش خود نمایی میکرد . با چشمانی سیاه. و سخت زیبا
گفتند: عضو شورای ملی مقاومت است
فرصت گفتگویی جز سلامی و علیکی و حال و احوالی فراهم نشد . دلم میخواست بدانم چگونه یک بازیگر فیلم فارسی به سازمانی یا تشکیلاتی وصل میشود که الفبای هسته بنیادی آن اسلام است و قوانین و چهار چوب های آن؟ دلم میخواست این پرسش را با مرضیه نیز در میان می نهادم
امروز شنیدم مرجان هم رخت از این جهان بر کشیده است . و حیرتم باری همه از حجم عظیم تسلیت ها و همدردی هایی است که سرتاسر شبکه های مجازی را تسخیر کرده است
و پرسشم این است
آیا زمانی که مرجان زنده بود کسی یا کسانی از این خیل عظیم تسلیت گویان پروای آن داشتند که از حال و روزگارش پرس و جویی کنند؟
آیا کسی میدانست و یا میخواست بداند او چه میکند و این نواله ناگزیر را چگونه فراهم میکند؟

درنیویورک


در نیویورک
نیویورک بودیم. من و دخترم. شب رفتیم برادوی تماشای تئاتر. نیمه های شب آمدیم بیرون. برف میبارید. باید میرفتیم هتل مان. تاکسی گیرمان نمیآمد . آنوقت ها هنوز لیفت و اوبر وجود نداشت. یک جوانک سیاه پوستی جلوی پای مان ایستاد. پرسید کجا میروید؟ گفتیم فلان هتل.
گفت : سوار شوید.
سوار شدیم .
منتها وسیله نقلیه اش اتومبیل نبود. سه چرخه ای بود شبیه ریکشا ها . با سایبانی بر سرش.
شروع کرد پا زدن . برف همچنان می بارید . گفتیم و خندیدیم و رسیدیم هتل مان
دخترم گفت : میخواهم باهات عکس بگیرم.
عکس گرفتیم و خندیدیم.
بیست دلار در آوردم مزدش را بدهم . نمیگرفت . از ما اصرار و از او انکار.
بالاخره به زور بیست دلار چپاندم توی جیبش ..
و هنوز آن شب خوش و آن خاطره شیرین را در ذهن و ضمیرم مزه مزه میکنم.

۱۵ خرداد ۱۳۹۹

سینیوریتا


نوا جونی امروز هفت ساله میشود .
دیشب بمن زنگ زده بود که: بابا بزرگ ! میدانی فردا روز تولدم هست ؟
گفتم : آره عزیزم . چطور نمیدانم ؟ مگر میشود تولدت را فراموش کنم ؟
پرسید : فردا میآیی دیدن من ؟
گفتم : آره عزیزم . حتما
میدانم امشب با خیال راحت میخوابد . او لابد در زلال شب ، کهکشانی از ستاره ها را به خواب می بیند .
او چیزی در باره شاهزاده ردا پوشی که بر اسب سپیدی سوار است نمیداند .
آرزوهای دور و درازی ندارد . فقط دلش میخواهد مدرسه اش دوباره باز بشود و او بتواند با رفیقانش بازی کند .
دلش میخواهد ساعات و روزهای بیشتری را در خانه مامان بزرگ و بابا بزرگ بگذراند.
دلش میخواهد مثل همیشه در آغوش بابا بزرگ بخواب برود .
دلش میخواهد هر بامداد ، بابا بزرگ موهایش را با مهربانی شانه بزند .
دلش میخواهد پیش از خواب ، دندان هایش را مسواک بزند و آنرا به بابا بزرگ نشان بدهد و بگوید : بابا بزرگ ! دندان هایم سفید هستند ؟
نوا جونی ام امروز هفت ساله شده است. من صدایش میکنم سینیوریتا !
او برای من فواره نور است از تبار عشق.
این سینیوریتای من روزی ده بار ، بیست بار ، برای بابا بزرگ و مامان بزرگ پیام میفرستد . پای کامپیوتر می نشیند و خرمن خرمن گل و گیاه برای مامان بزرگ و بابا بزرگ میفرستد.
گهگاه شکلک های خنده دار هم میفرستد تا ما را بخنداند .
نوا جونی روح و روان ماست . آرشی جونی نیز .آرشی جونی هنوز راه و رسم دلبری را یاد نگرفته است . میآید روی زانوهایم می نشیند و انگشتان کوچک و ظریفش را روی صفحه تبلت اش می چرخاند و کارتون های مورد علاقه اش را بمن نشان میدهد و همراه آنها قاه قاه می خندد و مرا نیز می خنداند . گاهی هم تند تند چیزهایی در باره کارتون ها میگوید که من یک کلمه اش را نمی فهمم اما هی سرم را تکان میدهم و همراه او می خندم .
نوا جونی یک روز میخواهد دکتر دامپزشک بشود . یک روز میخواهد بالرین بشود . فردایش دوست دارد مامور آتش نشانی بشود . پس فردا پیانیست.
ورزش مورد علاقه اش شناست . ساعت ها شنا میکند و خسته نمیشود . انگار فرزند آب و دریاست این پدر سوخته .امسال چون نمی تواند به استخر برود دلگیر است . گهگاه به رودی ، دریاچه ای ، آبگیری ، جایی که نشان از آب و آبادانی دارد میرویم و نواجونی همراه آرشی جونی ساعتها آب بازی میکنند . گهگاه دعوا هم میکنند . آرشی جونی چون سه سال از خواهرش کوچکتر است به نوا جونی زور میگوید . گاهی اسباب بازی هایش را بزور میگیرد و هوار نوا جونی را در میآورد . در چنین مواقعی بابا بزرگ باید نقش قاضی القضات را بعهده بگیرد و با بوسه ای و نوازشی نوا جونی را آرام کند.
نوا جونی کلاس اول است. امسال قرار بود به کلاس دوم برود‌ . نمیدانم مدرسه ها باز خواهند شد یا نه ؟ نمیدانم این جنگ و جدل های خیابانی سرانجام به پایان میرسند یا نه ؟ نمیدانم برای رفتن به مدرسه و خیابان امنیتی هست یا نه ؟ اما میدانم فرزندان این سرزمین ، دل های پاک و کوچک شان برای رفتن به مدرسه می تپد. میدانم بزرگترین آرزوی نوا جونی و آرشی جونی رفتن به مدرسه و دیدار معلم ها و همشاگردیهای شان است . میدانم از ماندن در حصار خانه خسته و فرسوده میشوند . همانگونه که ما خستگان خزان زده نیز خسته و فرسوده شده ایم.
روزگار غریبی است . روزگاری که ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد .
باشد که ابرهای اندوه از آسمان سر زمین مان - و از آسمان گیتی- رخت بر کشند و سالهای آینده بتوانیم زاد روز نوا جونی و آرشی جونی و هزاران هزار آرش و کورش و امید و بنفشه و نرگس و نرگسان را بشادمانی جشن بگیریم.
تولدت مبارک نوا جونی عزیز و مهربانم.
تولدت مبارک سینیوریتا!
Happy Happy Birthday Nava joon joony

۱۴ خرداد ۱۳۹۹

ازماست که بر ماست

....بعد از ده سال برگشتم به ایران .روزهای پیش از حرکت نگران بودم. می ترسیدم که بگیرندم. دلیلی و موجبی لازم نداشت. ده سال دوری و سوء ظن . خودش کافی است.تازه از این گذشته هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست .مگر سرهنک مدولی خان خدا بیامرز نگفت « کیر هر کس کون هر کس رفت رفت »؟ ولی شب پیش از حرکت دیگر تن به قضا داده بودم و روز حرکت تا ساعت۹ صبح تخت خوابیدم .توی هواپیمای ارفرانس هم همینطور . دیر وقت شب می رسیدیم .سفر یا به خواندن گذشت یا به خواب.
پیاده که شدم پایم رابه کف زمین فشار میدادم مثل اینکه شک داشتم نکند سفت نباشد . لحظات پر هیجان و پر شور و نا معلومی بود .مثل کودک ناتوانی که به آغوش مادری تند خو با محبتی مشکوک بر میگردد .
به خیر گذشت . همه چیز به خیر گذشت.حتی ولنگاری با پاسدارهابعد از گذشتن از سد جناب سروان پلیس .
دوتا بودند و یکبار دیگر گذرنامه را با سیاهه اسامی خودشان کنترل میکردند . - مال شهربانی قبول نبود -
نه در باجه معمولی ، در اتاقک پست دخمه مانندی نشسته بودند . ریش داشتند ، می خندیدند و سر بسر میگذاشتند و از اطمینان خاطری که قدرت به آدم میدهد لذت می بردند .....
در تهران چیزی که بعد از یکی دو روز توجه را جلب میکرد این خشم و ستیزه جویی مردم بود . انگار همه با هم قهرند .و همه در حال تجاوز به حق دیگری هستند و در این راه تا به آنجا پیش میروند که حق زندگی - اولیه ترین حق را - نه از دیگری بلکه حتی از خودشان سلب میکنند .
موتوری ها نمونه بارز این حقیقت اند .پیاده و سواره هیچکس در خیابان به دیگری راه نمیدهد ( و البته سواره ها هم به یکدیگر ) ولی موتوری ها برای آنکه راه را بر اتومبیل ها ببندندو جلو بزنند ، دائم با مانورهای خطرناک در حقیقت با جان خودشان بازی میکنند.
رفتار اجتماعی مردم خیلی عوض شده . همیشه از این بابت پای مان می لنگید، حال انگار پاک فلج شده ایم و گمان میکنم این یکی از بدترین هدیه های انقلاب شکوهمند و جنگ پس از آن باشد .
آیا انقلاب و جنگ مردم را بیرون از خانه درنده کرده است ؟یا لااقل بی رحم ؟
در این کشتی شکسته هر کسی فقط و فقط در تقلای نجات خود است ؟
شهر شلخته و کثیف و زشت و در هم ریخته است... نه فقط شهر ، همه جا ، ادارات، مردم ، اجتماع
دنبال کار بازنشستگی بارها به سازمان برنامه رفتم
کارمندان با دمپایی وقت ظهر قابلمه پلو روی میز یا دمپختک ، گوشت کوبیده ، بوی پیاز با بوی عرق و چرک پا .دم نماز خانه از کفش های کنده و خالی با دهن باز
کتابخانه را نماز خانه کرده اند .ریش های نتراشیده و سر و روی ژولیده و رفتار مخصوصا لاابالی . مثلا ضد غرب زده.ولی در حقیقت دهن کجی به تمدن یا هر نوع آراستگی ظاهر که نشانه رفاه و آسودگی باشد . رویهمرفته زمختی روستایی ( بیچاره روستایی ) بر شهر حاکم شده . فرهنگ و رفتار روستا خودش را از اعماق بیرون کشیده و بر شهر سوار شده. اما تا کی؟ روستا همه افزار های حکومت را ناچار باید از شهر وام بگیرد . ندانم کاری . آشفتگی . کینه توزی در همه جا و همه چیز به چشم می خورد
در برابر این بلبشوی بیرون ، خانه ، اندرون ، جان پناهی است که خیلی ها به آن پناه می برند . مقام امن و خلوت خانه جبران هجوم پیاپی بیرون است . مهربانی و دوستی را فقط شبها در خانواده یا میان دوستان میشد دید . برای همین ، روزها بد ، و شب ها خوش میگذشت
در این یک ماه و نیمی که تهران بودم کسی را خشنود و راضی ندیدم . تا کی می توان بر انبوه ناراضیان حکومت کرد ؟ سالهای سال ؟
متاسفانه در شوروی این کار عملی شد . در اروپای شرقی چهل سال ! وای بر ما
حسرت گذشته کم نیست . حسرت روزگار همان طاغوت بلند پرواز و پرت ودرباریان کون لیس خایه مال دروغ....
انقلاب نشان داد از ماست که بر ماست و توده از طبقه حاکم اگر ظالم تر و نادان تر نباشد ، عادل تر و آگاه تر نیست
آن طبقه حاکم با خوب و بدش از میان خودمان سبز شده بود . این یکی هم همینطور
به قول کسروی نادرشاه را مردم ناسپاس ایران دیوانه کردند ....
طبیعت، کوه و کویر عوض نشده .با کوه هیچ کاری نتوانستند بکنند . البرز همچنان است که بود .انگار نه انگار که رژیم عوض شده . پس از جمهوری اسلامی و حتی پس از ظهور حضرت هم همچنان خواهد ماند . مطمئنم. اما بر خورد با طبیعت عوض شده.در ما چیزی تغییر کرده . در ایران آدم حس میکند همه چیز عوض شده و با اینهمه یک چیز عوض نشده . یک چیزی که نمیدانم چیست ولی حس میشود که هست و مثل همیشه است
از این که بگذریم زندگی دوگانه شده . دو زندکی در کنار هم ،توام و بر ضد یکدیگر سرگرم کار است
یکی بیرونی ، اجتماعی ، در برابر دیگران و ریایی و ترسیده و دروغ زده ، یکی هم در خلوت خانه ، یا تنها و با دوستان محرم وجبران رنگ و ریای روز . تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده 
روزها در راه - شاهرخ مسکوب -جلد دوم

۱۳ خرداد ۱۳۹۹

موقعیت اضطراب


موقعیت اضطرار و اضطراب
این شعر , دویست و بیست سال پیش - یعنی بسال 1800 میلادی- بهنگام شیوع بیماری طاعون و قرنطینه همگانی سروده شده و گویی بازتاب روزگار دوزخی ما آدمیان است در عصر یکه تازی کرونا.
من این شعر روایت گونه را که شهادت نامه ای از روزگار هراس و اضطرار و اضطراب در زمان و زمانه ای دیگر است ، از زبان اسپانیولی به فارسی بر گردانده ام.( البته سر دستی و غیر شاعرانه )
*********
مردمان در خانه های شان ماندند
کتاب خواندند . به موسیقی گوش دادند . استراحت کردند . ورزش کردند . هنر آفریدند. بازی کردند .....
روش های تازه ای را برای بودن و ماندن آموختند
بیشتر و عمیق تر گوش دادند
برخی به آرامش روانی پناه بردند
برخی دست به دعا بر داشتند
برخی رقصیدند
برخی در سایه خویشتن خویش غنودند
و مردمان به شیوه های نوین زندگی اندیشیدند
برخی درمان شدند
و در غیاب مردمان بدون احساس و بدون قلب
گویی زمین نیز از زخم های خود شفا یافت
و آدمیان ، آنگاه که خطر را پشت سر نهادند
و با وضعیت نوینی روبرو شدند
برای مردگان خویش گریستند
و تصمیم های تازه ای گرفتند
و دیدگاههای جدیدی عرضه کردند
وشیوه های نوینی برای زیستن آفریدند
و زمین کاملا شفا یافت
همانگونه که انسانها شفا یافته بودند.
KO. Meara- 1800

هذیان


ما برق نداریم
اینترنت نداریم
حوصله هم نداریم
دیروز سرد بود
امروز داغ است
اینجا حوالی خانه مان آتش سوزی است
هواپیماها و هلیکوپتر ها بالای سرمان پرواز میکنند
نمیگذارند چرت بزنیم
اینجا حکومت نظامی هم هست
از هشت شب باید در خانه بمانیم
و گرنه کارمان به محبس میکشد
نمیدانم دزدان و غارتگران خوابند یا بیدار؟
نمیدانم سرجوخه ها تفنگ های شان را آماده کرده اند یا نه؟
نمیدانم عالیجناب کرونا اینجا پس پشت دیوار ها کمین کرده است یا نه؟
خیلی چیز های دیگر را هم نمیدانم
زنم میگوید : زندگی زیباست
همسایه ام میگوید : سگ ها انسان های شریفی هستند
برادرم اما گرگ ها را دوست میداشت
بروم دست هایم را بشویم
برویم دست های مان را بشوییم

اراذل


اینجا نزدیکی های خانه مان مجتمع تجارتی بسیار بزرگی است که صد ها فروشگاه و رستوران و مرکز بازی های کودکان و فروشگاههای زنجیره ای دارد .
مجتمعی است با معماری منحصر بفرد زیبا در دو طبقه.
من گهگاه با نوه هایم آنجا میروم . آنها یکی دو ساعتی بازی میکنند و بعدش میرویم رستوران و ناهار میخوریم .
امشب دیدم از طرف پلیس محله مان پیامی برایم آمده است که از خانه خارج نشوید . منطقه تحت حمله قرار گرفته و ممکن است خطر جانی داشته باشد
حالا در تلویزیون می بینم چه بلایی بر سر این مجتمع زیبا آورده اند . اگر بدانید چقدر اندوهگین شدم .
اراذل و اوباش رفته اند دو تا بولدوزر غول پیکر آورده ، درهای فلزی این مجتمع را از جا کنده و میخواسته اند صدها یخچال و فریزر و تلویزیون و کامپیوتر را از فروشگاه« بست بای” دزدیده و با خود ببرند
حیرتم باری همه این بود که این اوباش این بولدوزرهای غول پیکر را از کجا دزدیده اند ؟

دعوت به شب شعر


در هنگامه فرمانروایی کرونا و در کشاکش شورش های خیابانی در ایالات و ولایات امریکا ، بنظر میرسد برگزاری شب شعر و بر پایی یک گرد هم آیی دوستانه ( هرچند از طریق خانه های شیشه ای ) میتواند مرهمی بر زخم های درونی مان باشد تا لحظاتی و ساعاتی از آوار رنجهای خود بکاهیم
به همین سبب از شما دوستان و رفیقان و عزیزان دعوت میکنم در این شب های شعر و سخن که به همت و پایمردی خانه ایران و تلاش های مستمر دوست نازنینم هانری نهرینی بر گزار میشود شرکت کنید و برای مان شعر و قصه بخوانید و از اندوه مان بکاهید باشد که ابرهای اندوه و اضطراب را از آسمان زندگی مان برانیم و خورشید و ماه و ستاره و روز و روشنایی و مهر را به تماشا بنشینیم

آنور آب


شب خوابیدیم صبح بیدار شدیم دیدیم نیمی از شهر تبریز سوخته است.
با ترس و لرز آمدیم برویم رادیو سر کارمان . دیدیم صدها بانک و فروشگاه و ساختمان های دولتی و دفاتر حزب رستاخیز ویران و خاکستر شده اند . دود سیاهی سراسر شهر را در بر گرفته بود .
رفتیم سر کارمان . همه مات و گیج بودند. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده است.
دو روز بعد از همان رادیو از قول دولتیان اعلام کردند که عده ای خرابکار از آنسوی مرزها آمده بودند .
هیچکس حرف دولتیان را باور نکرد . حتی خود ما که پیام دولتیان را از رادیو پخش میکردیم . خود دولتیان هم میدانستند دروغ میگویند.
چهل و چند سال از آن ماجرای تلخ گذشته است . ماجرایی که به نابودی ایران و ایرانی انجامید . ماجرایی که هزاران قربانی گرفت . ماجرایی که میلیونها ایرانی را به آوارگی و در بدری کشاند . ماجرایی که همچون زلزله ای دهشتبار همه زنجیره های حیات یک ملت را گسست.
حالا پس از چهل و چند سال ، اینجا در امریکا ، یعنی کشور ثروت و آزادی ، مردی بعنوان دادستان کل کشور همان حرفی را تکرار میکند که چهار دهه پیش دولتمردان ایرانی تکرار میکردند :
اینها مشتی چپگرای رادیکال هستند که برای خرابکاری از ایالت های دیگر آمده اند !!
آیا باید چشم براه فاجعه ای بمراتب گسترده تر و هراسناک تر از فاجعه امروز باشیم ؟