آقای سلیمی معلم شرعیات مان بود. عربی هم درس میداد . معلم اخلاق هم بود اگرچه خودش از اخلاق بویی نبرده بود
یک روزبعد از ظهر آمد کلاس . میخواست بما درس اخلاق بدهد . بگمانم کلاس هفتم یا هشتم بودیم . عمامه سپیدش را بر داشت گذاشت روی میز . روی تخته سیاه با خط خرچنگ قورباغه ای این شعر را نوشت
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری؟
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا : من گلی ناچیز بودم
و لیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
یک روزبعد از ظهر آمد کلاس . میخواست بما درس اخلاق بدهد . بگمانم کلاس هفتم یا هشتم بودیم . عمامه سپیدش را بر داشت گذاشت روی میز . روی تخته سیاه با خط خرچنگ قورباغه ای این شعر را نوشت
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری؟
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا : من گلی ناچیز بودم
و لیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
دستان گچی اش را پاک کرد. توی دستمالش فین پر سر و صدایی کرد . ترکه انارش را بدست گرفت و به علیرضا گفت : بخوان
علیرضا از جایش پا شد و با ترس و لرز خواند : گلی خوشبوی در حمام روزی
هنوز به مصرع دوم نرسیده بود که ترکه انار بر سرش فرود آمد
-بتمرگ! غلامعلی تو بخوان
گلی خوشبوی
شلاق آقای سلیمی بر صورتش نشست
⁃ بتمرگ! عبدالله تو بخوان
عبدالله انگار صدایش از ته چاه میآمد . آشکارا میلرزید . گلی خوشبوی
آقای سلیمی شلاقش را بر فرق عبدالله کوفت
آن روز انگار ما اسیران صحرای کربلا بودیم . نمیدانستیم چرا آقای سلیمی اینگونه ما را به شلاق می کوبد
ساعتی با دلهره و اضطراب گذشت . وقتی زنگ مدرسه زده شد نفسی به راحتی کشیدیم
آقای سلیمی شلاقش را روی میز گذاشت. عمامه اش را روی سرش میزان کرد. نگاهی خشماگین بما انداخت و خواند
⁃ گلی خوشبوی در حمام روزی
ما گل را(به معنای خاک) گل میخواندیم
⁃ از همان روز نفرت از آخوند در جانم نشست . سالها نیز از سعدی بدم میآمد
علیرضا از جایش پا شد و با ترس و لرز خواند : گلی خوشبوی در حمام روزی
هنوز به مصرع دوم نرسیده بود که ترکه انار بر سرش فرود آمد
-بتمرگ! غلامعلی تو بخوان
گلی خوشبوی
شلاق آقای سلیمی بر صورتش نشست
⁃ بتمرگ! عبدالله تو بخوان
عبدالله انگار صدایش از ته چاه میآمد . آشکارا میلرزید . گلی خوشبوی
آقای سلیمی شلاقش را بر فرق عبدالله کوفت
آن روز انگار ما اسیران صحرای کربلا بودیم . نمیدانستیم چرا آقای سلیمی اینگونه ما را به شلاق می کوبد
ساعتی با دلهره و اضطراب گذشت . وقتی زنگ مدرسه زده شد نفسی به راحتی کشیدیم
آقای سلیمی شلاقش را روی میز گذاشت. عمامه اش را روی سرش میزان کرد. نگاهی خشماگین بما انداخت و خواند
⁃ گلی خوشبوی در حمام روزی
ما گل را(به معنای خاک) گل میخواندیم
⁃ از همان روز نفرت از آخوند در جانم نشست . سالها نیز از سعدی بدم میآمد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر