دنبال کننده ها

۱۳ خرداد ۱۳۹۹

بیداد


بیداد
سعدی میفرماید
بنیاد ظلم در جهان اندک بود هر کس آمد اندکی بر آن مزید کرد تا بدین غایت رسید
داشتم داستان کاوه و ضحاک را در شاهنامه می خواندم ، به این بیت رسیدم
روزگار پیر را تا یاد بود
پایه این تخت بر بیداد بود
پس معلوم میشود این خاک بلا زده ما همواره هستی اش باخون و بیداد عجین بوده است
این خاک با سخاوت و این فلات سوخته هرگز هیچ چیزی را از ما دریغ نکرده است
پس این رنج جاودانه که ما راست از کجاست؟
و اما پاسخی که میتوان دادهمراه با چشم انداز امیدی است که آرزوی هر انسان ایرانی است
یک روز
خواهند آمد آدمیانی
که نیستند مانند ما سرشته از این خاک مبتلا
و نیستند منت پذیر آن دم قدسی
که ناگزیر
در ما دمیده شد

۱۰ خرداد ۱۳۹۹

هاوایی


هاوایی
به رفیقم زنگ میزنم حالش را بپرسم . چند روزی بود از او بی خبر مانده بودم
میگویم : کجایی رفیق؟ آخر تو چه رفیقی هستی حال و احوالی از ما نمی پرسی؟
می‌گوید : هاوایی هستم ، جایت خالی است حسن جان 
می پرسم : هاوایی ؟ توی این اوضاع احوال؟ مگر میشود توی این روزگار کرونایی سفر هم رفت ؟ با اهل و عیال رفته ای؟ خانمت کجاست؟
می‌گوید : خانمم هم لندن است!
میگویم : لندن ؟ مگر از جان تان سیر شده اید ؟ آخر آدم عاقل این روزها پایش را از خانه اش بیرون میگذارد ؟ شما عجب آدم‌های بی خیالی هستید ها
صدای قهقهه اش به آسمان می‌رود
میگویم : چرا میخندی؟
می‌گوید : اسم آشپزخانه مان را گذاشته ایم هاوایی ! اسم اتاق پذیرایی مان هم شده است لندن! حالا خانمم از لندن دارد با فیس تایم با نوه هایش حرف میزند و قربان صدقه شان می‌رود 

۸ خرداد ۱۳۹۹


پنجشنبه ۲۸ ماه مه- 
فرار از گرما . پناه بردن به دریاچهBerryessa.
سرتاسر ساحل دریاچه ازدحام آدم هاست و بانگ شادمانه کودکان زیباترین آهنگی است که می توان شنید.
جای نوا جونی و آرشی جونی خالی است.
این کلاه را هم نوا جونی سر بابا بزرگ گذاشته است.

خاطرات آقای عظما


آقای عظما این روزها اینجا و آنجا خاطرات خود را منتشر میکنند .
ما هم تصمیم گرفتیم خاطراتی از یک آقای غیر عظما را که بدستور همین آقای عظما در بدر و آواره شده و همسر و فرزندانش را آدمخواران آقای عظما تیرباران کرده اند اینجا بگذاریم بلکه تاریخ نویسان را بکار آید :
----------------
حاج محمد شانه چی رئیس دفتر آیت الله طالقانی بود که آقای خامنه‌­ای قبل از انقلاب بمدت ۱۵ سال -هر سال سه ماه محرم صفر و رمضان - را در خانه ایشان بیتوته میکردند و یک طبقه از منزل آقای شانه چی در اختیار آقای خامنه­‌ای بود .
همین آقای خامنه‌­ای در خاطراتش تعریف میکرد که من هر ساعتی از شبانه روز برمیگشتم خانه ؛ غذای من حاضر و آماده بود .
آقای شانه چی میگوید یک سال آقای خامنه­‌ای به من اول ماه محرم گفت حاج آقا دعا کن امسال خوب کار کنم و یک ماشین بتوانم بخرم. که از قضا آن سال خوب روضه خوانی کرد و توانست یک فولکس واگن خریداری کند .
بعد از انقلاب ؛یک دختر و دو پسر آقای شانه چی را اعدام کردند و خودش هم که لاجوردی دستور داده بود (آقای شانه چی که لقب معتمد التجار را داشت پشت سفته‌­های لاجوردی را در زمان قبل از انقلاب امضاء میکرد) زنده نیاورید، شرم داشت چشمش به چشم شانه چی بیفتد! ولی شانه چی زنده دستگیر ولی فرار کرد و ۱۷ سال در پاریس با لباس زیر فروشی امرار معاش میکرد و جوانان ایرانی جان بدر برده از اعدام‌های خرواری سالهای سیاه و افسانه ای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ و ۲ را پناه می­داد و وقتی دهه ۷۰ با وساطت آقای خاتمی آمد به ایران تمامی اموالش مصادره شده بود. شانه چی بعد از برگشت به ایران با پولی که از راه فروش لباس زیر در پاریس جمع کرد دو مدرسه در مشهد ساخت. در اواخر عمرش اقوام شانه چی ایشان را در سرای سالمندان گذاشتند (تمامی فرزندانش اعدام شده بودند ) و باز عده­‌ای از دوستانش ایشان را از آنجا بیرو ن آورده و در خانه‌­ای با مراقبت مستمر دوستانشان نگهداری کردند .ولی آقای خامنه ای خانه اش طبقه دوم نداشت که به آقای شانه چی عطا کند

۶ خرداد ۱۳۹۹

پرسه های کرونایی


پرسه های کرونایی
امروز از خانه زدیم بیرون . گرمای هوای شهرمان به ۹۸ درجه فارنهایت رسیده بود .
بزرگراه شماره ۳۷ را گرفتیم و بطرف سانفرانسیسکو راندیم
سر راه مان سر ی به شهرک ساحلی Sausalito زدیم
شهرکی غنوده در حاشیه خلیج . زیبا و شگفت انگیز ، یک سویش کوه و جنگل و جلوه های ناب طبیعت ، سوی دیگرش اقیانوس . و تا چشم کار میکند قایق و قایق و قایق . از هر نوع و اندازه و رنگی .
و رستوران ها پایه شان در آب . بسته و بی مشتری .
در ساحل اقیانوس به تماشای آب و موج و کوه و جنگل و درخت و آدمیان نشستیم و ساعتی از رنج روزگار رستیم
آنگاه به سانفرانسیسکو رسیدیم . شهری که عروس شهرهای جهان است . از پل شکوهمند گلدن گیت گذشتیم و به پارک زیبای گلدن گیت پناه بردیم و ساعتی در سایه سار درختی آسودیم .
گرمای هوای سانفرانسیسکو حدود هفتاد درجه فارنهایت و گویی بهار سلانه سلانه از راه رسیده است و غمزه کنان عطر گل و بنفشه و نرگس و یاس در جان و جهان آدمی می پاشد
و البته جای شما خالی.
و اگر ترس از کرونا نبود سری به خانه رفیق هزار ساله ام « مورتوز » میزدیم و میگو و ماهی و خرچنگ میخوردیم و از آن شراب های ناب ناپا می نوشیدیم اما چه کنیم که این کرونای لعنتی ما را از دیدار رفیقان مان محروم کرده است و از شراب نیز.

مفاعیل خمسه


مفاعیل خمسه
در عهد ماضی پنج برادر بودند در نجف اشرف!! گویا در مدارسه علوم آنجا درس فقه میخواندند. ابوی محترم شان نمیدانم حجت الاسلام یا آیت الله العظمایی بود به بلندای شتر ! شاید هم حمار
و این اخوان پنجگانه در آن حوزه علمیه ! به « مفاعیل خمسه » معروف بودند تا اینکه آن سردار ملعون مغبون معدوم قادسیه - که حسن البکر را به غاز چرانی و خلق بسیاری را به گورستان و آرامستان فرستاده بود- با پس گردنی و اردنگ به ایران شان فرستاد
روزگاری گذشت و آن عالیجناب گریز پایی که به کورش فرمان «آسوده بخواب » میداد در شطرنج سیاست مات شد و در غربت و آوارگی جان داد و این مفاعیل خمسه صاحب کیا و بیا و دم و دستگاهی فرعونی شدند
یکی شان به کسوت قاضی القضات در آمد و آن دیگری بر قوه مقننه فرمان راند و سومین به هیئت ریاست کل کمیسیون حقوق بشر اسلامی! و آن دو دیگر به هیئت و هیبت کارچاق کنان حکومت قمه و قیمه در آمدند و تا توانستند چریدند و دریدند و چاپیدند و سپوختند و غارتیدند و بر ریش من و شما خندیدند و خندانیدند
و اما ، این قصه بدان آوردم که اهل نظر را اشارتی دهیم که دست در لانه زنبوران مینداز ند که بر آنان همان رود که بر «شتربه » کلیله و دمنه رفته است
از ما گفتن بود . والسلام

دلتنگی


نوا جونی دلش برای مدرسه و همشاگردی هایش تنگ شده است. همچنین برای بابا بزرگ و مامان بزرگ
: امروز صبح این پیغام را برایم نوشته است 
I love you grandpa I love to come 2 your house
I don't like Coronavirus can make everything sick
I don't like it ، want to be over so I can go to school and I get 2 go to your house more
نوا جونی کلاس اول است و مثل میلیونها انسان دیگر اکنون زندانی این کرونای لعنتی است

انقلابیون دو آتشه


 دانشگاههای امریکا در پایان هر سال تحصیلی از شخصیتی بین المللی - خودی و بیگانه -برای ایراد سخنرانی در جشن فارغ التحصیلی خود دعوت میکنند
دانشگاه کالیفرنیا - لس آنجلس- در سال ۱۹۶۴ به سراغ محمد رضا شاه پهلوی رفته بود
از همان روزی که خبر دعوت شاه اعلام شد ، دسته های موافق و مخالف در محوطه دانشگاه به حرکت در آمدند و به جان هم افتادند.
کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اوج قدرت بود . با اینحال گروهی انگشت شمار هر روز در برابر صف عظیم   مخالفان « زنده باد شاه » میگفتند . کتک می خوردند ، با سر و روی خونین از صحنه در میرفتند وباز صبح روز بعد آفتابی میشدند
روز موعود - اوایل ژوئن ۱۹۶۴- شاه و شهبانو با کبکبه و دبدبه به دانشگاه آمدند . هیئت مدرسان و مقامات دانشگاهی ، و پیشاپیش آنها استادان ایرانی به پیشگاه ملوکانه معرفی شدند
مراسم در هوای آزاد در صحن باز دانشگاه در حضور صدها دانشجو بر گزار میشد
پس از تشریفات مقدماتی ، شاه پشت تریبون قرار گرفت ، نطق غرای خود را به زبان انگلیسی از روی کاغذ می خواند
:در این هنگام بالنی در هوا پدید آمد . نوشته ای به حروف درشت در پی داشت
NEED A FIX? SEE THE SHAH!
( به مواد مخدر نیاز داری؟ دم شاه را ببین !)
بالن بر فراز جمع بی حرکت در هوا ایستاد . رفته رفته توجه همه به آن جلب شد .دانشجویان آن را با انگشت به هم نشان میدادند و درباره مفهوم پیام زمزمه میکردند
شاه غرق خواندن سخنرانی اش بود .اما پچ پچ ها را شنید و همینکه به آسمان نگریست به لکنت افتاد . جایی را که میخواند گم کرد . نطقش کور شد .کلماتش دیگر مفهوم نبود
و نمیدانم چرا من خجالت می کشیدم. شرمنده سر به زیر افکنده بودم . جرات نگاه کردن به پیرامون را نداشتم
راستش، دلم به حال شاه سوخت
از کتاب« حدیث نفس - حسن کامشاد- ص۲۴۴- جلد نخست »
----
بعد التحریر: لابد این دانشجویان انقلابی دو آتشه منتظر امامی بودند که هفت زبان زنده دنیا را میدانست و هر جا که میرفت آفتابه اش را هم با خودش میبرد

فروشگاه لباس زنانه


رفیقم می پرسد : حسن جان ! حالا که باز نشسته شده ای چه طرح و برنامه ای برای آینده داری؟
میگوییم : والله بقول گفتنی ها روز پیری پادشاهی هم ندارد لذتی ، معذالک میخواهیم یک فروشگاه کفش و لباس زنانه بازکنیم !
با حیرت می پرسد : وات؟ اول پیاله و بدمستی؟
میگوییم : والله از روزی که بازنشسته شده ایم تازه فهمیده ایم که چند هزار کفش و کلاه و پیراهن و چکمه و پالتو ی زنانه توی خانه مان انبار شده و ما خبر نداشته ایم ! این است که میخواهیم یک فروشگاه کفش و لباس زنانه باز کنیم بلکه این آخر عمری میلیونر شدیم !
نقد امروز را مده از دست
دی گذشت و امید فردا نیست
ما یک رفیقی داریم که آدم شوخ طبعی است. اسمش « جان » است ما صدایش میکنیم جان جان!
پارسال پیرار سال - در ایام فرخنده پیشا کرونایی - یک شب با اهل و عیال شان رفته بودیم شام بخوریم.
خانم آقای جان جان سر درد دلش باز شده بود که : این شوهرم را می بینی؟ یک اتومبیل شورلت عهد عتیق را سال‌های سال است توی گاراژ خانه مان چپانده است که به درد هیچ کاری نمی خورد . هر چه بهش میگویم یا بفروشش یا جوری شرش را از سرمان کم کن به گوشش نمیرود که نمیرود .
به شوهرش گفتیم : جان جان ! راست می‌گوید طفلکی . چرا شر این ابوطیاره را از سرش کم نمیکنی؟
در جواب مان گفت : هر وقت این خانم محترم توانست شر دوهزار تا پیراهن و هشتصد تا شلوار و هزار و دویست تا چکمه و کفش و چارق و دمپایی و سیصد تا کلاه و شال گردن را از سر مان کم بفرماید ما هم میرویم این ابوطیاره را گور به گورش میکنیم !
تازه ما فهمیده ایم که بیچاره جان جان به چه درد بی درمانی مبتلا بوده است .
بقول شاعر : کیست آنکس که در این دایره سرگردان نیست ؟

گریز از محبس


آمده ایم اینجا در کرانه دریاچه تاهو آفتاب میگیریم .
دریاچه تاهو با خانه مان دو ساعت و نیمی فاصله دارد.
پیش از فرمانروایی عالیجناب کرونا ، در چنین فصلی و در چنین روزهایی دهها هزار نفر به تاهو میآمدند تا در طبیعت بی همتایش نفسی تازه کنند و در کازینوهایش چند صد دلاری یا چند هزار دلاری ببازند ، امروز اما همه هتل ها و کازینوها بسته اند .نه در شهر ؛ نه در بزرگراه شماره پنجاه ، و نه در خیابان هایش از آن ازدحام شور انگیز آدمیان خبری نیست.
اینجا و آنجا یکی دو رستوران باز بودند و تک و توکی هم در حاشیه پیاده رو میزی و صندلی و بساطی گسترده بودند و از موج جمعیت نشانی نبود .
ما که جرات رفتن به رستوران نداشتیم . رفتیم در سایه سار درخت بالابلند سایه گستری نشستیم و جای تان خالی ساندویچ ماهی خوردیم با سالاد فصل . دستپخت عیال . بعدش هم آمدیم کنار ساحل و تن به آفتاب سپردیم .
روزی در خلسه و آرامش گذشت و از ممد حیات به مفرح ذات رسیدیم.
از دیدنی های این سفر مردی دیدیم با ریش سپید . مردی بلند بالا . سری برایم تکان داد و ما هم گود آفتر نونی گفتیم .
این مردبلند بالای ریشو، پستان بندی بسته بود و لباس زنانه به تن کرده بود . آنهم از نوع مینی ژوپش !
و ما حیران مانده بودیم که در پاسخ سلام شان گود آفترنون مادام بگوییم
یا گود آفتر نون سر؟!
روزگار دل انگیزی است و آدمیان آزادند هر چه میخواهند بپوشند و بنوشند و بگویند و بنویسند و بخوانند و بلمبانند و بمالندو بغلتند و بغلتانند و کسی را با کسی کاری نه !
و سخن آخر اینکه :
کرونا همچنان خر است
کرونا گاو نر هم هست که نمیگذارد با رفیقانم جمع بشویم و بگوییم و بخندیم !