آنوقت ها که مدرسه میرفتیم اگر عمه جان و دایی جان و خاله عمقزی و خاله خاک انداز و خاله دیگ بسر می پرسیدند میخواهی چیکاره بشوی میگفتم دکتر
اگر می پرسیدند چرا میخواهی دکتر بشوی ؟ میگفتم برای اینکه نگذارم مامانم شب نیمه شب از درد ناله بکند
کمی که بزرگتر شدم آرزویم این بود دوچرخه داشته باشم و بتوانم توی کوچه و خیابان ویراژ بدهم
بعد تر ها عاشق شدم . عاشق زهره . شب و روز خواب و راحت نداشتم . توی برف و باران و باد و توفان میرفتم ساعتها دور و بر مدرسه اش پرسه میزدم بلکه لحظه ای ببینمش . آن روزها بزرگترین آرزویم این بود که زهره را به زنی بگیرم و صاحب خانه زندگی بشوم
در گذر سالها آرزوهایم رنگ و بوی دیگری گرفت . توی چاله چوله های عجیب غریبی دست و پا زدم و بسیاری از آرزوهایم نیز بر باد رفت . تا رسیدیم به اینجا . تا رسیدیم به امروز
حالا آرزوهایم در این خلاصه میشود که
صبح پا بشوم دوش بگیرم ریشم را بتراشم صبحانه بخورم بروم سر کارم
اینکه گهگاه با نوا جونی بروم بستنی فروشی محله مان با هم بستنی بخوریم و او شادمانه بخندد
اینکه آرشی جونی را ببرم فروشگاه اسباب بازی فروشی تا بین ده هزار تا کامیون و ترن و هواپیما یکی شان را انتخاب کند
اینکه روزهای پنجشنبه با محمد و داود و هانری برویم رستوران قاسم آقا ، بگوییم و بخندیم و من دور از چشم نسرین هر غذایی دلم میخواهد سفارش بدهم
اینکه بروم کافه تریای مورد علاقه ام گوشه ای بنشینم و قهوه ام را با لذت و آرامش سر بکشم
اینکه گهگاه با بهمن و سوسن و ستار و سرور و علی و فرزانه و شهلا دور هم جمع بشویم و بخوانیم و بنوشیم و به ریش دنیا بخندیم
اینکه شب جمعه یا شب شنبه با امیر و بهناز و هانری و مینا و بیژن و نسرین برویم همان رستورانی که از بس دختر و پسر جوان در آن موج میزند صدا به صدا نمیرسد . بروم آنجا با بچه ها آبجو بخوریم و از زمین و زمان حرف بزنیم و نصفه های شب مست و ملنگ برگردیم خانه مان
چه آرزوهای بزرگی ! نمیدانم آیا به این آرزوها دست می یابم یا اینکه
ای بسا آرزو که خاک شده
اگر می پرسیدند چرا میخواهی دکتر بشوی ؟ میگفتم برای اینکه نگذارم مامانم شب نیمه شب از درد ناله بکند
کمی که بزرگتر شدم آرزویم این بود دوچرخه داشته باشم و بتوانم توی کوچه و خیابان ویراژ بدهم
بعد تر ها عاشق شدم . عاشق زهره . شب و روز خواب و راحت نداشتم . توی برف و باران و باد و توفان میرفتم ساعتها دور و بر مدرسه اش پرسه میزدم بلکه لحظه ای ببینمش . آن روزها بزرگترین آرزویم این بود که زهره را به زنی بگیرم و صاحب خانه زندگی بشوم
در گذر سالها آرزوهایم رنگ و بوی دیگری گرفت . توی چاله چوله های عجیب غریبی دست و پا زدم و بسیاری از آرزوهایم نیز بر باد رفت . تا رسیدیم به اینجا . تا رسیدیم به امروز
حالا آرزوهایم در این خلاصه میشود که
صبح پا بشوم دوش بگیرم ریشم را بتراشم صبحانه بخورم بروم سر کارم
اینکه گهگاه با نوا جونی بروم بستنی فروشی محله مان با هم بستنی بخوریم و او شادمانه بخندد
اینکه آرشی جونی را ببرم فروشگاه اسباب بازی فروشی تا بین ده هزار تا کامیون و ترن و هواپیما یکی شان را انتخاب کند
اینکه روزهای پنجشنبه با محمد و داود و هانری برویم رستوران قاسم آقا ، بگوییم و بخندیم و من دور از چشم نسرین هر غذایی دلم میخواهد سفارش بدهم
اینکه بروم کافه تریای مورد علاقه ام گوشه ای بنشینم و قهوه ام را با لذت و آرامش سر بکشم
اینکه گهگاه با بهمن و سوسن و ستار و سرور و علی و فرزانه و شهلا دور هم جمع بشویم و بخوانیم و بنوشیم و به ریش دنیا بخندیم
اینکه شب جمعه یا شب شنبه با امیر و بهناز و هانری و مینا و بیژن و نسرین برویم همان رستورانی که از بس دختر و پسر جوان در آن موج میزند صدا به صدا نمیرسد . بروم آنجا با بچه ها آبجو بخوریم و از زمین و زمان حرف بزنیم و نصفه های شب مست و ملنگ برگردیم خانه مان
چه آرزوهای بزرگی ! نمیدانم آیا به این آرزوها دست می یابم یا اینکه
ای بسا آرزو که خاک شده