دنبال کننده ها

۱۰ آذر ۱۳۹۸

مک دانولد

آقا! این زن جان مان نمی‌گذارد ما از این غذاهای " بخور و بدو" یا بقول شما فرنگی ها فست فود بخوریم.خودش هم لب به چنین غذاهایی نمی‌زند. می‌رود توی آشپزخانه ساعت ها خود کشان می‌کند و قیمه پلو و ماهی پلو وقورمه سبزی و فسنجان و کلم پلو و نمی‌دانم سالاد شیرازی و میگو پلو درست می‌کند بلکه ما را وادارد از خوردن این همبرگر های چرب و چیلی که مزه آبگوشت جابر انصاری در جنگ خندق را میدهند دست برداریم. اما ما می‌گوییم ای آقا! مگر دست نماز عمو رمضون باطل شده؟ نه آفتاب از این گرم‌تر می‌شود نه قنبر از این سیاه تر! لاجرم گاهگداری دور از چشم عیال می‌رویم یکی از آن ساندویچ های فرد اعلای " آدم خفه کن ‌"را می لمبانیم و لب و لوچه مان را آب میکشیم و می‌آییم خانه. آنوقت است که باید دو سه ساعت صد جور ملامت و سرکوفت و سر زنش و پند و اندرز و موعظه را تحمل کنیم که
مرد حسابی!مگر نمیدانی این آشغال ها باعث سکته مغزی و سکته قلبی و مرگ مفاجات و هزار و یک جور بیماری پیدا و پنهان می‌شوند؟ مگر نمی‌خواهی مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن نوه هایت را ببینی؟
آنقدر می‌گوید و می‌گوید و ملامت مان می‌
کند که ما ترس و رمان می‌دارد و تصمیم میگیریم دیگر لب به این غذاهای " بخور و بمیر" نزنیم. اما مگر می‌شود جلوی این وساوس شیطانی و هواهای نفسانی را گرفت؟ لعنت به شیطان رجیم آقا!
در باره غذاهای مک دانولد - یا بقول ایرانی ها مک دونالد - آنقدر حرف و حدیث " زهره آب کن"فراوان است که ما گهگاه که تسلیم وساوس شیطانی می‌شویم و می‌خواهیم برویم یکی از آن ساندویچ های " آدم خفه کن" میل بفرماییم ترجیح می‌دهیم بجای مک دانولد برویم سراغ جناب آقای In N Out که خدا وکیلی هم ساندویچ هایش خوشمزه تر است هم اینکه آدم می‌تواند آنجا چند دقیقه ای دور از چشم اغیار و خشم احباب !مختصری چشم چرانی بفرماید و به این عجوزه هزار داماد فرتوت بگوید بیلاخ!! آنهم چه بیلاخی!( البته از ما د ور باد چنین وساوس شیطانی وهواهای نفسانی!) لعنت خدا بر شیطان رجیم!
آقا! ما سی و چند سال است اینجا در ینگه دنیا هستیم. در این سی و چند سال شاید بیش از دو
سه بار به مک دانولد نرفته باشیم . بما گفته بودند غذاهایش مزه آش زین العابدین بیمار می‌دهد
اما حالا که شنیده ایم خانم بزرگواری بنام جون - آخرین همسر بنیانگذار رستوران های مک دا نولد - مبلغ دو میلیارد دلار از دارایی خود را (دو میلیارد دلار!لطفا با میلیون اشتباه نفرمایید)به سازمان های خیر یه بخشیده است تصمیم گرفته ایم گهگاه برویم خدمت جناب مستطاب مک دانولد یک ساندویچ فرد اعلای چرب و چیلی میل بفرماییم و درودی و سلامی هم به روح پر فتوح چنین بانوی دست و دلبازی بفرستیم
حالا یکوقتی خیال نکنید که این خانم " جون" مریم مقدس یا مثلا مادر ترزا بوده
ها؟ خیر!
ایشان گاهگاهی که حوصله شان سر می‌رفته چهار پنج تا از رفیق های جان جانی اش را بر میداشته سوار هواپیما ی جت شخصی اش می‌شده یک توک پامیرفته است لاس و گاس . آنجا یکی دو میلیون دلاری می باخته و خوش و خندان برمیگشته است دولتمنزل شان
تاکور شود هر آن‌که نتواند دید

مانا نیستانی

۸ آذر ۱۳۹۸

عینعلی و زینعلی


گاهی اوقات آدم دلش میخواهد گریبان خودش را چاک بدهد . دلش میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارد . دلش میخواهد سرش را توی چاه بکند و تا نفس دارد فریاد بزند
آخر شما کجای دنیا دیده اید یک آقای عمامه بسری که ناسلامتی هم رییس جمهوریک مملکت حسینقلیخانی است، هم رییس شورای امنیت ملی است ، هم هزار و یکجور شغل و منصب و مقامات شداد و غلاظ دارد بیاید جلوی دوربین تلویزیون قهقهه بزند و بگوید من خودم از سه برابر شدن قیمت بنزین خبر نداشته ام ؟ اگر شما جای ما بودید یقه تان را جر نمیدادید ؟ اگر شما جای ما بودید سر به کوه و بیابان نمیگذاشتید ؟
آخر شما کجای دنیا دیده اید که در دارالخرافه ای به بزرگی و وسعت تهران آلودگی هوا بقدری باشد که علاوه بر تعطیلی مدارس از خلایق بخواهند از خانه های شان بیرون نیایند آنوقت در همین دار الخرافه آقای پیروز حناچی شهردار تهران نگران آلودگی هوای پایتخت بوسنیا باشد و به شهردار سارایوو بگوید ما حاضریم کارشناسان خودمان را در اختیارتان بگذاریم تا مشکل آلودگی هوای پایتخت تان را حل کنند ؟
آخر شما کجای دنیا دیده اید با اینهمه فقر و نکبت و خون و دردی که از آسمان میبارد یکی از مقامات مملکتی بیاید جلوی دوربین تلویزیون و بادی به غبغش بیندازد و بگوید در حال حاضر اولویت دولت بازسازی آستان مقدس امامزادگان ناز نازی عینعلی و زینعلی است ؟
اگر شما جای ما بودید گریبان تان را پاره نمیکردید و سر به کوه و بیابان نمی گذاشتید ؟
-------------------
محسن هاشمی و رییس شورای شهر و....
۵آذر - سه شنبه
مراسم کلنگ زدن فاز دوم ساختن امام زاده (زین علی و عین علی )

سفر یک روزه به دریاچه تاهو 
امروز از تعطیلی یک روزه استفاده کردیم و جای تان خالی رفتیم تاهو
بزرگراه شماره پنجاه را گرفتیم و پیش راندیم . اینجا آسمان شهر ما آبی و صاف و آفتابی بود اما وقتی یکساعتی راندیم دیدیم دشت و جنگل و ماهور جامه ای از برف پوشیده اند
نیم ساعتی به تاهو مانده بود که دریک راه بندان گیر افتادیم ، پرسیدیم چه خبر است؟
گفتند : گذشتن از گردنه بدون زنجیر چرخ نا ممکن است
ما نه زنجیر داشتیم نه حال و حوصله زنجیر بستن و زنجیر باز کردن . به همسر جان مان گفتیم چطور است برگردیم ؟ و برگشتیم . آمدیم رفتیم توی یکی از همین کازینوهای بین راهی جایتان خالی ناهار مفصلی خوردیم و عیال هم چند ده دلاری - یا شاید هم چند صد دلاری - باخت و با لب و لوچه آویزان برگشتیم خانه مان
این بود انشای امروز ما 

نامه تبریک نوا جونی به بابا بزرگ

نامه تبریک نوا جونی به بابا بزرگ
با نوا جونی و مامان و مامان بزرگش رفته بودیم رستوران . روز تولدمان بود . نوا جونی این نامه را بدستم داد و اینگونه ما را به شادباش شیرینی مفتخر کرد
یکبار هم از من پرسید : بابا بزرگ چند ساله شده ای؟
گفتم : پیر شدم خوشگل من
دست نوازشی به موهایم کشید و گفت : بابا بزرگ تو که پیر نیستی ! تو که میتوانی راه بروی ! هر وقت مثل اون یکی بابابزرگ نتوانستی راه بروی آنوقت دیگر پیر شده ای!
پارسال هم نوا جونی بمناسبت روز تولد مان یک نقاشی برایم کشیده بود و آنرا همراه یک سکه یک سنتی بمن هدیه داده بود
چه موهبتی است زیستن در کنار نوا جونی و آرشی جونی

شکر گزاری


شکر گزاری......
امروز روز تولدمان است. البته دل و دماغی برای شادی و جشن و شادمانی نیست. دلشکسته و اندوهگین به میهن و مردمی می اندیشم که در آتش بیداد میسوزند. دلشکسته و مغموم به زمانه ای مینگرم که گویی بقول عبدالله بن مقفع « میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی »
از خیر جشن و شادمانی میگذرم و دست به دعا برمیدارم و میگویم :
خدایا ، خداوندا ، پروردگارا ، ای کریمی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ۰ ترا شکر میگوییم که ما را آفریدی !
ترا شکر میگوییم که بما دست دادی که گهگاه از زور خشم بر سر خودمان بکوبیم
- به ما زبان دادی ، پا دادی ، قلب دادی ،چشم و گوش دادی ، معد ه و لوزالمعده دادی
- ترا شکر میگوییم که ما را خر و گاو و فیل و مارمولک و خوک و گراز و خنزیر نیافریدی
- ترا شکر میگوییم که ما را '' آدم '' آفریدی
خدایا ! خداوندا ! پرودگارا ! حالا نمیشد مختصری ''عقل '' هم به ماآدمیزادگان اعطا میفرمودی تا اینقدرپیش گرگ و گراز و خنزیر و مار وابابیل وفیل و موش و الاغ سر افکنده و شرمنده نباشیم ؟
برای همه شما شادی و شادکامی و برای میهن و مردمان میهنم رهایی از چنگال اهریمنان را آرزو دارم

جوجه مرغابی بینوا



(تمثیلی از روزگار دوزخی امروز مردم ایران)
یک جوجه مرغابی بینوا امروز نمیدانم چرا راهش را گم میکند و میآید حوالی فروشگاهم
شاید یکی دو هفته ای از عمرش نگذشته است . هنوز پر پرواز ندارد . افتان و خیزان راه میرود . عینهو کودکی که میخواهد راه رفتن را تجربه کند 
میخواهم بگیرمش و آبی و دانه ای در حلقش بریزم . بسرعت میرود لای بوته ها گم و گور میشود
چند دقیقه بعد دوباره پیدایش میشود . زیر سایه درختی لمیده است و به آرامی جیک جیک میکند
دوباره پاورچین پاورچین خودم را به او میرسانم و سعی میکنم بگیرمش ؛ اما فرار میکند و میرود لای بوته ها
یکی دو ساعت بعد می بینم زیر ماشینم مشتی پر ریخته است . نمیدانم کدام گربه ای ؛ زاغی ؛ زغنی از کدام گورستانی آمده است و جوجه مرغابی بینوایم را لت و پار کرده است
دلم بدرد میآید . یکی دو ساعتی حال و حوصله هیچ کاری را ندارم . بعدش میروم توی فکر و خیالات
بخودم میگویم : اگر راهش را گم نکرده بود ؟
-اگر ازآشیانه اش جدا نشده بود ؟
-اگر فرصت زندگی می یافت ؟؟
اگر مجال زیستن می یافت در پهنه چه آسمانها که به پرواز در نمیآمد؟ . چه پر و بالی می توانست بگشاید . چه شهر ها و کشور ها و قاره ها را زیر پر و بال خود نمیدید ؟
اما ؛ آه از آن زاغ و زغن لعنتی 

۲۹ آبان ۱۳۹۸


آخرین شاه سلسله منحوس خمینیه

بابا از دخترش میگوید


امروز سالروز تولد آلما ست . دخترم آلما . یکساله بود که در آن گریز ناگزیر از ایران گریختیم . راه رفتن و حرف زدن را در بوینوس آیرس آموخت . پنجسالی آنجا بودیم . بوینوس آیرس . شهر شراب و ماته و تانگو و خوشباشی و - البته فقری پنهان - آنجا به کودکستان رفت . زبان اسپانیولی آموخت . چند ترانه یاد گرفت . به تلویزیون رفت و برای کودکان برنامه اجرا کرد. خوش سر و زبان بود . در دل همگان جا میگرفت .
در پنجسالگی اش به امریکا آمدیم . به مدرسه رفت . زبان انگلیسی آموخت و زبان اسپانیولی از یاد برد . عاشق شد . دل بست . دل برید . و این دل بستن ها و دل بریدن ها ما را به مرز جنون کشاند . و زندگی اش یاد آور آن شعر کلیم که :
افسانه حیات دو روزی نبود بیش
آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت ؟
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
به دانشگاه رفت . لیسانس گرفت . دو باره عاشق شد . فوق لیسانس گرفت . دل داد و دل برید و راه به دوره دکترای دانشگاه ارواین گشود . یکسالی خواند . دوباره در چنبر عشق و عاشقی گرفتار آمد . دانشگاه را رها کرد . معلم شد . معلم تاریخ در دبیرستان . ازدواج کرد . با مردی که دوستش میداشت . مردی موسیقیدان . آرام و سر بزیر . رها از همه بدی ها . مردی که وقتی از روزمرگی ها خسته میشود کوله پشتی اش را می بندد و به کوه میرود . به بلند ترین قله ای که بتواند . چادری میزند و یکی دو روزی غرق و غرقه میشود در زیبایی های طبیعت .
روزگار میگذرد . شب ها و روزها بهم پیوند میخورند . بچه دار میشود . دختری بنام نوا . زیبا و شیرین . معلمی را رها میکند . دوسه سالی بعد دومین فرزندش از راه میرسد . آرشان . که ما آرشی صدایش میکنیم . و خوشبختی معنا پیدا میکند .
تولدت مبارک دخترم . اگرچه مادر شده ای اما همچنان کودک بمان . پاک و زلال مثل همیشه . مثل دیروز . مثل اکنون . مثل فردا

چه باید کرد


چه باید کرد ؟
دنیای سیاست دنیای بغرنج و پیچیده ای است . عرصه بده بستان است . قلمروی آدمیانی است که میدانند چگونه باید پشتک و وارو زد
در عالم سیاست هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و آنان که از دور دستی بر آتش دارند و تحلیل های ذهن گرایانه و رهنمود های فیلسوفانه صادر میفرمایند بهتر است سکوت کنند و با پای لنگان وارد چنین میدان فراخی نشوند.
من از تتها چیزی که می ترسم رادیکالیزه شدن این جنبش و حرکت بسوی یک جنگ داخلی است،
وضعیت ایران چنان پیچیده و در هم است که نمی توان پیش بینی کرد فردا چه پیش خواهد آمد
من اهل سیاست نیستم و از علم سیاست چیزی نمیدانم فقط دید ه هایم را و تجربیات عینی ام را اینجا باز میگویم و گهگاه نیز نغمه ای ساز میدهم که ناشی از دلسوختگی برای میهن و مردمان میهن من است