دنبال کننده ها

۸ آذر ۱۳۹۸

جوجه مرغابی بینوا



(تمثیلی از روزگار دوزخی امروز مردم ایران)
یک جوجه مرغابی بینوا امروز نمیدانم چرا راهش را گم میکند و میآید حوالی فروشگاهم
شاید یکی دو هفته ای از عمرش نگذشته است . هنوز پر پرواز ندارد . افتان و خیزان راه میرود . عینهو کودکی که میخواهد راه رفتن را تجربه کند 
میخواهم بگیرمش و آبی و دانه ای در حلقش بریزم . بسرعت میرود لای بوته ها گم و گور میشود
چند دقیقه بعد دوباره پیدایش میشود . زیر سایه درختی لمیده است و به آرامی جیک جیک میکند
دوباره پاورچین پاورچین خودم را به او میرسانم و سعی میکنم بگیرمش ؛ اما فرار میکند و میرود لای بوته ها
یکی دو ساعت بعد می بینم زیر ماشینم مشتی پر ریخته است . نمیدانم کدام گربه ای ؛ زاغی ؛ زغنی از کدام گورستانی آمده است و جوجه مرغابی بینوایم را لت و پار کرده است
دلم بدرد میآید . یکی دو ساعتی حال و حوصله هیچ کاری را ندارم . بعدش میروم توی فکر و خیالات
بخودم میگویم : اگر راهش را گم نکرده بود ؟
-اگر ازآشیانه اش جدا نشده بود ؟
-اگر فرصت زندگی می یافت ؟؟
اگر مجال زیستن می یافت در پهنه چه آسمانها که به پرواز در نمیآمد؟ . چه پر و بالی می توانست بگشاید . چه شهر ها و کشور ها و قاره ها را زیر پر و بال خود نمیدید ؟
اما ؛ آه از آن زاغ و زغن لعنتی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر