چند سال پیش در هند یک آقای محترمی کاخ ریاست جمهوری آن کشور را به یک آقای ببوی ینگه دنیایی فروخته بود آقای فروشنده در آگهی فروش این ساختمان که در یکی از روزنامه های امریکایی بچاپ رسید تاکیدکرده بود که این ساختمان دارای آب و برق است و برق آن هم هیچگاه قطع نمیشود
در ایران بنا به گفته رییس دیوان محاسبات کشور ، یک آقای محترم نماز خوان اهل عبادتی که به ریاست اداره ای در غرب کشور منصوب شده بود هفتاد فقره از املاک دولتی را بنام خود سند زده و تمامی آن را به هموطنان ببوی خودش فروخته است
در گیلان یکی از آن زاغ سار اهرمن چهرگانی که به مقام و منصبی رسیده بود حقه تازه ای سوار کرد که به عقل جن هم نمیرسید . او تصمیم میگیرد هر ماه در صدی از حقوق کارکنان این سازمان در اختیار ش قرار بگیرد تا آن را جهت به اصطلاح « افزایش بهره وری کارکنان » به کارمندانی که بهتر کار می کنندپرداخت کند
این مبلغ که ماهانه حدود پنجاه میلیون تومان می شود هر ماه از سوی این مدیر به پنج تن از کارمندان مورد اعتماد ش داده و آنها با کسر مبلغی؛ مابقی را به حساب شخصی مدیر عامل واریز می کنند.! یاد ایرج افشار بخیر . تعریف میکرد که حاجی میرزا محمد رضا (معروف به آیت الله ) روزی از بازاریزد میگذشت. در راه به حسین خان بوچاقچی از لوطیان و قداره بندان بر خورد . از حسین خان پرسید : حالت چطوره ؟ حسین خان گفت : دعا گویم! حاجی بر آشفت و گفت : دعا گویی که کار ما بود حسین خان هم بلافاصله گفت : دزدی هم کار ما بود
رفته بودم سازمان ملل. بگمانم هفت هشت سال پیش بود . دخترم که همراهم بود رو بمن کرد و گفت : بابا ! حالا که تا نیویورک آمده ایم برویم سازمان ملل را هم ببینیم . گفتم : چه بهتر از این ؟ اگر چه شب گربه سمور می نماید اما در عین حال : نیکوتر از جهان امید ای دوست در عالم وجود جهانی نیست رفتیم بلیطی خریدیم و خودمان را رساندیم به ساختمان سازمان ملل. آنجا جلوی آن آسمان خراش ، مجسمه ای از تفنگی را دیدیم که لوله اش را پیچانده بودند . لابد به این قصد که پیامی و سلامی به همه جنگجویان عالم برسانند که : تفنگت را زمین بگذار ! سی چهل نفری از چین و ماچین و سمرقند و بخارا و اقالیم سبعه بما پیوستند . خانم جوانی آمد و خوشامدی گفت و با مهربانی ما را کشاند به همان سالنی که مجمع عمومی سازمان ملل آنجا تشکیل میشود . همان سالنی که صندلی های آبی دارد و بنظر میرسد سی چهل سالی است که آنها را عوض نکرده و دستی به سر و رویشان نکشیده اند . بنظرم برای چنان سازمانی با چنان اهن و تلپ هایی کمی فقیرانه و حقیرانه آمد ! چرایش را نمیدانم . لابد در ذهن و ضمیرم نقشی ورای آنچه که میدیدم نقش بسته بود . آن جایگاه دایره شکلی را که معمولا اجلاس شورای امنیت در آن تشکیل میشود و آقای امریکا و آقای روس و آقای چین آنجا حرف های دیپلم ببالا میزنند و برای هم شاخ و شانه میکشند هم دیدیم و تاسفی خوردیم به حال ملتی و به حال ملت هایی که بقا و فنای شان به همین شاخ و شانه کشیدن های روس و پروس و اتازونی و چین و ماچین وابسته است . رفتیم نشستیم و خانم جوان برای مان از فلسفه وجودی این سازمان گفت . از نقش تنش زدایی اش بین دولت ها ، از تلاش هایش برای جلوگیری از بروز جنگ ها و خیلی چیزهای دیگر . آنگاه نوبت به قطعنامه های سازمان ملل رسید و آن بانوی جوان دلربا ! برای مان از صدور قطعنامه ها گفت و اینکه تاکنون فلان مقدار قطعنامه صادر شده است من بپا خاستم و سلامی و سپاسی گفتم و پرسیدم : آیا تاکنون از این قطعنامه ها و توپ و تشرهای دیپلماتیک ! کاری هم بر آمده است ؟ پرسید : منظورتان چیست ؟ عرض کردیم : منطورمان این است که فلان دولت قلچماق گردن کلفتی که تا بن دندان مسلح است میرود خاک سرزمین دیگری را اشغال میکند و مردمانش را به تبعید و دربدری و گورستان میفرستد ، از قطعنامه سازمان ملل تان چه کاری ساخته است ؟ وقتی گوش شنوایی برای شنیدن ناله ها و ندبه های خلایق وجود ندارد چرا بیجهت زیر گوش کوران و کران فریاد سر میدهید ؟ و خلایق - یعنی همان اهالی محترم چین و ماچین و روس و پروس و اقالیم سبعه - چنان در من می نگریستند که گویی یکی از کره مریخ آمده است و بزبان یاجوج و ماجوج سخن میگوید و لابد پیامی و کلامی از مریخیان دارد . باری، امروز که سخنان نماینده آقای ترامپ در سازمان ملل در باب کشتار و حبس و شکنجه مردمان فلکزده سوریه را می شنیدم نمیدانم چرا بیاد این شعر شاملو افتادم که : سلاخی میگریست به قناری کوچکی دل باخته بود !
چهل سال پیش ، در آن هنگامه جهل و جنون و خون ، یکی دو سالی سر در تاریخ ایران فرو بردم به قصد کند و کاوی در جستجوی حقیقتی . حاصل این کندو کاو کتابی شد بنام "تاریخ دروغ " که در همان هنگامه بی سروسامانی ها و گسستگی ها و ترس و نفرت در آن کویر هراس بچاپ رسید . این کتاب بارها و بارها بی اطلاع من در ایران بچاپ رسیده و برای کسانی نانی و برای من آوارگی به ارمغان آورده است . میکوشم گاه و بیگاه بخش هایی از این کتاب را اینجا بگذارم باشد اهل خردی را بکار آید و خفته ای را بیدار کند تا بدانیم این آوار رنج و مصیبتی که قرن ها بر ما و میهن ما فرود آمده است از کجاست . ---------- "....با پیدایش نهضت اسلامی و انتشار شعار های بظاهر بشر دوستانه و مساوات طلبانه آن ، مردم گمان میکردند هدف اسلام در هم ریختن قیود طبقاتی و بهبود زندگی اقتصادی آنان است اما پس از استیلای تازیان بر ایران فاتحان عرب پس از کشتار های بسیار به غارت مردم و تحمیل مالیات های گوناگون سرگرم شدند . روستاییان ایرانی با از دست دادن زمین ها و آزادی خود مجبور شدند در همین اراضی به مزدوری و بیگاری بپردازند و نان بخور و نمیری دریافت کنند و آن آزادی و مساواتی که اسلام وعده داده بود یکسره بر باد رفت ابن خرداد می نویسد : " عمر به والی خود در بحرین هر ماه پانزده شاهی حقوق میداد . چون به او خبر دادند که حاکم در آن جزیره برای خود خانه ای ساخته است او را مورد بازپرسی قرار داد و پرسید پول ساختن خانه را از کجا آورده است . اما از دوره عثمان - مخصوصا از آغاز حکومت بنی امیه - وضع بکلی دگرگون شد چنانکه در دوره هشام بن عبدالملک والی عراق بیست میلیون درهم حقوق میگرفت و صد میلیون درهم نیز از راه اختلاس بدست میآورد . در عهد عباسیان ارقام مالیاتی بسیار سنگین بود کما اینکه در زمان مامون عراق یکصد و سی میلیون درهم ، خراسان هفتاد و سه میلیون، فارس بیست و چهار میلیون و شهر ری به تنهایی یکصد میلیون درهم مالیات میدادند . پول هایی را که به زور شلاق از مردم بینوای ایران میگرفتند بمصرف عیاشی فاتحان تازی و بذل و بخشش های باور نکردنی میرسید. " .....مامون در شب زفاف با پوراندخت - دختر حسن بن سهل - کیسه ای پر گوهر نثار کرد که به هزار دانه الماس تابناک بی نظیر بالغ آمد .... و سی میلیون در هم انفاق کردند " در دوره عباسیان شهر بغداد که بارگاه خلیفه بود در زر و زیور و مکنت و نعمت می غلتید و این شهر هزار و یک شب در زیبایی و جلال غرقه بود . بدیهی است که اینهمه زر و زیور جز از راه غارت مردم و چپاول دار و ندار آنها فراهم نمیگردید . سفاح ، نخستین خلیفه عباسی وقتی در گذشت از وی جز " نه جبه و چهار پیراهن و پنج شلوار و چهار طیلسان و سه مطرف خز " باقی نماند اما منصور که بجای او نشست چندان در جمع آوری مال و ثروت حرص ورزید که پس از مرگ " ششصد هزار هزار دینار " از وی باقی ماند و بهنگام مرگ به مهدی فرزند خود گفت : " من ترا در این شهر چندان مال فراز آورده ام که اگر ده سال نیز خراج بتو نرسد ، ارزاق سپاه و نفقات و مخارج ثغور را بدان کفایت توانی کرد " چه در دوره حکومت خون و بیداد امویان و چه در زمان حکومت سراسر خون و تزویر عباسیان توده های محروم ایرانی زیر بار کمر شکن ترین بهره کشی ها خرد میشدند و نهضت های رهایی طلبانه آنان - که در شکل ها و لفافه های گوناگون بوقوع می پیوست - با وحشیانه ترین شیوه ها سرکوب میشد . در کتاب تاریخ طبرستان میخوانیم که :در زمان سلیمان بن عبد الملک اموی دهقانان طبرستان بسبب بهره کشی های دیو صفتانه وسنگینی بار مالیات ها و خراج ها بستوه آمدند و به یک قیام خونین دست زدند . خلیفه اموی یکی از سرداران خونخوار تازی بنام یزید بن مهلب را برای سرکوبی آنان به طبرستان فرستاد . " یزید بن مهلب در گرگان سوگند خورد که با خون عجم آسیاب بگرداند . گویند بسیاری از جوانان و دلیران و مرزبانان را گردن زد . چون خون روان نمیشد برای اینکه امیر عرب را از کفاره سوگند نجات دهند آب در جوی نهاده و خون با آن به آسیاب بردند و گندم آرد کردند و یزید بن مهلب از آن نان بخورد تا سوگند خود وفا کرده باشد (تاریخ طبرستان - ابن اسفندیار - ص۱۴۷) خاکی است که رنگین شده از خون ضعیفان این ملک که بغداد و ری اش نام نهادند ........... نقل از کتاب : تاریخ دروغ - نوشته حسن رجب نژاد- انتشارات نوید شیراز -
میر حسین موسوی در سال ۱۳۶۲ در پیام خود بمناسبت دومین جشنواره تئاتر فجر چنین فرمودند: البته بودند روشنفکرانی که با نفس جادویی خود میخواستند استخوان های پوسیده کسرایان را زنده سازند و از این راه به ناسیونالیسم ادعایی شاه کمک برسانند .
و فاجعه موقعی عمیق تر خود را نشان میداد که میدیدیم مارکسیست ها و رژیم شاه حد اقل در اسلام زدایی فرهنگ این کشور سیاست واحدی را دنبال میکردند ولی امت ما هیچگاه نتوانست خود را راضی کند که بر سرنوشت کسرایان و اسطوره های باستانی دل بسوزاند ایشان در بخش دیگری از پیام خود فرموده اند : دریغ از روشنفکرانی که خواستند از افسانه مرگ آرش بر پایه خاک و خون حماسه بسازند و حماسه واقعی کربلا را نتوانستند ببینند "اما « نخستین تکلیف هنرمندان متعهد ما شناسایی رد پای خناسان و پاکیزه داشتن ساحت هنر انقلاب از این وسوسه هاست
وما چنان ملت کور و کری هستیم که برای چنین مردک ضد ایرانی پفیوزی ناله و ندبه سر میدهیم و یاحسین میر حسین گویان به سر و سینه خود میکوبیم تا او را دوباره بر مسند قدرت بنشانیم تا ملت ما را دیگر بار بر نطع خون بنشانند و با شمشیر اسلام عزیزشان همگان را گردن بزنند
یک روز بهاره نوشته بود :«پدرم هر روز هفت هشت کیلو متر توی گل و لای پیاده میرفت تا به مدرسه برود . نفر پنجم کنکور سراسری ایران شد . در دانشکده پزشکی دانشگاه اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت . ملاها آمدند او را گرفتند اعدام کردند » بهاره دختر عباسعلی منشی رودسری است . یعنی همان کسی که در آزمون تلخ و جانکاه پیکار ظلمت و آفتاب ، همچون سربداران ، در بستری از عشق و آرزو در کشتار تابستان شصت و هفت به جوخه اعدام سپرده شد اینک اما مجموعه شعر های عباسعلی منشی رودسری - زیر نام « من به روشنی اندیشیده ام ... من به صبح » - به همت همسر او - بانو صابری - منتشر شده و یک نسخه آن در اختیار من قرار گرفته است شعر هایش را میخوانم . سراسر شور و آزادگی است . سراسر عشق و شیدایی است . سراسر بازتاب آمال و آرزوهای مردی است که آرزویی جز نیکروزی میهن و شادکامی مردم سرزمینش ندارد او در زمره انسان هایی است که در درون آنها شعله همه عصیانها و غریو همه توفانها زبانه میکشد و تا چراغی بر افروزد در جستجوی عدالت بر سنگ خاره پای میگذارد «اینک من پرنده ای زخمی تنها بر بیکرانی این خاک سوزناک پرواز میکنم از هر کرانه این دشت در پی من تیری است بگذار در سایه سار گیسوی شبرنگت پنهان شوم » او انسان آرمانخواه عاشقی است که از دالان هزار توی تاریکی ها و ظلمات ، دمیدن سپیده سحری و بر آمدن خورشید را چشم براه است : هان ! تا سحر راهی دراز مانده است شاید که باز گردی و خواب من تعبیری خوش شود او از فراسوی مرزهای ماندن و خواستن و زیستن در میگذرد تا شاید با جادوی خون و مرگ ، رستم وار بر دوام زمستان بتازد و بازگشت بهاران را جانمایه حیات خویش کند عباس فرزند چهارم یک خانواده پر جمعیت در روستای بی بالان از توابع کلاچای گیلان بود که در چهاردهم بهمن ۱۳۳۸ بدنیا آمد ودر کشتار تابستان شصت و هفت بدست دژخیمان اسلامی اعدام شد کتاب « من به روشنی اندیشیده ام ...به صبح » حاوی شعر ها ونامه ها و اسنادی است که بگونه ای با زندگی و مبانی تفکر و سیر اندیشه ها و آرمان های عباسعلی منشی رودسری ارتباط دارند کوشش بانو صابری برای فراهم کردن و انتشار چنین مجموعه ای ستودنی است و برگ دیگری است از تاریخ خونبار ملتی که در جستجوی آزادی به سیاهچال قرون وسطایی یکی از جنایتکار ترین حکومت های تاریخ بشری در غلتیده است
تعطیلات کجا برویم ؟ پدر از بی پولی گفت و قسط های عقب مانده مادر از سختی راه و بیخوابی و ملافه و حمام ساعت شد دوازده نیمه شب گفتیم برویم سر اصل مطلب یکی گفت : برویم شیراز دیگری گفت :نه خیر ! مشهد ساعت شد پنج صبح مادر گفت : بالاخره کجا برویم ؟ پدر گفت : برویم بخوابیم