پس چرا صبح نمیشود ؟
ساعت ده شب میروم که بخوابم . در خواب و بیداری کمی تلویزیون نگاه میکنم و خوابم می برد .چند لحظه بعد بیدار میشوم . نگاهی به ساعت می اندازم . ده و چهارده دقیقه است . آبی می نوشم و تلویزیون را خاموش میکنم و میکوشم بخواب روم . نیم ساعتی با خودم کلنجار میروم . از چپ به راست و از راست به چپ می غلتم .خواب از چشمانم گریخته است . دو باره تلویزیون را روشن میکنم . از این کانال به آن کانال . همه جامرگ و میر و کشتار است . دختر سیزده ساله ای بهمراه دو ست پسرش مادر و دو تا از برادرانش را کشته است . با تفنگ و با شمشیر سامورایی ! پدر دو گلوله خورده است و زنده مانده است . زنده مانده است تا حکایت درد باز گوید . خانه را نیز به آتش کشیده اند . خاکستری از خانه بر جای مانده است.
دو باره خوابم می برد . تلویزیون همچنان روشن است .خواب می بینم از چنگ هیولایی ترسناک میگریزم . هیولا چماقی بدست دارد و من ترسان و لرزان در خرابه های خانه متروکی اینسو و آنسو میدوم . میخواهم فریاد بر کشم بلکه کسی به دادم برسد اما صدایی از گلوگاهم بر نمیآید. لرزان و ترس خورده و خیس عرق از خواب بیدار میشوم . تنم میلرزد . تلویزیون روشن است . نگاهی به ساعت می اندازم . یازده و سیزده دقیقه است .لیوان آبی می نوشم و سعی میکنم بخواب روم .خواب به چشمانم نمیآید .از این پهلو به آن پهلو می غلتم . کانال تلویزیون را عوض میکنم . دوباره خوابم می برد . در خواب تشنه ام شده است . خواب می بینم در بیابانی سوزان افتان و خیزان در پی چشمه آبی میگردم . از زور تشنگی از خواب میپرم. دهانم خشک شده است . قطره آبی می نوشم و با هزار زور و زحمت دو باره بخواب میروم .
ساعتی بعد دو باره بیدار میشوم . همچنان از تشنگی بی تابم . خوشحالم که صبح آمده است . نگاهم به ساعت می افتد . عقربه ها ی ساعت گویی بمن دهن کجی میکنند. روی سه و پانزده دقیقه ماسیده اند
آبی می نوشم و میکوشم بخواب روم . تا سپیده صبح ده بار میخوابم و بیدار میشوم . خدایا پس چرا صبح نمیآید؟
دو باره خوابم می برد . تلویزیون همچنان روشن است .خواب می بینم از چنگ هیولایی ترسناک میگریزم . هیولا چماقی بدست دارد و من ترسان و لرزان در خرابه های خانه متروکی اینسو و آنسو میدوم . میخواهم فریاد بر کشم بلکه کسی به دادم برسد اما صدایی از گلوگاهم بر نمیآید. لرزان و ترس خورده و خیس عرق از خواب بیدار میشوم . تنم میلرزد . تلویزیون روشن است . نگاهی به ساعت می اندازم . یازده و سیزده دقیقه است .لیوان آبی می نوشم و سعی میکنم بخواب روم .خواب به چشمانم نمیآید .از این پهلو به آن پهلو می غلتم . کانال تلویزیون را عوض میکنم . دوباره خوابم می برد . در خواب تشنه ام شده است . خواب می بینم در بیابانی سوزان افتان و خیزان در پی چشمه آبی میگردم . از زور تشنگی از خواب میپرم. دهانم خشک شده است . قطره آبی می نوشم و با هزار زور و زحمت دو باره بخواب میروم .
ساعتی بعد دو باره بیدار میشوم . همچنان از تشنگی بی تابم . خوشحالم که صبح آمده است . نگاهم به ساعت می افتد . عقربه ها ی ساعت گویی بمن دهن کجی میکنند. روی سه و پانزده دقیقه ماسیده اند
آبی می نوشم و میکوشم بخواب روم . تا سپیده صبح ده بار میخوابم و بیدار میشوم . خدایا پس چرا صبح نمیآید؟
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی