بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
می پرسد : رفیق تازه ؟ من می شناسمش ؟
میگویم : میشناسیش . اسمش شمس الدین محمد است . ما صداش میکنیم حافظ جان ! هم صدای خوبی دارد و هم واله و شیدای می و مطرب است . همانی است که میگوید :
" ز دست گر ننهم جام می مکن عیبم
که پاک تر به از اینم حریف دست نداد "
همان است که گهگاه از این گنبد گردان یا بقول خودش طاق زبرجد مینالد و غمگنانه میسراید که ;
کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد و به درمان نمیرسد
چون خاک راه پست شدم پیش باد و باز
تا آبرو نمیرودم نان نمیرسد
از حشمت "اهل جهل " به کیوان رسیده اند
جز آه " اهل فضل " به کیوان نمیرسد
میدانی کاکو ؟ این رفیق مان علاوه بر همه نیکی ها و نیک اندیشی ها ، دشمن خونی هر چه شیخ و فقیه و ملاست و میگوید :
من که امروزم بهشت نقد حاصل میشود
وعده فردای زاهد را چرا باور کنم ؟ .
او عالم و آدم را به بیضه خودش حساب نمیکند . شاعر هم هست ، آنهم چه شاعری! چنان شاعری است که خودش خطاب به خودش میگوید :
غزل گفتی و در سفتی ، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر شعر تو افشاند فلک عقد ثریا را
یا اینکه :
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش ، حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است .....
از آن شاعران من مره قربان است که شاه مملکت را تخم پسرش نمی شمارد و شکوه و گلایه دارد که :
بدین شعر تر و شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سرتا پای حافظ را چرا از زر نمیگیرد ؟
شب ها با هم می نشینیم شعر میخوانیم . آنهم چه شعرهایی ؟ کله آدم سوت میکشد آقا ! :
بیا بیا که زمانی به می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
ز انقلاب زمانه عجب مدار ، که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
قصه میگوییم . به این گنبد مینا میخندیم و "حدیث از مطرب و می " میگوییم و راز دهر کمتر می جوییم و میخوانیم :
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که ملک سلیمان رود به باد
وگهگاه از آن باده سه منی تلخ وش که صوفی " ام الخبائثش " خواند می نوشیم تا از وسوسه عقل بگریزیم . گهگاه هم دعوای مان میشود . این است که ما با همین حافظ جان مان خوشیم و غم موجود و پریشانی معدوم نداریم و بقول آن شیخ شوریده شیرازی : نفسی میکشیم آهسته و عمری به سر آریم .
گرباد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست