دنبال کننده ها

۹ مهر ۱۳۹۷

مترجم نامه


محمد قاضی مترجم پر آوازه میهن مان خطاب به نجف دریابندری گفته بود :
تو که شه بندر دریای عشقی
چرا باید نجف نام تو باشد ؟
من خواندن کتاب را با کتاب های پیرمرد و دریا و وداع با اسلحه به ترجمه نجف دریابندری آغاز کردم و پس از آن چنان به خواندن کتاب معتاد شدم که داستان پر طول و تفصیل آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز را در یک تعطیلی بیست و چهار ساعته خواندم و به پایان بردم.
یادم میآید زمانی که در رادیو رشت کار میکردم در یکی از محله های رشت آپارتمان کوچکی داشتم با یخچالی و چراغ والوری . می نشستم شبانه روز کتاب میخواندم و غذایم هم سیب زمینی پخته بود و چای .
نجف دریا بندری با ترجمه در انتظار گودو مرا با ساموئل بکت و با کتاب تاریخ فلسفه غرب با برتراند راسل آشنا کرد و بعدها با کتاب پیامبر و مرد خشمگین با خلیل جبران نیز آشنایی یافتم .
اکنون وقتی سری به کتابخانه ام میزنم می بینم کتاب مستطاب آشپزی اش در میان دیگر کتابها بمن چشمک میزند . وقتی برای نخستین بار این کتاب را دیدم از خودم پرسیدم نجف دریا بندری را چیکار به آشپزی و سیر و پیاز ؟!
اما کتاب مستطاب آشپزی چنان شیرین است و چنان حلاوتی از برگ برگ آن میبارد که فراموش میکنید آنرا برای یافتن یک دستور آشپزی بدست گرفته بودید . این کتاب را همچون یک رمان پر ماجرا میخوانید و دست آخر مجبور میشوید بروید در خیابان روبرو برای شام شب تان ساندویچی یا پیتزایی فراهم کنید !
محمد قاضی اما ، مرا با دن کیشوت ، زوربای یونانی ، مسیح باز مصلوب ، آزادی یا مرگ ، جزیره پنگوئن ها و نان و شراب آشنا کرد و دست هایم را در دستان شازده کوچولو گذاشت
محمد قاضی در سالهای پایانی عمرش به سرطان حنجره مبتلا شد و برای درمان بیماری اش به آلمان رفت . در آلمان پزشک معالجش به اوگفت بعد از عمل جراحی دیگر نمیتواند حرف بزند ، آیا از این بابت ناراحت نیست ؟
محمد قاضی در جوابش گفت : من از سر زمینی میآیم که حرف زدن قدغن است ، چه اهمیتی دارد که بتوانم یا نتوانم سخن بگویم ؟
محمد قاضی در کتاب خاطرات یک مترجم می نویسد :
در ونیز با عده ای از همسفران به فروشگاه بزرگی رفته بودیم.
فروشنده یکی از آن مغازه ها دختر زیبا رویی بود که از قضا فرانسه هم میدانست و من با او فرانسه حرف میزدم .یکی دو بار بمن نگاه کرد و آخر گفت که شباهت زیادی به اوناسیس میلیونر معروف دارم.
همراهان خندیدند و من گفتم : آری! من همان اوناسیس هستم منهای ثروت بیکرانش . اگر ثروت او را میداشتم حاضر بودی زن من بشوی؟
خندید و گفت : حالا هم حاضرم !
این شعر را دکتر شفیعی کدکنی بمناسبت هشتاد و یکمین سال تولد محمد قاضی سروده است :
قاضیا ! نادره مردا ! بزرگا ! رادا !
سال هشتاد و یکم بر تو مبارک بادا
شادی مردم ایران چو بود شادی تو
بو که بینم همه ایام به کامت شادا
پیر دیری چو تو در دهر نبینم امروز
از در بلخ گزین تا به در بغدادا
شمع کردانی و کردان دل ایرانشهرند
ای تو شمع دل ما پرتوت افزون بادا
عمری ای دوست به فرهنگ وطن جان بخشید
قلمت ، صاعقه هر بد و هر بیدادا
همچنین شاد و هشیوار و سخن پیشه بزی
نیز هشتاد دگر بر سر این هشتادا

۶ مهر ۱۳۹۷

باد میفروشیم


یکی میگفت : فلانی از آب کره میگیرد .
آن دیگری درآمد که : اینکه چیزی نیست . من از باد پول در میآورم !
پرسیدند : چیکاره ای ؟ 
گفت : نوازنده قره نی !
رفته بودیم از یکی از این فروشگاههای زنجیره ای مواد خوشبو کننده هوا خریداری کنیم
وقتی برگشتیم خانه دیدیم روی جعبه اش نوشته است ساخت چین
گفتیم : خدا به داد مان برسد . جعبه را باز کردیم و کپسول را فشار دادیم و دیدیم فقط باد است که از آن خارج میشود ! باد خالص . باد ناب چینی ! نه عطری ، نه بویی، نه حتی بوی پهنی !
یکی دو بار دیگر هم فشارش دادیم و فیس فیسی کرد و تمام . فهمیدیم که آقایان چینیان بما امریکا نشینان ببو باد میفروشند ! آنهم چه بادی ؟حالا چرا این بنجل های چینی بازار های امریکا را فتح کرده اند الله اعلم !
در دوره آن اعلیحضرت رحمتی - که الهی نور به قبرش ببارد !- ما در تبریز دانشجو بودیم . یک رفیقی داشتیم که گهگاه می نشستیم با هم ورق بازی میکردیم . شرط مان هم این بود هر کس ببازد هر وقت شب و نیمه شب هم که باشد باید برود یک قوطی کمپوت گیلاس بخرد بیاورد .
یک شب ما مثل همیشه بازنده شدیم . ساعت از دوازده شب هم گذشته بود . هوا هم آنچنان سرد بود که استخوان های آدمی میچایید .
ما پاشدیم و شال و کلاه و پاتاوه کردیم و شش هفت تا چهار راه را گذشتیم و یک دکان بقالی پیدا کردیم و یک فقره کمپوت گیلاس خریدیم و خوش و خندان آمدیم خانه . کمپوت را که باز کردیم دیدیم بجای گیلاس خیار شور در آن چپانده اند ! حالا بماند که چقدر خندیدیم و چقدر قسم آیه خوردیم که ما را دو باره آن نصفه شبی برای خریدن کمپوت گیلاس نفرستند . یادم میآید یکبار هم یک قوطی خمیر دندان خریده بودیم که نصفش خمیر بود و مابقی اش باد !
حالا ما نمیدانیم باد فروشی را چینی ها از ما ایرانی ها یاد گرفته اند یا ما از آنها ؟

۵ مهر ۱۳۹۷

دیر نکنی ها !!


میگوید : رفته بودم بیمارستان . دکترم نتیجه آزمایش ها را دید و سری به تاسف تکان داد و گفت :
⁃ خبر بدی برایت دارم . دو سه تا از رگ های قلبت گرفته است ، اگر هر چه زودتر عمل نکنی ممکن است سکته قلبی بکنی، امروز یا فردا باید بروی زیر چاقوی جراحی
همین موقع تلفنم زنگ زد . همسرم بود .پرسید : رفتی بیمارستان؟
گفتم : همین حالا پیش دکترم هستم
پرسید : خب ، نتیجه آزمایش ها چی شد ؟
تاملی کردم و گفتم : دکتر میگوید : دو سه تا از رگ های قلبم گرفته. باید بروم عمل جراحی.
⁃ زنم لحظه ای سکوت کرد و گفت :
⁃ خب، حالا که میایی خانه یک گالن شیر و دو کیلو پیاز و چند تایی هم گوجه فرنگی و لیمو بخر بیار خانه ! دیر نکنی ها !!

اگر مصلحت اقتضا کند


جناب آقای حاجی میرزا آقاسی صدر اعظم صوفی مشرب محمد شاه قاجار را که پس از قتل قایممقام به مقام صدارت رسید حتما میشناسید ؟
این جناب صدر اعظم بی دندان ! علاقه عجیبی به توپ وتوپخانه و ایضا کندن قنات داشت تا آنجا که شاعر خوش ذوقی در وصف او چنین گفته است :
نگذاشت به ملک شاه حاجی درمی
شد صرف قنات و توپ هر بیش و کمی
نه مزرع دوست را از آن آب نمی
نه بیضه خصم را از آن توپ غمی
این حاجی آقای درویش مسلک که از هر چه ملا و آخوند و حجت الاسلام نفرت داشت و دست شان را از قدرت سیاسی کوتاه کرده بود یک فرمایش حکیمانه ای دارد که امروزه روز هم میتواند کاربرد داشته باشد . ایشان میفرمایند :
اگر مصلحت مملکت اقتضا کند حاضر است ریش مبارکش را بکند توی ماتحت خر و بعدش در بیاورد و بشورد و گلاب بزند و برود دوباره بنشیند روی کرسی صدارت !

۳ مهر ۱۳۹۷

دندان مصنوعی


میگوید : رفته بودم پیش دندانپزشک تا یکی دو تا دندان مصنوعی بکارم
به دکتر گفتم : دکتر جان ! آیا این دندان ها مادام العمرند ؟
دکتر نگاهی بمن انداخت و گفت : نه . مگر چنین چیزی هم میشود ؟ 
چند دقیقه ای گذشت . دکتر رفت نگاهی به پرونده ام انداخت . تا چشمش به تاریخ تولدم افتاد بر گشت و گفت : آره ! مادام العمرند! لایف تایم گارانتی !!

مفتش نظمیه


می پرسد : مسیحی هستی ؟
میگویم : نه !
- یهودی هستی؟
- نه!
- مسلمان هستی؟
- نه !
- بودایی هستی ؟
- نه!
- پس چه مذهبی داری؟
- میگویم : مذهبی ندارم
- با شگفتی نگاهم میکند و میگوید :
- ایتالیایی هستی؟
- نه!
- مکزیکی هستی؟
- نه!
- روس هستی؟
- نه !!
- عربی
- نه!
- پس کجایی هستی؟
- میگویم : رشت
- میگوید : رشت ؟رشت دیگر کجاست ؟
- میگویم : روی خاک . روی زمین!
- چند لحظه ای فکر میکند و میگوید : آهان ! بگمانم یکی از کشورهای اروپایی باشد !!
- میگویم : آها! کشوری است کنار دریای مدیترانه! آدم هایش کله ماهی میخورند !!آدم هم میخورند!
- بادهانی نیمه باز نگاهم میکند . باورش شده است.
- مرا به یاد مفتش های نظمیه می اندازد این آقای فضولباشی 

۱ مهر ۱۳۹۷

سفرنامه گیله مردانه


سفرنامه گیله مردانه
به زنم گفتم : زن جان ! خسته و فرسوده شده ام .
من اینجا بس دلم تنگ است وهر سازی که می بینم بد آهنگ است .
نگاهی اندوهبار بمن انداخت و گفت : برویم 
راه می افتیم . فردا . هفدهم سپتامبر
بی هیچ ره توشه ای . میخواهیم اخوان وار بدانیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
به اورگان و واشنگتن خواهیم رفت . با ماشین . کاشکی جوان بودیم و پیاده میرفتیم . بقول سعدی :
هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد.
بزرگراه شماره ۱۰۱ را میگیریم و بسوی شمال می تازیم . از کرانه های اقیانوس میگذریم و از ژرفای جنگل های سبز . سبز سبز . و درنگی و تاملی در شهرک ها و روستا شهرگان بین راه . دیدنی ها را به تصویر خواهم کشید و نوشتنی ها را خواهم نوشت .. و شنیده ها را بازگویه خواهم کرد . ناصر خسرو وار .
من و همسرم سی و هشت ساله شده ایم ! یعنی سی و هشت سال است که زیر یک سقفیم. سقفی بی روزن .
سقفی که گاه میشد ستاره ها را بشماریم هر چند خود در آسمان ستاره ای نداشتیم .
هماره در غربت . گاه در اوج بی پناهی و هراس . و گاه در فراسوی امید و روشنایی و نور .
در این سی و هشت سال مرز ها و قاره ها را در نوردیده ایم. مدام از ظلمتی به ظلمت دیگری پرواز کرده ایم . و اینک خسته . اما همچنان شوق زندگی در ما جوشان .
راه می افتیم . فردا . نه ناصر خسرو وار ، که مجالی اندک مان است وپای افزار سفرمان هم فرسوده .
پیش از این بما گفته بودند که :
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
پیش از اینها بسیار سفر کرده بودیم . اما همچنان خام خام مانده ایم . صافی بودن مان هم به داوری این و آن بسته است .
آیا صافی شده ایم ؟ نمیدانم .
دلم گاه برای حافظ میسوزد . دلم میسوزد زیرا هم از سفر دریا می هراسید و هم آنچنان دلبسته مصلی و رکن آباد بود که پای از شیراز جنت مکانش بیرون ننهاد.
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلی و آب رکن آباد
طفلکی دیگر رویش نمیشده است که بگوید : پای در بند نگاری داشتیم !
چمدان دلتنگی هایمان را وا نهاده و به سفر میرویم .سفری نه دور و دراز .بدان جهت که دل کندن از شاخ نبات های مان - نوا و آرشی - نا شدنی است .
باید زود برگردیم و در دنیای کودکانه آنها غرق و غرقه شویم .
برای شما خواهم نوشت .از دیدنی ها و شنیدنی ها .
چشم دل باز کن که جان بینی
میرویم .
سفری نه دور و دراز .کوتاه همچون آه !

سفرنامه گیله مردانه (۲)
رسیده ایم به ایالت اورگان . شهرکی حول و حوش پورت لند ، نامش آلبانی . هتلی گرفته ایم تا بیاساییم . هشت نه ساعتی درراه بودیم . گرمای هوا شصت درجه فارنهایت . آسمان آبی و آفتابی ،جاده ها همچون آیینه . پاک و براق . نه برگی ، نه خاری ، نه خاشاکی ، انگار جاده ها را واکس زده اند .صد ها کیلومتر بی ذره ای غبار . بی هیچ دست اندازی .صاف و پاک همچون آیینه .
وقتیکه از مرز کالیفرنیا وارد اورگان میشوید این تابلو در چشم انداز شماست:
به اورگان خوش آمدید .جریمه ریختن آشغال در جاده ها شش هزار و دویست و پنجاه دلار .
Littering $6250 Fine
یعنی اگر ته سیگاری یا پاره کاغذی در جاده بریزید شش هزار و دویست و پنجاه دلار جریمه میشوید . این جریمه در کالیفرنیا هزار دلار است اما در اورگان شش برابر کالیفرنیاست . و چه خوب .
ناهار را در شهر یوریکا میخوریم . خوشمزه و لذیذ . جای تان خالی. یوریکا شهری است که جویندگان طلا به جستجوی آن به این منطقه سرازیر شدند و آنکس که نخستین تلالوی جادویی طلا را دید فریاد برکشید یوریکا ...یوریکا . یعنی : یافتم . یافتم
و میرانیم . در بزرگراه ۱۰۱شمالی.
از میان تونل هایی از درختان سر بفلک کشیده . که عمری هزار ساله دارند . عظیم و بالا بلند و سرفراز. و من زمزمه میکنم که : تو قامت بلند تمنایی ای درخت ، همواره خفته است در آغوشت آسمان.
میرانیم ، در بزرگراه شماره ۱۰۱ شمالی. یک سوی مان دریاست و دیگر سوی مان جنکل ، با درختان سر به فلک ساییده . هزار ساله
آسمان سوده.بالا بلند . سرفراز
از بزرگراه شماره ۱۰۱ به جاده کوهستانی شماره ۱۹۹ می پیچیم تا از میان شگفت انگیز ترین جنگل جهان خودرا به بزرگراه شماره پنج  برسانیم . دلم برای بزغاله هایم تنگ شده است . نوا و آرشی را میگویم

سفرنامه گیله مردانه


سفر نامه گیله مرد (۴)
در سیاتل هستیم . امروز چهارشنبه نوزدهم سپتامبر. هوا بهاری. گرمای هوا ۶۹ درجه فارنهایت . آسمان آبی آبی.
در خانه دوست شاعر و نویسنده ام - علی رادبوی - هستم .
صبح در تراس خانه اش صبحانه میخوریم . همه جا سبز وسبزی و سبزینه و درخت . آنسوترک اقیانوس . لاجوردی . آرام . نه موجی . نه خروشی .
در حاشیه اقیانوس قدم میزنیم . جان تازه ای میگیریم . غرق و غرقه میشویم در این زیبایی بی کران و بی کرانه .
دیر ترک به گشت و گذار در فراسوی شهر . سیاتل . یکی از زیبا ترین شهر
های جهان است . با تپه ماهورهای سبز و اقیانوسی از شگفتی های طبیعت .
به دیدن آقای لنین هم میرویم ! با مجسمه ای عظیم در یکی از خیابان های شهر . آقای لنین در قلب یک کشور امپریالیستی برای مان دست تکان میدهد . هر چند کسی یا کسانی دستانش را به رنگ خون آغشته اند
عکس های گشت و گذارمان را اینجا میگذارم و سفرنامه مفصل را بعدا خواهم نوشت
Image may contain: 2 people, including Nasrin Sheykhani, people smiling, sky and outdoor
Want to tag Nasrin Sheykhani?  
Yes · No

سفرنامه گیله مردانه (۶)


سفرنامه گیله مردانه (۶)
( حکایت همچنان باقی است)
آقا ! ما دیروز چهارده ساعت تمام پشت فرمان بودیم . دقیقا هشتصد و هشت مایل رانندگی کردیم . از سه ایالت واشنگتن و اورگان و کالیفرنیا گذشتیم و از سیاتل راندیم تا سانفرانسیسکو ( ما را به سخت جانی حود این گمان نبود )
صبح میخواستیم توی گرگ و میش بامدادی راه بیفتیم . رفیق شاعر مان علی آقا - علی رادبوی - مچ دست مان را گرفت و پرسید : کجا ؟
گفتیم : علی آقا جان ! دیگر باید زحمت را کم کنیم . هر چه زودتر بهتر !
چمدان مان را از دست مان گرفت و فرمود : مگر میشود بدون صبحانه جایی رفت ؟ حالا بیا بنشین صبحانه ای بخور بعدا در باب رفتن و نرفتن شما مذاکره خواهیم کرد ! چمدان مان را هم از دست مان گرفت و برد یک جایی قایم کرد .
گفتیم : علی آقا جان ! قربان معرفت سرکار ، ما باید حتما برویم . توی کالیفرنیا
هزار جور گرفتاری داریم . کسب و کار داریم . باید برویم سر خانه زندگی مان .
علی آقا در آمد که : آخر این چه جور سفر کردن است ؟ ما که هنوز شما را ندیده ایم !
گفتیم : علی آقا جان . قربان آن سبیل های چخماقی تان بشویم ما . ما هم دوست داریم بمانیم اما سه چهار تا از کارمندان مان قرار است فردا صبح ساعت هشت بیایند سر کار . باید آنجا باشیم و به کارهایمان سر و سامان بدهیم .
علی آقا در حالیکه یک سفره رنگین صبحانه فراهم کرده بود در آمد که : آقا ! شما روزانه سود خالص تان از فروشگاه تان چقدر است ؟
گفتیم : پانصد دلار !
گفتند : آقا ما روزی پانصد دلار بشما میدهیم بمانید نروید !! برای جنابعالی شعر هم میخوانیم . و شروع کرد به خواندن یکی از شعر هایش :
به دل نگیر
حالا که آبی به آسیاب
نیست
و از آنهمه بیا و برو
جز من
کسی در رکاب نیست
گیرم که هر چه تو میگفتی
حقیقت ناب
هر چه من ....
بگذریم
سردار شکست خورده ی من
چراغ در خانه بیفروز
به مسجد روا نیست
سخت مگیر
آشتی کن با لبخند
زندگی
جز همین لحظه های
پرشتاب نیست
از آنجا که ما عقل معاش نداریم پیشنهاد چرب و چیلی علی آقا جان را گوش نکردیم و پای مان را توی یک کفش کردیم که نه خیر ! حتما باید برویم !
آقای علی آقا با لب و لوچه آویزان از ما خدا حافظی کرد و ما هم آمدیم سوار ماشین مان شدیم و دوسه تا آیت الکرسی و حمد و سوره خواندیم و دور و برمان را فوت کردیم و به محمد و آل محمد و امام خمینی صلوات الله علیه درود و صلوات فرستادیم و راه افتادیم .
دو سه تا دکمه را فشار دادیم و خطاب به جناب آقای اتومبیل هوشمند مان عرض کردیم که : قربان ! ما عنان اختیار خویش به دستان هنر بار شما سپردیم ، این شما و این هم میدان هنرنمایی تان . بفرمایید ببینیم چه هنر نمایی هایی میفرمایید !
جناب آقای اتومبیل هوشمند راه افتاد . ما هم نشستیم پشت فرمان و شروع کردیم به تسبیح زدن و ذکر خدا ومبهوت در قدرت خداوندی !
این آقای اتومبیل هوشمند مان هشتصد و هشت مایل را کوبید و یکراست آمد در خانه مان و گفت : بفرمایید ! این هم مقصد شما . در دوم سمت راست .
نه چپ رفت . نه راست رفت . نه بوق زد . نه سبقت بیجا گرفت . نه به راننده بغلی فحش داد . نه غر زد . همینطور مثل بچه آدم ! سرش را انداخت پایین و آمد تا دم در خانه مان .
زن مان هم از همان لحظه اول صندلی ماشین را خواباند و به سبک و سیاق همه اهالی محترم شیراز شروع کرد به خوابیدن و گهگاهی هم خرناسه کشیدن . نیم ساعتی یک ساعتی میخوابید و ناگهان سرش را بلند میکرد و می پرسید : حسن ! بیداری ؟ و دو باره میخوابید !
جای تان خالی خیلی خوش گذشت . ما البته دل مان نمیخواست آن شهر زیبای سیاتل و آن رفیق با صفای مان علی جان را رها کنیم و بیاییم ولایت مان ها ! اما چاره ای نبود . آمدیم اینجا و از همین امروز هم باید برویم کار گل .
در باره سیاتل بگوییم که این شهر یکی از زیباترین و تمیز ترین شهر های جهان است . با آن دریاچه هاو تپه ماهور های سبزش . از هر گوشه و کناری یک اسمانخراش در حال سر بر کشیدن است .ترافیک اش با ترافیک سانفرانسیسکو پهلو میزند . یک کلاف سر در گم . بیخانمان هایش در پای برجها و آسمانخراش هایش چمپاتمه میزنند و دست نیاز بسوی این و آن دراز میکنند . بر خلاف سانفرانسیسکو در سیاتل راننده ها بجای فحش از بوق استفاده میکنند . تا تکان میخوری صدای بوق راننده پشت سری بلند میشود که : عمو جان ! تکان بخور !
این را هم بگوییم برویم پی کار و زندگی مان .
جلوی یکی از این هتل های سوپر مدرن ، یک آقای بیخانمانی ، مست و خراب دراز کشیده بود و آفتاب میگرفت . سه چهار تا از کارمندان هتل آمده بودند میخواستند با خواهش و منت و من بمیرم تو بمیری او را بتارانند . اما آقای بیخانمان آنجا دراز کشیده بود و از جایش تکان نمیخورد و انگشتش را حواله شان میکرد و با قهقهه میگفت : fuck you
جای تان خالی کلی خندیدیم