دنبال کننده ها

۷ شهریور ۱۳۹۷


آرشی جونی سه ساله شد
این نوه جان ما - آرشی جونی - امروز سه ساله شد. فکر میکنم میخواهد خواننده بشوداین آرشی جونی . چون مدام در حال زمزمه کردن چیزی است .
بگمانم این آرشی جونی بی آزار ترین کودک جهان باشد چونکه هرگز نه گریه کردنش را دیده ایم نه نق و نوق زدنش را . غذایش را میخورد و از سرو کول مان بالا میرود اما هرگز نق نمیزند .
آرشی جونی در میان همه اسباب بازی های دنیا فقط ماشین دوست دارد ، بیست سی تا از ماشین ها را ردیف میکند و دو سه ساعت با آنها سرگرم میشود . البته به ماشین هایش نمیشود دست زد چون زود از کوره در میرود . رانندگی را هم خیلی دوست دارد ، گهگاه میآید پشت فرمان ماشینم می نشیند و همه چراغها را روشن میکند و ادای راننده ها را در میآورد . ما به شوخی میگوییم وقت آرشی بزرگتر شد حتما راننده کامیون میشود .
این آرشی جونی خیلی بیشتر و بهتر از بابا بزرگش از کامپیوتر و تلفن و اینترنت سر در میآورد . گاهی تلفنم را از دستم میگیرد ، رمزش را هم میداند . آنوقت با آن انگشتان کوچکش روی صفحه تلفن دنبال کارتون های مورد علاقه اش میگردد و پیدای شان میکند و می نشیند به تماشای شان . من گازش میگیرم و میگویم پدر سگ ! رمز تلفنم را از کجا پیدا کرده ای ؟
به بابا بزرگش رفته این آرشی جونی ! مظلوم . بی سرو صدا!
زاد روزت خجسته باد آرشی جون جونی
Happy Birthday Arshan joony

۶ شهریور ۱۳۹۷

عید اضحی


میگوید : عید شما مبارک
میگویم: کدام عید ؟ حالا حالاها کو تا عید ؟ شش ماه مانده به عید مان
میگوید : عید اضحی!
لهجه مردم افغانستان را دارد . با همسر و دو فرزندش به فروشگاهم آمده اند . میخواهم بگویم ما اهل اینجور بی ناموسی ها نیستیم . آخرکشتن هزاران هزار گوسفند بی زبان چه جای تبریک دارد ؟ یعنی یک قدم به آقای باریتعالی نزدیک تر میشویم ؟ اما جلوی خودم را میگیرم .
اوقاتم گه مرغی میشود . مرد افغان چند دقیقه ای در باب عید اضحی برایم موعظه میکند ، گوش میدهم و چیزی نمیگویم
می پرسم چکاره ای؟
میگوید : پزشک هستم
میگویم : یعنی اینجا در امریکا طبابت میکنی ؟
می‌گوید : نه ! متاسفانه نتوانستم از پس امتحاناتش بر آیم ، دنبال کار می‌گردم . احوالات نا جوری دارم . در واقع خودم را گم کرده ام
دلم برایش میسوزد . می پرسم : شما اینجا در امریکا قربانی هم می‌کنید ؟
می‌گوید :امسال نه ؛ اما پارسال قربانی کردم . متاسفانه همسایه هایم از پذیرفتن گوشت قربانی خود داری کردند .
چند دقیقه ای گپ میزنیم و خدا حافظی می‌کند و می‌رود و من بیاد ابوطالب یزدی می افتم
یزدانبخش قهرمان شعر بسیار زیبایی دارد در باب سفر حج طالب یزدی که گویا در خانه خدا استفراغ کرده بود و شرطه های سعودی هم گردنش را زدند :
طالب بن حسین یزدی را
شوق دیدار کعبه بود به سر
رفت و در کعبه ریدمانی کرد
که جهان شد ز ریدمانش خبر
گردنش را زدند و کیفر داد
سنی خر به شیعه خر تر
کرد طالب به یک کرشمه دو کار
داد درسی به طالبان دگر
هم در آن خانه مقدس رید
هم که یک خر شد از جهان کمتر

یا رو گوشی ...یا تو گوشی


آقا ! ما هزار سال است که با هزار و یک جور آدمیزاد سر و کار داریم. از جابلقا بگیر تا جابلسا و از کاشغر بگیر تا شامات و حلب و ممالک افریقیه و اقالیم سبعه ، همه جا سرک کشیده و با هزار و یک جور زن و دختر و پیر و جوان همنشین و همسخن و همسفر و همکلاس و همکار و همدل و همزبان و همپیاله بوده ایم اما بقدرتی خدا تا همین امروز نمیدانسته ایم که گوش خانم ها هم از آن اشعه های تحریک کننده تولید میکند و ممکن است بنده خدای مومن نماز خوان پاک اعتقادی با دیدن گوش علیا مخدره ای یکباره حالی بحالی بشود و خدای ناکرده زبانم لال دروازه های بهشت برویش بسته بشود . تا اینکه یاد داشت یک آقای ایرانی بنام عطاران را خواندیم و فهمیدیم که ای دل غافل ! ما هم عجب غافل بوده ایم ها !!؟
یادم میآید آن اوایل انقلاب ما از فرنگستان آمده بودیم تهران که داشت یواش یواش دارالخلافه اسلامی میشد .
یک روز دیدیم عده ای با دهان های کف کرده و با چوب و چماق و گرز و چاقو در خیابانها راه افتاده اند و نعره میکشند : یا روسری یا توسری !
پرسیدیم : چه خبر است آقا ؟ ما که داریم زهر ه ترک میشویم
گفتند : ای آقا ! مگر نمیدانی ما انقلاب کرده ایم ؟
گفتیم : چرا ؟ میدانیم ، خوب هم میدانیم
گفتند : مگر نمیدانی انقلاب مان اسلامی است ؟
با لکنت زبان گفتیم : اسلامی ؟ این را نمیدانستیم
گفتند : چون انقلاب ما اسلامی است لاجرم خواهر های مان هم باید اسلامی باشند
گفتیم : خواهر های شما ؟ پس چیکار به خواهر و مادر مردم دارید ؟حالا اگر خواهرهای ما نخواهند اسلامی باشند تکلیف شان چیست ؟
با قاطعیت گفتند :-یا روسری ! یا تو سری!
حالا که الحمد الله چهل سال از آن انقلاب پر شکوه گذشته است ما به خودمان میگوییم ای عجب ! چه حیف شد که برادران چماقدار دیروزی و میلیاردر امروزی آن روزها هنوز نمیدانستند که گوش خانم ها هم از آن اشعه های معجزه آسایی دارد که بعضی از مومنان را حالی به حالی میکند و گرنه یک شعار انقلابی دیگری میساختند که :
یا رو گوشی ، یا تو گوشی ! 

اخوان ثالث دیگر کیست ؟


( از یاد داشت های عباس کیا رستمی )
قصد سفر به لندن داشت... به مسؤول گمرک گفتم:
«این آقا، مهدی اخوان ثالث است. مواظبش باش. خیلی عزیز است.»
مسؤول گمرک از من پرسید:
«کی؟ همین آدم؟»
گفتم:
«بله. همین آدم.»
به او نگاهی کرد، ولی انگار او را به‌جا نیاورد. به‌دادش رسیدم و گفتم:
«او شاعر است.»
اما باز هم افاقه نکرد. از پهلوی او که رد شدم، به او سلام کردم. با خضوع و تواضع روستایی، جواب سلام مرا داد. ظاهراً انتظار نداشت که کسی در چنین صحرای محشری او را بشناسد.
توی هواپیما، یک بار دیگر از کنارم رد شد. به مسافری که پهلویم نشسته بود. گفتم:
«این آقا، مهدی اخوان ثالث است.»
پرسید: «کیه؟»
گفتم: «شاعر است.»
سری تکان داد و تظاهر کرد که او را می‌شناسد؛ ولی نشناخته بود. چون پرسید:
«در تلویزیون کار می‌کند؟»
به نظرم آمد اگر بخواهی جزو مشاهیر باشی، باید صورتی آشنا داشته باشی، نه نامی آشنا.
در فرودگاه لندن، من و اخوان، هر دو پیاده شدیم. هر کدام می‌خواستیم به‌جایی دیگر برویم. لازم بود در سالن ترانزیت، مدتی منتظر پرواز بعدیمان باشیم. اخوان منتظر بود. توی یک صندلی فرو رفته بود. نگاهش می‌کردم. اصلاً به کسی نمی‌مانست که اولین بار است به‌خارج سفر می‌کند.
چهار ساعت انتظار را نمی‌شد نشست و دیدنی‌های «دیوتی‌فری شاپ» فرودگاه را ندید. مدل‌های جدید دوربین عکاسی و ساعت‌های مدرن و ... چون باز آمدم، شاعر پیر را آسوده دیدم؛ هنوز هم‌چنان ساکت. تکان نخورده بود. چه آرامشی داشت! چقدر چشم و دل سیر بود. چه تفاوت غریبی. دیدم هنوز مشغول همان «سیرِ بی‌دست‌وپا» است. با خودش است. در خودش است. غرق است. آرامش اخوان، مرا به یاد دوستی انداخت که چندی پیش، به لندن رفته بود و فروشگاه «هارودس» را از بالا تا پایین، با دقت دیده بود و وقتی از فروشگاه بیرون آمده بود، گفته بود:
«خیلی قشنگ بود. همه چیزهایی که این‌جا دیدم، قشنگ بود. ولی من چه خوشبختم که به‌هیچ‌کدامشان احتیاجی ندارم.»
این‌جا اخوان، مثل این‌که ندیده می‌دانست به چیزی احتیاج ندارد و بی‌نیاز است. یادم آمد که او گفته است «باغ بی‌برگی، که می‌گوید که زیبا نیست؟» این شعر، که اگر او همین یک شعر را گفته بود، باز هم شاعر بزرگی بود.

۳ شهریور ۱۳۹۷

جمهوری دموکراتیک

جمهوری دموکراتیک !
آقا ! توی دنیا هیچ چیز بی معنی تر و مزخرف تر و یاوه تر از این « جمهوری دموکراتیک » نیست . حالا خدمت تان عرض میکنم چرا
من از روزی که دست چپ و راستم را شناخته و با نام کشوری بنام کنگو آشنا شده ام غیر از جنک و آدمکشی و گرسنگی و برادر کشی چیزی نشنیده ام . آنوقت نام چنین دوزخی را گذاشته اند جمهوری دموکراتیک کنگو !
من هر وقت نام جمهوری دموکراتیک کنگو را از رادیو می شنوم تنم کهیر میزند و از هر چه دموکراسی و جمهوری است عقم میگیرد و میخواهم بالا بیاورم ، حالا باز خدا پدر شان را بیامرزد که نیامده اند یک « خلق » هم به ته آن نچسبانده اند و نگفته اند جمهوری دموکراتیک خلق کنگو ! شما همین آقای کون چون تانک رهبر کبیر جمهوری دموکراتیک خلق کره شمالی یا همین جمهوری نکبتی اسلامی آقای عظما را نگاه کنید ، شما را به جان عمه جان تان قسم میدهم آیا از شنیدن نام این دو حکومت دموکراتیک ! استفراغ تان نمیگیرد ؟
بیخود نبود که از قدیم میگفتند : بر عکس نهند نام زنگی کافور

این وطن برای من وطن نبود


این وطن برای من وطن نبود !
پیر مرد نفس نفس زنان وارد فروشگاهم میشود . به دیوار تکیه میدهد و میخواهد نفسی تازه کند .
سیاه پوست است .چین و شیار های صورتش روایتگر رنجهای اوست .باید هفتاد و چند سالی داشته باشد .عرق از سر و رویش میبارد .
وقتی چشمش به چشمانم می افتد لبخندی میزند و با لحن شکسته خسته شکوه آمیزی میگوید : عجب گرمای بی پیری است ! کم مانده بود خفه بشوم .
میگویم : میخواهی یک لیوان آب سرد برایت بیاورم ؟
تشکر میکند و میگوید : ممنون میشوم
میروم یک لیوان آب سرد برایش میآورم به دستش میدهم . نای ایستادن ندارد . میروم یک صندلی میآورم گوشه ای میگذارم ومیگویم : بنشینید ، بنشینید تا حال تان جا بیاید . اگر چیز دیگری هم خواستید خبرم کنید .
چند دقیقه ای میگذرد . پیر مرد جان تازه ای میگیرد ، نفس تازه میکند . میآید کنار من می ایستد وسر درد دلش باز میشود :
-اهل کجایی ؟
میگویم : اهل خاک!
- در این دوره زمانه آدم هایی مثل شما دیگر پیدا نمیشود ،هیچکس بفکر دیگران نیست . میدانی ما چه راههای پر سنگلاخی را گذشته ایم تا به اینجا رسیده ایم ؟ما را میبردند جنگ ،می بردند تا آدم هایی مثل خودمان را بکشیم .آدم هایی که نمی شناختیمشان .اصلا نمیدانستیم چرا باید بکشیم و کشته بشویم .
ما سیاه پوست ها حتی در میدان جنگ نمی توانستیم با سفید پوست ها در یک هنگ یا در یک گروهان باشیم .میکشتیم و کشته میشدیم اما حق نداشتیم از همان آبریزگاه و حمام و دستشویی استفاده کنیم که سفید پوست ها میکردند . چادر مان جدا بود . آسایشگاه ما ن جدا بود .نمی توانستیم با آنها در یک سالن غذا خوری غذا بخوریم . نمی توانستیم از همان چشمه ای آب بخوریم که سفید پوست ها میخوردند .
پیر مرد با دستمال چرکمرده ای عرق گردنش را پاک میکند و میگوید : خیال نکنی این داستانها مربوط به هزار سال پیش است ها !! اینها و بد تر از اینها در همین دوران زندگی خودم اتفاق افتاده . همه اش را بیاد دارم . هرگز از یادم نمیرود .
یک چیز دیگری هم برایت بگویم شاید باورت نشود ، ما در جبهه های جنگ سربازان دشمن را اسیر میگرفتیم . همه شان هم سفید پوست بودند .آنها را سوار قطار میکردیم تا به اردوگاههای پشت جبهه منتقل شان کنیم . توی قطار ما باید جای مان را به اسیرها میدادیم و خودمان سر پا می ایستادیم ، میدانی چرا ؟ برای اینکه آنها سفید پوست بودند و ما سیاه !!
غصه ام میشود . همراه پیر مرد بغض میکنم .بیاد لینگستون هیوز می افتم که میگفت :
این وطن هرگز برای من وطن نبود!

زنده باد زن ایرانی


زنده باد زن ایرانی
این را در صفحه یک بانوی ایرانی بنام نفیسه محمد پور خواندم .
خواندم و کیف کردم . اندوه غربت و پریشانی از جانم رخت بر کشید . شما هم بخوانید و شاد و امیدوار شوید . خورشید اگرچه دیر اما طلوع خواهد کرد :
«. ‏دور میدون شهرمون گشت ارشاد یک کیوسک داره.
‏دیروز عصر یکی از خانمهاش زل زد به مانتو جلوبازم و از دور وراندازم کرد. رفتم جلو گفتم چیزی میخواستید بگید؟
‏گفت نه بفرمایید
‏گفتم: ولی من یه چیزی خواهرانه بگم؛
‏دنبال یه شغل آبرومندانه باشین »

۳۱ مرداد ۱۳۹۷

اوضاع کواکب و سیارات

نمیدانم چه سالی بود . انگار هزار سال پیش بود . بنظرم دو سه قرن پیش میآید .
پدرم هر سال - سه چهار روز مانده به نوروز -  با یک تقویم تازه به خانه میآمد .تقویم مثل دفتر مشق مان بود .ده دوازده صفحه . با خطی خرچنگ قورباغه ای . به رنگ سیاه .
تقویم را که باز میکردی بالای هر صفحه اش یکی دو تا آیه و سوره نوشته شده بود که ما از آنها سر در نمیآوردیم . پایین صفحه از اوضاع کواکب آسمانی  در سعید بودن یا نحس بودن ایام سخن میرفت و اینکه احوال کواکب و سیارات دلالت بر شوری پنیر و شیرینی شکر دارد و ایضا  دلالت میکند به نرمی پنبه و درشتی حجر !
در این تقویم که بگمانم توسط منجم معروفی بنام ناظر زاده کرمانی تدوین و منتشر میشد علاوه بر اینکه وضع هوای دوازده ماه آینده را پیش بینی میکرد بلکه شگونی و ناشگونی روز ها را هم بخوبی تشریح میکرد و اینکه تراشیدن موی سر در روز سه شنبه شگون ندارد و چیدن ناخن دست و پا در روز جمعه نا میمون است
در صفحات دیگر باز هم از قول اجرام سماوی و کواکب ثابت و سیار  در باب ترقی بهای قند و ابریشم ، قوت حال مطربان .افزونی دروغگویان ، رفاه حال خواجه سرایان ، کج نشینی نسوان ! و کثرت ناخوشی میان مردان خبر میداد و تاکید میکرد رفتن حمام بروز یکشنبه موجب ثقل سامعه و خوردن آش به روز پنجشنبه  موجب قولنج و شقاقلوس میشود .

باور به تاثیر اجرام سماوی بر سر نوشت بشر و اینکه اوضاع کواکب  در سعید بودن یا نحس بودن حوادث و رویداد های کره ارض تاثیر دارند باعث شده بود  پدرم هر سال این تقویم را بخانه بیاورد و امورات خود را بر اساس  سعادت و نحوست  ایام تنظیم کند .

در این ایام حاج آقا اصفهانی که هر سال محرم و صفر دو ماه تمام در خانه مان پلاس بود و مفت میخورد و میچرید ، شب ها بالای منبر برایمان از اوضاع سماوی و سعادت و نحوست ایام و قران سعدین و نحوست مریخ و قران نحسین و حدوث بلایای ارضی و سماوی از قبیل سیل و طوفان و طاعون و مشمشه و سلاطون فرمایشات میفرمود و روایتی را که صاحب رساله الذهبیه از قول امام هشتم شیعیان در کتاب خود آورده است برای مان  نقل میکرد که : جماع با زنان در وقتی که قمر در برج حمل ( فروردین ) و یا برج ثور (اردیبهشت ) باشد بهتر است و فرزندان سالم و رشیدی بار  میآورد  !!و پدران بیچاره ما نمیدانستند از کجا یک منجم صاحبنظری پیدا کنند که به آنها بگوید آیا حالا قمر در عقرب است یا نه ؟!
اما این حاج آقا اصفهانی که مثل همه آیات عظام و علمای اعلام کثر الله امثالهم  ! رگ خواب خلایق را پیدا کرده بود همانجا بالای منبر دستانش را از زیر عبایش بیرون میآورد و با لحنی محزون که دل سنگ را آب میکرد از خلایق ساده دل
میخواست برای دفع نحوست صدقه بدهند و بدین ترتیب ته مانده جیب آن بیچارگان را از کف شان می ربود .
هر چه خاک مرحوم ناظر زاده کرمانی است عمر شما باشد .کاشکی حالا زنده بود و بما میگفت  اکنون اوضاع صورت فلکی چگونه است و آیا کواکب و سیارات  بر شوری پنیر و شیرینی شکر و ایضا بر قمر در عقرب بودن اوضاع مملکت مان دلالت دارند یا نه ؟ 

۳۰ مرداد ۱۳۹۷

عشق به روحانیت

آخوندی بنام جواد جلالی روی صفحه توییترش چنین نوشت :

دمای بدنم روی ۳۹ رفته . هم ژلوفن خوردم هم دعای نور خواندم هنوز پایین نیامده .  احتمالا کفاره گناهان است . چون تا برای نوزادمان خواندیم زود خوب شد

در همان صفحه یک آقای ایرانی بنام آشتیانی جوابش را اینچنین داده است :
حاج آقا ! یه قرصی هست بنام سیانور که ترکیبی سنتی از سیاه دانه و دعای نور است . حتما امتحان کنید ، اگر جواب نداد آن دنیا یقه ام را بگیر !

درد دل های زرد آلو

درد دل های زرد آلو
آقا ! من یک زرد آلو هستم ! یعنی زرد آلو بودم . دیگر نیستم .
این فرنگی ها نمیدانم چرا « ایپرکات » صدام می‌کنند . ایپرکات یعنی چه؟ من از زرد آلو بیش‌تر خوشم میآید
من و خواهر برادرهایم اول که به دنیا میآییم لباس سبز می پوشیم ، بعد ها که هوا گرم تر می‌شود لباس مان راعوض می‌کنیم زرد می پوشیم . همینکه اولین پیراهن زرد مان را پوشیدیم سر و کله آدم‌ها پیدا می‌شود . ما را از شاخه می چینند . یک گاز میزنند ، می اندازند دور.
بعضی ها هسته مان را در میآورند با سنگ و چکش می افتند به جان ما .حالا نزن کی بزن ! که چه بشود ؟ که مغزمان را در بیاورند بخورند . مثل اینکه خیال می‌کنند مغز ما مثل مغز خودشان است . البته اگر مغزی داشته باشند
امسال تو وسط گرما ی تابستان یک آقایی آمد بالای درخت و همه مان را چید . برادر ها و خواهر ها و پدر مادرمان رار ریخت توی چند تا جعبه ‌برد خانه اش .
گفتیم : آخی.... راحت شدیم ها ....!!حالا اینجا چند روز استراحت می‌کنیم تا ببینیم چه پیش میآید ، دستکم کمتر از دست بچه ها سنگ میخوریم . بعدش هم میرویم پی کار و زندگی مان . اما چشم تان روز بد نبیند . نمیدانم فردایش بود یا پس فردایش که همگی مان را ریختند توی یک دیگ بزرگ پر آب و گذاشتند روی آتش . حالا نجوش کی بجوش . اگر بدانید چقدر درد مان آمد . هر چه جلز ‌ولزکردیم هیچکس گوشش به ناله های ما بدهکار نبود. جوشیدیم و جوشیدیم و پختیم . آنقدر جوشیدیم که رنگ مان قهوه ای شد . حالا اسم مان شده است مربا . فرنگی ها میگویند جم ! گاهی ما را میگذارند توی یخچال. سرد مان می‌شود . میلرزیم. اما مگر کسی به فکر ما هم هست ؟
خواهرم می‌گوید : خوب شد گوسفند نشدیم آقا! اگر گوسفند شده بودیم سرمان را می بریدند و جشن میگرفتند و میگفتند عید است و به همدیگر تبریک میگفتند و خیال می‌کردند یک قدم به خدای شان نزدیک تر شده اند
خدا را صد هزار مرتبه شکر که زرد آلو شدیم