دنبال کننده ها

۲۴ دی ۱۳۹۶

روشنفکر بقال ...!!

برایم نوشته بود : آقای روشنفکر بقال  ! برو پیاز و گوجه و بادنجان و هندوانه ات را بفروش و در معقولات دخالت نکن . ! یعنی خفقان بگیر .
البته به دشنام نوشته بود . چه دشنام های تلخی هم .  نه یکبار ، نه دو بار ، صدبار .
فروید گفته است : انسان با ابداع دشنام  ، اولین سنگ بنای تمدن را گذاشت **. یعنی توانست بجای استفاده از تیر و کمان و خنجر و دشنه و داس و فلاخن و شمشیر ، از کلام استفاده کند .
بدین ترتیب معلوم میشود ما ایرانی ها به فاز جدیدی از مدنیت وارد شده ایم که لابد باید نامش را عبور از دروازه های تمدن بزرگ بگذاریم !
اکنون پرسش این است که : آنکه بقال است آیا حق حرف زدن در باره میهن و مردم میهنش را ندارد ؟
من اگر چه بیشتر کشاورزم تا بقال ، اما بخود میبالم در این سی و چند سالی که در ینگه دنیا  خانه و خانمانی بنا نهاده ام  ، از جان و جوانی ام مایه گذاشته ام و دستگاهی فراهم کرده ام که گروهی از شهروندان همین امریکا سالهاست در آن نان میخورند .
جان و جوانی ام را گذاشته ام  تا چشم براه نواله ناچیز هیچ خدایی و نا خدایی نباشم
پرسش این است : مگر بقال بودن جرم است ؟ مگر بقال بودن و بقول سعدی نان از عمل خویش خوردن مایه شرمساری است ؟
اگر تاریخ بخوانید می بینید که  پس از پیروزی مشروطه خواهان و گشایش مجلس شورایملی  ، مشدی باقر بقال  به مجلس راه یافت و یکی از شجاع ترین و پاکنهاد ترین نمایندگان نخستین دوره مجلس شورای ملی بود .
مشدی باقر بقال همان است که محمد علیشاه آدمکش به طعنه و تمسخر گفته بود: آیا مشدی باقر بقال اجازه میدهد شاه مملکت ناهارش را بخورد ؟
و آنهنگام که همان محمد علی شاه در برابر توفان انقلاب راه فرار در پیش گرفت و به سفارت روس پناهنده شد یکی از همان پا برهنگان - شاید هم یکی از همان بقالان - خطاب به شاه فراری فریاد سر داده بود که : دیدی مشدی باقر بقال نگذاشت ناهارت را بخوری !
فروید راست میگفت . سنگ بنای تمدن را آنکسی نهاد که برای نخستین بار  دشنام را جایگزین خنجر و شمشیر و تیر و کمان و فلاخن و قداره ساخت .
ما وارد فاز جدیدی از مدنیت شده ایم .
طفلکی ها مشروطه خواهان و مشروطه چیان هرگز وارد فاز مدنیت نشده بودند .

لابد شاملو شاعر آزادی ، این شعر را برای بقالان عصر خویش سروده بود :

..مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته آفرینه یی
که نواله ناگزیر را
گردن
کج نمی کند .

** گفته فروید را از یاد داشت دوست عزیزم خانم دکتر خزاعی بر داشته ام 

۲۲ دی ۱۳۹۶

آقای سارق الاقوال ....!!!

یک روز بسیار سرد زمستانی اقای سارق الاقوال را حوالی دانشگاه  سوربن دیدیم . نمیدانیم چه بسرمان زده  بود که هوای بهاری کالیفرنیا را رها  کرده بودیم و وسط های ماه فوریه رفته بودیم پاریس . هوا آنچنان سرد بود که با وجودیکه صدجور عبا و قبا و ردا و کلاه و دستکش و شال پشمی و چکمه و پاتاوه پوشیده بودیم باز هم میشد صدای بهم خوردن دندان های مان را ده متر آنطرفتر شنید . قبل از آن رفته بودیم زیارت آرامسایشگاه صادق خان هدایت و غلامحسین جان ساعدی . چنان سوز سردی میآمد که آگر چهار پنج دقیقه بیشتر آنجا مانده بودیم یقینا  منجمد میشدیم و به رحمت خدا میرفتیم  و میشدیم همسایه صادق خان و غلامحسین جان  .
به آقای سارق الاقوال گفتیم : آقا ! پیش از آنکه بچاییم و خدمت حضرت باریتعالی مشرف بشویم چطور است برویم کافه ای ، رستورانی ، قهوه خانه ای ، میکده ای ، جایی ،  بنشینیم قهوه ای ، شکلاتی  ، ویسکی و شرابی ، چیزی بنوشیم تا مغلوب لشکر سرما واقع نشویم ؟
رفتیم نشستیم نوشیدیم گپ زدیم و فردایش  ما سوار هواپیما شدیم وآمدیم ولایت خودمان سانفرانسیسکو .
هنوز یکی دو ماهی نگذشته بود که دیدیم این آقای سارق الاقوال شده است آقای دکتر فلانی ! همه هم آقای دکتر صدایش میکنند .
گفتیم : دکتر فلانی ؟ ایشان مگر دکتر شده اند ما خبر نداشته ایم ؟ یادمان آمد همان یکی دو ساعتی که  در یکی از کوچه پسکوچه های پاریس توی یکی از قهوه خانه های دود زده نشسته بودیم و دمی به خمره میزدیم این بنده خدا حتی نمیتوانست با گارسن همان قهوه خانه چهار کلام فرانسه صحبت بکند . حالا چطوری شده است دکتر فلانی ؟ نکند آدم اگر سه چهار بار از کنار دیوارهای دانشگاه سوربن رد بشود  خود بخود صاحب درجه دکترا میشود  و همه هم باید صدایش کنند جناب دکتر ؟
اگر اینطور است چطور است ما دوباره کفش و کلاه بکنیم  برویم پاریس  با عنوان پر طمطراق " آقای دکتر گیله مرد " بر گردیم ولایت مان دوغ و دوشاب مان را بفروشیم ؟؟ها ؟؟  . هوا سرد است ؟ می چاییم ؟ به جهنم آقا ! خودمان را می پیچیم توی صد جور ردا و عبا و قبا و پاتاوه . در عوض میشویم دکتر گیله مرد . 

۲۱ دی ۱۳۹۶

مخاطب در حال عبادت است !

ما یک رفیق توده ای داریم که هزار سال است توده ای است !!اصلا انگار توده ای به دنیا آمده است . درست مثل بعضی از مقام های معظم ! که بهنگام زاده شدن  یاعلی یا علی میگفته اند ایشان هم وقتیکه بدنیا میآمدند هی  فریاد میکشیدند زنده باد حزب توده !

این رفیق ما آدم بسیار بسیار پاکی است . پاک از هر نظر . راستگوست .همان است که می نماید . اهل هیچگونه حقه بازی و بشکن و بالا بنداز نیست .بسیار نازکدل هم هست .مدام برای فقیران و پا برهنگان ناله و ندبه میکند . تنها عیبش این است که دنیا و ما فیها را از روزنه دید یک توده ای مومن و معتقد تفسیر و تبیین میفرماید . آدم کتابخوانده ای هم هست .دستکم میداند ماتریالیسم دیالکتیک یعنی چه .  یک عالمه هم داغ و درفش حکومتیان را بر دل دارد .
ما پریشب ها دل مان هوایش را کرد . زنگ زدیم خانه اش تهران . گفتیم هم حال و احوالی میکنیم و هم کمی سر بسرش میگذاریم و مثل قدیم ها میخندیم و کمی دلتنگی هایمان را فراموش میکنیم .
وقتی شماره اش را گرفتیم نمیدانیم از پیامگیر خانه شان بود یا از طرف مخابرات که این پیام به گوش مان رسید :
مشترک محترم !
مخاطب در حال عبادت است . بعد از پایان راز و نیاز با معبود ، با شما تماس میگیرد
آقا ! ما مانده ایم معطل که توده ایها مسلمان شده اند یا مسلمانها توده ای ؟
مملکت عجایب است این سرزمین آریایی اسلامی شاهنشاهی جمهوری اسلامی مان !!

۲۰ دی ۱۳۹۶

مادر

مادرم میگفت : پسر جان !یعنی عمرم وفا میکند آنقدر زنده بمانم  سرنگونی این قاتلان شپشوی بوگندو  را ببینم ؟
از شیراز رفته بودم رامسر . آنجا یک ماهی سفید خریدم و رفتم لاهیجان دیدن مادرم . مادرم روی تالار ایستاده بود و می خندید .
گفتم : مادر ، چرا میخندی ؟
به ماهی سفید اشاره کرد و گفت : ماهی آورده ای ؟ قربان دستت . اما از کجا روغن بیاورم سرخش کنم ؟
گفتم : مگرسهمیه روغنت را از کمیته محل  نمیگیری ؟
.پوز خندی زد و گفت : مرده شور خودشان  و کمیته شان را ببرد . یعنی بروم از دست آشیخ ابراهیم کونی  روغن بگیرم ؟
بر گشتم رفتم رامسر . رفتم از هتل برادرم یک قوطی پنج کیلویی روغن بر داشتم و آمدم لاهیجان .
مادر نماند تا درنده خویی و رذالت و نامردمی اصحاب دین و شپشو های بوگندو را ببیند ، اما ما میمانیم و می بینیم و مرگ اهریمنان را همه در کنار هم و با هم جشن میگیریم .
آن روز دیر نیست .

۱۸ دی ۱۳۹۶

مملی.....


مملی......
معلم بود . شاعر بود . نویسنده بود . بهایی هم بود .
سالها ی سال ، نوشته بود . سروده بود . آموخته بود . آموزانده بود .
آنجا ، در شیراز ، در همسایگی ما ، در خانه های سازمانی میزیست . خانه ای کوچک با یکی دو اتاق . آنجا در محله ای بنام کوی فرح که حالا نامش را کوی زهرا کرده بودند . 
پسرش را کشته بودند . مملی اش را . دارش زده بودند. با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . مادری که همراه مملی مرد. سوخت و خاکستر شد .
مملی را گهگاه سر خیابان میدیدم . هفده هیجده سالی داشت . بلند قامت و سیه چرده . با چشمانی همچون چشمان آهو . زیبا بود این پسر . رخش بود این پسر . سلامی میکردو دستی به مهر تکان میداد و میگذشت . دستی به مهر تکان میدادم و میگذشتم .
شب بود . شب نه ! غروب بود . اما همه جا ظلمانی بود . ظلمتی به رنگ قیر . ظلمتی به رنگ ترس .
ناگاه خروشی بر خاست . خروش که نه ! فریادی ، فریادی از اعماق ظلمات . ناله ای از فراسوی آفاق . نعره ای . نعره ای از حلقوم زنی . مادر مملی بود . پسرش را کشته بودند . دارش زده بودند . با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . همان که سوخت و فرو ریخت و مرد .
مرد ، شاعر بود . نویسنده بود . معلم بود . بهایی هم بود . پسرش را کشته بودند . شغلش را از کف داده بود . خانه اش را هم گرفته بودند . بیخانمان شده بود . بیخانمان .
گهگاه در خیابان زند میدیدمش . بی مقصدی و مقصودی از این خیابان به آن خیابان میرفت . پریشان حال و درمانده . با لباسی پاره پوره . همچون دیوانگان . نه ! نه ! دیوانه ای . دیوانه ای سرگشته ....
سی و هشت سال میگذرد . لاشخوران و لاشه خواران ، همچنان سور عزای ما را به سفره نشسته اند . و ابلیسی ، پیروز و مست ، همچنان نعره پیروزی سر میدهد .اما ، این خلق ، این خلق پریشان گرسنه ، این نواله را بر حلقوم ابلیسان و ابلیسیان زهر هلال خواهد کرد . امروز اگر نه ، فردایی در پیش است

۱۶ دی ۱۳۹۶

از رهبری انقلاب تا انقلاب بدون رهبری

این یک اصل ابتدایی و بدیهی است که در هر نقطه جهان اگر زندگانی مردمان از مجرای طبیعی و بسامان خارج شود واکنش ها و مقاومت ها یی را بر خواهد انگیخت که ممکن است با ایجاد پس لرزه های ویرانگر همه چیز را در هم بشکند و همه بنیان های حکومت ها را در چشم بر هم زدنی بنابودی بکشاند .
انقلاب مشروطیت ، انقلاب بهمن پنجاه و هفت ، و اکنون خیزش مردمی ایران از این قاعده مستثنی نیست و این جنبش اخیر ممکن است نگذارد آب خوش از گلوی حکومتگران پایین برود و همچون توفانی مهیب تا این حکومت اهریمنی را به نابودی مطلق نکشاند سر باز ایستادن نداشته باشد .

مشابهت ها و همگونی هایی که بین  چگونگی پا گیری و گسترش انقلاب مشروطیت و خیزش بی نام و بی رهبر کنونی مان وجود دارد بما نشان میدهد که چگونه میتوان از تاکتیک های آن انقلاب برای بثمر رساندن جنبش اکنونی بهره گرفت
اندیشه ورزان و گروههایی که انقلاب مشروطیت را ساختند چه از نظر طبقاتی ، چه از منظر خاستگاه اجتماعی ، و چه از منظر آگاهی های طبقاتی  دارای بینش های متفاوتی بودند .  سر لوحه خواسته های آنان همان خواسته های بنیادی مردم - یعنی تاسیس عدالتخانه و حکمروایی قانون - بود .   مقوله ای که امروز و اکنون سر آمد خواسته های توده های بجان آمده ماست .
تاسیس مدرسه دار الفنون و آشنایی تدریجی ایرانیان با تحولات جهانی - بویزه تغییرات بنیادی در نظام  کشور داری    اروپا  -  و دستاوردهای علمی و صنعتی و اجتماعی  شگرفی که در پی آن نمودار شد،  اندیشه تغییر  و ضرورت حکومت قانون را  در ذهن و ضمیر انسان ایرانی بیدار کردو انتشار کتاب هایی همچون سفرنامه ابراهیم بیگ بقلم زین العابدین مراغه ای و نوشته های کسانی مانند میرزا فتحعلی آخوند زاده ، عبدالرحیم طالبوف ، سید جمال الدین اسد آبادی ، میرزا آقا خان کرمانی ، میرزا ملکم خان  و دیگران پیشزمینه ها و بستر لازم برای مشروطه خواهی و حکومت قانون را فراهم ساخت .
علاوه بر این ،  نشریاتی مانند حبل المتین ، چهره نما ،  حکمت ، و مخصوصا ملا نصر الدین که جملگی در خارج از ایران منتشر میشدند  و مخفیانه بدست ایرانیان میرسیدند  در گسترش اندیشه آزادیخواهی و نبرد با استبداد نقش داشتند .
اگرچه ترور شاه قدر قدرت ناصر الدین شاه قاجار بدست میرزا رضا کرمانی - که بقول خودش میخواست قطع ریشه ظلم کند  -  روند مشروطه خواهی و قانونمداری را تسریع کرد  ، اما جرقه اصلی این انقلاب را می توان  ماجرای گران شدن قند در تهران دانست .
علا الدوله حاکم  تهران  با تایید عین الدوله صدر اعظم ،  هفده تن از بازرگانان را به اتهام گرانفروشی  در حیاط مسجد شاه به چوب بست  و اعتراض بازاریان و روشنفکران را بر انگیخت . اینان در مساجد و مجالس خواهان تاسیس عدالتخانه ، بر کناری عین الدوله و اخراج موسیو نوز بلزیکی شدند و آتش انقلاب از همینجا  زبانه کشید .   
تکاپوی کسانی همچون میرزا نصرالله ملک المتکلمین ،  سید جمال واعظ وحاج میرزا یحیی  دولت آبادی در فراهم ساختن بسترهای عینی و عملی انقلاب مشروطیت را نباید فراموش کرد . آنان با گروهی از همفکران خود هر هفته در مخالفت با حکومت استبدادی قاجار در باغ میرزا سلیمان میکده جمع میشدند و توانستند علاوه بر جذب سید عبدالله بهبهانی و سید محمد طباطبایی دو تن از روحانیون نامدار ان عصر به نهضت مشروطه خواهی ، نماینده ای به نجف بفرستند و ملا محمد کاظم خراسانی را با خود همراه کنند .
در ابتدا مردم خواستار بر پایی عدالتخانه بودند اما بتدریج با اوج گیری جنبش خواستار بر پایی مجلس شورای ملی و محدود شدن قدرت شاه شدند ،
پیشگامان انقلاب مشروطیت سید محمد طباطبایی ، سید عبدالله بهبهانی ، علیقلیخان سردار اسعد ، نجفقلیخان صمصام السلطنه ، ستار خان ، میرزا جهانگیر خان شیرازی صور اسرافیل ،  ملک المتکلمین ،  باقر خان ، یپرم خان ، حیدر خان عمو اوغلی و کسان دیگری مانند ثقه الاسلام تبریزی ، علی موسیو و دیگرانی بودند که در دوران استبداد صغیر  بدست
قزاقان روسی اعدام شدند
این انقلاب بدون داشتن یک رهبر مشخص ، تنها از طریق همبستگی همه گروهها و نحله های اجتماعی بدون توسل به رنگ و نزاد و دین و خاستگاه اجتماعی آنان توانست بر دشمنان آزادی یعنی
 شیخ فضل الله نوری ، عبد المجید عین الدوله ، لیاخوف فرمانده قزاقان روسیه تزاری ، رحیم چلبیانلو ، محمد علی میرزا قاجار و ملایان و آیت الله هایی  که تمامی آزادیخواهان را بابی میدانستند و قتل آنها را واجب میدانستند  فایق آید و با جانفشانی  ها و از خود گذشتگی های همه طبقات اجتماعی ، پرچم پیروزی را بر افرازد و یکی از بی سابقه ترین انقلاب های گیتی را به پیروزی برساند  .



۱۰ دی ۱۳۹۶


به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
مسافرت چهار روزه ما به شهر گناه - لاس و گاس - در چشم بر هم زدنی بسر آمد بی آنکه به گناه صغیره و کبیره ای دست بیازیم.
این چهار روز بسرعت برق و باد گذشت و تا آمدیم بخودمان بیاییم دیدیم که باید به رفیقان و همراهان مان بدرود بگوییم.
هر یک از رفیقان ما به شهری و دیاری رفتند و ما هم راهی دیار خویشتنیم. 
چهار روزی که گذشت تماما به شادی و خنده و شاد خواری گذشت.گفتیم و شنفتیم و نوشیدیم و خندیدیم و گهگاه چند ده دلاری باختیم و اکنون سبکبار و سبکبال راهی خانه و کاشانه خویشیم.
سفر، جان و روح آدمی را جلا می‌دهد. اندوه ازجان و جهان آدمی می‌تاراند. هرچند سفری کوتاه و چهار روزه باشد.
اگر به لاس و گاس رفتید حتما در هتل Wynn بمانید. شیک ترین و زیباترین
هتل آنجاست . با بهترین سرویس ها و بهترین رستوران ها
سفرمان بسر آمد و جای همه شما رفیقان و عزیزانم سبز

مسافرنامه ۳


مسافرنامه (۳)
خیابان ها در ازدحام آدمیان پوست می اندازند. اینجا، در شهر گناه - لاس و گاس - از زمین و آسمان نور و روشنایی می‌بارد. و شادی نیز.
جمعیت در خیابان‌ها موج می‌زند. از هر قوم و قبیله ای و از هر رنگ و نژادی. و بیشتر چینی و هندی و ایرانی. و اینهمه ایرانی در لاس و گاس حیرت انگیز است. پیر و جوان و مرد و زن. و پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها.
صبحانه را مهمان دوست تازه یابی هستیم در هتل شان. چه صبحانه شاهانه ای تدارک دیده است این سوسن خانم. از شیر و پنیر و تخم مرغ و سالاد بگیر تا چای و قهوه و شیرینی و تنقلات و انواع و اقسام خوردنی ها و میوه ها و نوشیدنی ها. حتی رنگینک شیرازی. یا بقول یکی از همراهان ویاگرای وطنی!
روزمان به گشت و گذار و تماشای دیدنی ها و آدمیان گذشت. پس از عمری سه چهار ساعت پیاده روی کردیم. از این خیابان به آن خیابان. و از این کازینو به آن کازینو. و همه جا غرق و غرقه در نور. و در شور و شادی نیز. و جوان ها خوش و شادان و دست در دست هم و خندان. و پیر تران خسته، اما خندان. و گاه نشسته در حاشیه بلواری . تا نفسی تازه کنند.ً
و ما که به عشق پرواز با هلیکوپتر بر فراز یکی از عجایب طبیعت آمده بودیم از پرواز باز ماندیم.
و شب را رفتیم به تماشای نمایش شگفت انگیزی بنام Le Reve -The Dreamآمیزه ای از رقص و آکروبات و داستان عشق و تلاش آدمیان برای رهایی از چنبره عشق. با بازیگری هنرمندانه و اعجاب انگیز هفتاد هشتاد جوان. دختر و پسر. با حرکاتی باور نکردنی. و همه نمایش در میان آب و آتش. و بهره گیری هنرمندانه و استادانه از تکنولوژی. یعنی آمیزه ای از هماهنگی هنر و تکنولوژی‌.
و نمایش، سرتاسر داستان کلاسیک عشق و رویا. و تقابل رویا و واقعیت . و سفری در جهان واقعیت و رویا برای یافتن عشقی راستین.
و تلاشی جانفرسا برای نبرد با سیمای تاریک و ناشناخته رویا برای دستیا بی به فرجامی نیک و خوش.
و قصه سراسر یاد آور آن شعر حافظ که :
در طریق عشقبازی امن وآسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی.

Sin city
مسافرنامه ۲
پرواز مان از ساکرامنتو تا شهر گناه - لاس و گاس - یک ساعت و پانزده دقیقه طول کشید، اما ازفرودگاه تا هتل مان که بگمانم ده بیست کیلومتری بیشتر نبود دو ساعت در راه بودیم.
هتل مان یکی از زیباترین هتل های جهان است. . با یک معماری شگفت انگیز.    غرق و غرقه در نور . هر جا که پا می‌گذاریم همه به زبان فارسی صحبت می‌کنند. می‌گوییم نکند بجای لاس و گاس به تهران آمده ایم؟ تعطیلات سال نو میلادی است و هموطنان مان از همه جای ینگه دنیا به لاس وگاس آمده اند تا روزی چند فارغ از قال و مقال های روز مره خوش بگذرانند.
وسایل لهو و لعب هم فراوان . از هر نوع و قماشی که فکرش را میکنید. اینجا در لاس و گاس می‌توان طی ده دقیقه ازدواج کرد و کمتر از ده دقیقه طلاق داد و طلاق گرفت
اگر می‌خواهید از همسرتان جدا بشوید حتی لازم نیست از ماشین تان پیاده بشوید. عینهو رستوران های مک دانولد وارد درایو ترو میشوید و همسرتان را طلاق می‌دهید. هیچ آخوند و کشیشی هم موعظه تان نمی‌کند.
دیشب را با رفیقان و همراهان به گشت و گذار و نوشا نوش گذشت. تا حوالی سه بامداد. دو سه ساعتی خوابیدیم
صبح که بیدار شدیم چشم مان به این برج بلند سر به آسمان ساییده افتاد. هتل ترامپ!
بخودمان گفتیم مار از پونه بدش می‌آید حالا پونه آمده است درست دم لانه مار سر بر کشیده است.
دیروز که از فرودگاه می‌آمدیم با راننده مان می‌گفتیم و میخندیدیم. می‌گفت اغلب مسافران هتل ترامپ آدم های عوضی هستند. مثل خودش.
حالا ساعت هشت بامداد است. همه خوابند اما ما به عادت همیشگی سحر خیزی کرده ایم و داریم این یاد داشت را می نویسیم.جای تان خالی است اینجا.

مسافرنامه



سفر به شهر گناه
. ما آمده ایم فرودگاه. می‌خواهیم برویم شهر گناه. یعنی شهر لاس و گاس. سه چها ر روزی آنجا خواهیم بود.
البته ما اهل هیچگونه گناه کبیره و صغیره ای نیستیم.!!! حوصله قمار بازی را هم نداریم. خب، چرا می‌رویم؟
می‌رویم سوار هلیکوپتر بشویم و بر فراز یکی از عجایب شگفت انگیز کره زمین Grand Canyon- پرواز کنیم.
رفیق همراه مان این بار ستار دلدار است. ستار دلدار سی چهل سال است تلویزیون آپادانا را در شمال کالیفرنیا می چرخاند و یکی دو سالی است مجله آپادانا را.
قبل از اینکه داستان سفرمان را برایتان بنویسم باید داستان دیگری را برایتان تعریف کنم.
ستار دلدار دیشب رفته بود جشن کریسمس در یکی از کلیساهای اطراف سان فرانسیسکو.
خودش تعریف می‌کرد که آقای کشیش آمد سراغ من و گفت :ستار، تو باید ایمان بیاوری
گفتم : من ایمان آورده ام!
گفت : نه! باید به مسیح مقدس ایمان بیاوری
گفتم : معلوم است که ایمان آورده ام
گفت ‌: نه! باید ایمان بیاوری که مسیح مقدس بخاطر گناهان ما مصلوب شده است
گفتم : البته که ایمان آورده ام
گفت : نه! باید ایمان بیاوری که عیسی مسیح فرزند خداوند است
گفتم : به حضرت عباس ایمان آورده ام!
کشیش نگاهی بمن انداخت و گفت : برو شامت را بخور