میگوید : آقای گیله مرد ! شما این ضرب المثل را شنیده ای ؟
می پرسم : کدام ضرب المثل ؟
میگوید : هرگز از کاشانه کرکس همایی بر نخاست
میگویم : شنیده ام جانم . بسیار هم شنیده ام . شعری است از خاقانی شروانی و بیت کاملش هم این است :
از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک
هرگز از کاشانه کرکس همایی بر نخاست
خب منظور ؟
میگوید : ببین آقای گیله مرد ! در این اوضاع احوال هشلهف قمر در عقربی که سنگ هزاران فتنه از آسمان ایران میبارد و دست به دنبک هر کسی بزند صدا میدهد ؛ یک مشت از این مار خواران بی شرم و گران گوش - که یمین از یسار باز نمیشناسند و سر تا پای شان هم به یک پول سیاه نمی ارزد - امده اند یک سمینار راه انداخته اند بنام " جلسه اندیشه ورزی احیای فرهنگ چند همسری اسلامی " . آخر آدمیزاد دردجانسوزش را به چه کسی بگوید ؟ آخر به کدام کویر و بیابان و غار و چاه و سوراخ و دخمه ای پناه ببرد و از زور درد فریاد بکشد ؟ یعنی این حرام لقمه ها کورند و کرند و خیل گور خوابان و گرسنگان و کلیه فروشان و بجان رسیدگان را نمی بینند و ناله هایشان را نمی شنوند ؟ آخر اینها چه جانورانی هستند ؟ اینها چگونه از مغاک های تیره و تار هزار ساله شان سر بر کشیده و همچون آواری بر هستی ما فرود آمده اند ؟
میمانم معطل که جوابش را چه بدهم ؟ بیاد شعر حکیم توس می افتم که گویی پژواک درد های هزار ساله ماست :
از این زاغ ساران بی آب و رنگ
نه هوش و نه دانش ؛ نه نام و نه ننگ
شود خوار هر کس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
به هر کشوری در ؛ ستمکاره ای
پدید آید و زشت پتیاره ای
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید .......
می پرسم : کدام ضرب المثل ؟
میگوید : هرگز از کاشانه کرکس همایی بر نخاست
میگویم : شنیده ام جانم . بسیار هم شنیده ام . شعری است از خاقانی شروانی و بیت کاملش هم این است :
از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک
هرگز از کاشانه کرکس همایی بر نخاست
خب منظور ؟
میگوید : ببین آقای گیله مرد ! در این اوضاع احوال هشلهف قمر در عقربی که سنگ هزاران فتنه از آسمان ایران میبارد و دست به دنبک هر کسی بزند صدا میدهد ؛ یک مشت از این مار خواران بی شرم و گران گوش - که یمین از یسار باز نمیشناسند و سر تا پای شان هم به یک پول سیاه نمی ارزد - امده اند یک سمینار راه انداخته اند بنام " جلسه اندیشه ورزی احیای فرهنگ چند همسری اسلامی " . آخر آدمیزاد دردجانسوزش را به چه کسی بگوید ؟ آخر به کدام کویر و بیابان و غار و چاه و سوراخ و دخمه ای پناه ببرد و از زور درد فریاد بکشد ؟ یعنی این حرام لقمه ها کورند و کرند و خیل گور خوابان و گرسنگان و کلیه فروشان و بجان رسیدگان را نمی بینند و ناله هایشان را نمی شنوند ؟ آخر اینها چه جانورانی هستند ؟ اینها چگونه از مغاک های تیره و تار هزار ساله شان سر بر کشیده و همچون آواری بر هستی ما فرود آمده اند ؟
میمانم معطل که جوابش را چه بدهم ؟ بیاد شعر حکیم توس می افتم که گویی پژواک درد های هزار ساله ماست :
از این زاغ ساران بی آب و رنگ
نه هوش و نه دانش ؛ نه نام و نه ننگ
شود خوار هر کس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
به هر کشوری در ؛ ستمکاره ای
پدید آید و زشت پتیاره ای
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید .......