" از داستان های بوئنوس آیرس 4"
....ساعت حدود یازده و نیم شب است . توی اتاقم نشسته ام و خودم را با نگاه کردن به تلویزیون سرگرم کرده ام . زنگ خانه مان به صدا در میآید .
زنم میگوید : این وقت شب ؟ یعنی چه کسی میتواند باشد ؟
در را باز میکنم . آرماندو است . خسته و پریشان و در خود فرو رفته . با وجودی که سوز سردی میوزد لباس چندانی به تن ندارد .
آرماندو یک پناهنده شیلیایی است . سی و دو سه سالی از عمرش میگذرد اما پیر تر و شکسته تر بنظر میآید . چهار تا بچه دارد . بچه بزرگش دوازده ساله و بچه کوچکش دوازده روزه است . اسم بچه آخریش را گذاشته سالوادر .
وارد اتاق میشویم . می پرسم : این وقت شب اینجاها چیکار میکنی ؟
میگوید : دلم گرفته بود خواستم هوای تازه ای بخورم .
قهوه ای درست میکنیم و با هم می نوشیم . از این در و آن در صحبت میکنیم . از ایران . از شیلی . از پینوشه . از سالوادر آلنده . از آیت الله ها . از آوارگی . از نبودن کار .
آرماندو یکی دو سالی است از شیلی گریخته و به بوئنوس آیرس پناه آورده است . قبلا در رادیو سانتیاگو کار میکرده ؛ حالا در اینجا برای پر کردن شکم بچه هایش دست به هر کاری میزند . گاهی نجاری میکند . گاهی راننده آمبولانس میشود . گاه روزنامه میفروشد . گاهی فعلگی میکند .
ساعتی توی خانه مان می نشیند و بعد میخواهد به خانه اش برگردد . خانه اش اتاقکی است در هتلی نیمه مخروبه در حومه بوئنوس آیرس .
تا دم در خانه همراهی اش میکنم . وقت خدا حافظی با نوعی شرمندگی میگوید : رفیق ! می توانی ده سنت بمن قرض بدهی ؟
با تعجب میگویم : ده سنت ؟
میگوید : ده سنت ! چون میخواهم سوار اتوبوس بشوم اما پول خریدن بلیطش را ندارم .
--------
بوئنوس آیرس - 1985
....ساعت حدود یازده و نیم شب است . توی اتاقم نشسته ام و خودم را با نگاه کردن به تلویزیون سرگرم کرده ام . زنگ خانه مان به صدا در میآید .
زنم میگوید : این وقت شب ؟ یعنی چه کسی میتواند باشد ؟
در را باز میکنم . آرماندو است . خسته و پریشان و در خود فرو رفته . با وجودی که سوز سردی میوزد لباس چندانی به تن ندارد .
آرماندو یک پناهنده شیلیایی است . سی و دو سه سالی از عمرش میگذرد اما پیر تر و شکسته تر بنظر میآید . چهار تا بچه دارد . بچه بزرگش دوازده ساله و بچه کوچکش دوازده روزه است . اسم بچه آخریش را گذاشته سالوادر .
وارد اتاق میشویم . می پرسم : این وقت شب اینجاها چیکار میکنی ؟
میگوید : دلم گرفته بود خواستم هوای تازه ای بخورم .
قهوه ای درست میکنیم و با هم می نوشیم . از این در و آن در صحبت میکنیم . از ایران . از شیلی . از پینوشه . از سالوادر آلنده . از آیت الله ها . از آوارگی . از نبودن کار .
آرماندو یکی دو سالی است از شیلی گریخته و به بوئنوس آیرس پناه آورده است . قبلا در رادیو سانتیاگو کار میکرده ؛ حالا در اینجا برای پر کردن شکم بچه هایش دست به هر کاری میزند . گاهی نجاری میکند . گاهی راننده آمبولانس میشود . گاه روزنامه میفروشد . گاهی فعلگی میکند .
ساعتی توی خانه مان می نشیند و بعد میخواهد به خانه اش برگردد . خانه اش اتاقکی است در هتلی نیمه مخروبه در حومه بوئنوس آیرس .
تا دم در خانه همراهی اش میکنم . وقت خدا حافظی با نوعی شرمندگی میگوید : رفیق ! می توانی ده سنت بمن قرض بدهی ؟
با تعجب میگویم : ده سنت ؟
میگوید : ده سنت ! چون میخواهم سوار اتوبوس بشوم اما پول خریدن بلیطش را ندارم .
--------
بوئنوس آیرس - 1985