دنبال کننده ها

۲۳ مرداد ۱۳۹۴




گل کاغذی ........
مهدی اخوان ثالث ؛ شاعر بزرگ ميهن مان شعری دارد با اين مضمون :
چرا بر خويشتن هموار بايد کرد
رنج آبياری کردن باغی
کز آن گل کاغذی رويد ...؟؟؟
من هر وقت اين شعر را می خوانم به خودم ميگويم چرا اخوان به آنچنان باور و جهان بينی شگفت انگيزی رسيده بود که فکر ميکرد هر تلاشی برای دگرگون ساختن ساختار فرهنگ و انديشه ما کاری عبث است ؟؟
البته من هنوز هم با اين گفته اخوان موافق نيستم که در باغ فرهنگ ما گلی جز گل کاغذی نميرويد و عبث انگاشتن آبياری چنين باغی را هم نوعی نوميدی فلسفی ؛ هم نوعی سر خوردگی اجتماعی ؛ هم نوعی انفعال سياسی ؛ و هم نوعی مسئوليت گريزی فرهنگی ميدانم .
اما گاهی اوقات اتفاق هايی می افتد و ما با مسائلی روبرو ميشويم که خودمان هم به اين باور ميرسيم که :
چرا بر خويشتن هموار بايد کرد
رنج آبياری کردن باغی
کز آن گل کاغذی رويد .
چند وقت پيش من در يک نشست فرهنگی شرکت کرده بودم .عده ای حدود دويست نفر آمده بودند و به سخنان يک انسان شريف و فرهيخته ايرانی پيرامون سترونی فرهنگ دينی گوش ميدادند .
من که از عمق دانش و گستردگی عرصه جهان نگری اين انسان شريف مست شده بودم با خودم ميگفتم کاشکی مجال و فرصت بيشتری بود تا از خرمن دانش اين انسان فرهيخته و فروتن خوشه های بيشتری بر ميداشتم .
سخنرانی به پايان رسيد و دوستانی که در آنجا جمع بودند بسوی بساط چای و قهوه و شيرينی رفتند تا کامی شيرين کنند .
من که کامم از شيرينی دانش اين انسان فرهيخته براستی شيرين شده بود متوجه شدم که يکی از آقايانی که مدعی روشنفکری است و خودش را اهل کتاب ميداند و در عروسی و در عزا و ختنه سوران و شب عيد و شب چهارشنبه سوری و شب تاسوعا و شب عاشورا ؛ شعر نیما را برای اين و آن می خواند ؛ دستی برايم تکان ميدهد و بسوی من ميآيد .
ايشان حال و احوالی با من کردند و دمی جنباندند و با نوعی تمسخر گفتند : لهجه رو می بينی ؟؟
گفتم : چی چی رو ؟؟
باز با لبخندی تمسخر آميز گفت : عجب لهجه ای داشت ؟؟!!
و من متوجه شدم که ايشان از لهجه آذری آن سخنران فرهيخته و فروتن سخن می گويند و آنرا مسخره ميکنند .
من که انگار پتکی به ملاجم کوبيده باشند از کوره در رفتم و گفتم :
- مر د نا حسابی ! آنهمه بار دانشی را که در کولبار اين انسان انديشمند بود نديدی ؛ فقط لهجه اش را ديدی ؟؟
و با خشم گريبان خودم را از چنگال اين آقای مدعی روشنفکری رها کردم .
گاهی اوقات من فکر می کنم که برخی از هموطنان ما خيال ميکنند آنهايی که با لهجه ترکی ؛ گيلکی ؛ کردی ؛ بلوچی ؛ عربی ؛ و يا لهجه های ديگر صحبت ميکنند کمترايرانی اند !
بعضی از ما خيال ميکنيم ايرانی يعنی آنکسی که به تهران ميگويد تهرون ؛ به تشريف ميگويد تشيف ؛يا به بفرماييد ميگويد بفرمين !!!
ما ايرانیها ؛ حتی به لهجه برادران افغان مان - که پاک ترين و ناب ترين واژه های پارسی را بکار می برند - می خنديم .
ما خيال می کنيم ايران يعنی تهران و ايرانی هم يعنی تهرانی !!!
ياد حرف های دوست آذربايجانی ام می افتم که ميگفت : سالها پيش ؛ وقتيکه ما تازه از سراب به تهران کوچيده بوديم ؛ وقتيکه به ما ميگفتند برويد بقالی سر گذر دو سير پنير بخريد عزا می گرفتيم . چرا ؟؟ چونکه وقتی به آقای بقال ميگفتيم دو سير پنير می خواهيم اول به لهجه ترکی مان می خنديد بعدش با مسخره کردن مان دو سير پنير به ما ميفروخت ؛ ناچار ما مجبور بوديم برای اينکه مورد تمسخر قرار نگيريم برويم چهار تا چهار راه آنور تر ؛ از يک آقای ترکی که دکان بقالی داشت پنير بخريم ...
اخوان ثالث گفته است :
چرا بر خويشتن هموار بايد کرد
رنج آبياری کردن باغی
کز آن گل کاغذی رويد
اما من معتقدم که ما بايد باغ بسيار درخت فرهنگ مان را از طريق نقد واقعگرايانه و عقل نقاد مدام واکاوی بکنيم ؛ شاخ و برگ های اضافی و مزاحم اش را بزنيم ؛ پيچک ها و علف های هرزش را از ريشه در بياوريم ؛ مدام به نقد و بازنگری و اصلاحش بنشينيم تا در اين باغ ؛ بجای گل های کاغذی بنفشه و ياسمن و سوسن و نرگس و لاله و پونه برويد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر