در بوئنوس آیرس بودم . تابستان 1984 بود . از ترس اینکه نکند آقای امام ما را دم کوره خورشید کباب بکند جل و پلاس مان را جمع کرده بودیم و زده بودیم بچاک . آنهم کجا ؟ بوئنوس آیرس . یا بگفته یکی از بچه ها کون دنیا !جایی که بقول یک شاعر آرژانتینی " گامی دیگر ؛ سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین " .
یک روز سوار ترن شدیم و رفتیم به ایالت کوردوا . از بوئنوس آیرس تا کوردوا هزار و چند صد کیلومتری میشد .
ترن مان شباهت چندانی به ترن نداشت . نه کوپه ای داشت و نه مبلی و نه جای خوابی . عینهو کلاس مدرسه قرالر آقا تقی مان بود با چند تا نیمکت چوبی و مردمانی که سرتاسر این راه دراز با بزها و گوسفندان و مرغ و خروس هایشان سوار میشدند و چند ایستگاه آنطرفتر پیاده میشدند . بگمانم یکی دو روزی در راه بودیم .
در این سفر دور و دراز ؛ چشم اندازمان تنها و تنها جلگه ها و دشت ها و کشتزار های سبز و اسب ها و گاو ها و تک و توکی هم گاوچران بود نام شان گاچو . نه کوهی ؛ نه کویری ؛ نه نمکزاری ؛ نه خانه های تو سری خورده فلاکتباری . ؛ نه اندوهی ؛ نه غباری . همه جا سبز سبز . و تا چشم کار میکرد مزرعه و مزرعه و گاو و گوسفند . نه یکی نه دو تا ؛ هزاران هزار
رسیدیم به مرکز ایالت کور دوا . سوار تاکسی شدیم و رفتیم به منطقه ای بنام کارلوس پاز . شهری به سبک و سیاق ینگه دنیا . با دریاچه ای و کازینو ها و هتل ها و رستوران ها و خلایقی که می نوشیدند و می رقصیدند و انگار نه انگار جهان پیرامون شان جهانی سرشار از پلیدی و پلشتی و فقر و نا برابری است . انگار نه انگار که مملکت خودشان - آرژانتین - در غرقاب یک بدهی یکصد و چهارده میلیارد دلاری دست و پا میزند .
چند روزی در شهرک کارلوس پاز ماندیم . دوستانی هم پیدا کردیم . به جاهای ناشناخته و راز آمیزی هم سرک کشیدیم .
وقتی به بوئنوس آیرس بر گشتیم از خودمان می پرسیدیم : آخر چرا این مردم ؛ آنهمه زیبایی و فراخی و نعمت و سبزی و برکت و آرامش را رها کرده اند و از جمعیت بیست و شش میلیونی اش سیزده میلیونش در همین بوئنوس آیرس چپیده اند ؟ پاسخش را بعد ها یافتیم .
پاسخش این است که شب های بوئنوس آیرس را هیچ جای دنیا ندارد . شهری است که هرگز نمی خوابد . شهر شب زنده داران است . شهری است که بقول آن بیناترین نابینا شاعر جهان - خورخه لوییس بورخس - مشکل است بتوان باور کرد که آنرا آغازی بوده است . به قدمت آب و خاک و هواست .
حالا چرا اینجا - در سانفرانسیسکو - هوای بوئنوس آیرس بسرم افتاده و یاد های خوش آن روزگاران در روح و جانم جان گرفته اند خودم هم نمیدانم
دلم برای دوستان و رفیقانی که آنجا دست و پا کرده بودم تنگ شده است . برای سینیور کاپه لتی که مدام سر بسر پیر زنها میگذاشت و مرا میخندانید . برای ریکاردو . برای روبرتو . برای نوئمی خمینز که پنج تا فرزندش را با چه مشقتی بزرگ میکرد . . برای البا لابرادور . حتی برای آن خورخه حقه باز که مدام از من پول قرض میگرفت و هیچوقت هم پس نمیداد . برای خیابان لاواژه . برای قدم زدن های صبحگاهی در خیابان فلوریدا . و برای مردمی که از مال دنیا هیچ نداشتند . هیچ .
حافظ چه خوش سروده است :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد .
بوئنوس آیرس عزیزم . جقدر دوری تو . و چقدر دوستت دارم
یک روز سوار ترن شدیم و رفتیم به ایالت کوردوا . از بوئنوس آیرس تا کوردوا هزار و چند صد کیلومتری میشد .
ترن مان شباهت چندانی به ترن نداشت . نه کوپه ای داشت و نه مبلی و نه جای خوابی . عینهو کلاس مدرسه قرالر آقا تقی مان بود با چند تا نیمکت چوبی و مردمانی که سرتاسر این راه دراز با بزها و گوسفندان و مرغ و خروس هایشان سوار میشدند و چند ایستگاه آنطرفتر پیاده میشدند . بگمانم یکی دو روزی در راه بودیم .
در این سفر دور و دراز ؛ چشم اندازمان تنها و تنها جلگه ها و دشت ها و کشتزار های سبز و اسب ها و گاو ها و تک و توکی هم گاوچران بود نام شان گاچو . نه کوهی ؛ نه کویری ؛ نه نمکزاری ؛ نه خانه های تو سری خورده فلاکتباری . ؛ نه اندوهی ؛ نه غباری . همه جا سبز سبز . و تا چشم کار میکرد مزرعه و مزرعه و گاو و گوسفند . نه یکی نه دو تا ؛ هزاران هزار
رسیدیم به مرکز ایالت کور دوا . سوار تاکسی شدیم و رفتیم به منطقه ای بنام کارلوس پاز . شهری به سبک و سیاق ینگه دنیا . با دریاچه ای و کازینو ها و هتل ها و رستوران ها و خلایقی که می نوشیدند و می رقصیدند و انگار نه انگار جهان پیرامون شان جهانی سرشار از پلیدی و پلشتی و فقر و نا برابری است . انگار نه انگار که مملکت خودشان - آرژانتین - در غرقاب یک بدهی یکصد و چهارده میلیارد دلاری دست و پا میزند .
چند روزی در شهرک کارلوس پاز ماندیم . دوستانی هم پیدا کردیم . به جاهای ناشناخته و راز آمیزی هم سرک کشیدیم .
وقتی به بوئنوس آیرس بر گشتیم از خودمان می پرسیدیم : آخر چرا این مردم ؛ آنهمه زیبایی و فراخی و نعمت و سبزی و برکت و آرامش را رها کرده اند و از جمعیت بیست و شش میلیونی اش سیزده میلیونش در همین بوئنوس آیرس چپیده اند ؟ پاسخش را بعد ها یافتیم .
پاسخش این است که شب های بوئنوس آیرس را هیچ جای دنیا ندارد . شهری است که هرگز نمی خوابد . شهر شب زنده داران است . شهری است که بقول آن بیناترین نابینا شاعر جهان - خورخه لوییس بورخس - مشکل است بتوان باور کرد که آنرا آغازی بوده است . به قدمت آب و خاک و هواست .
حالا چرا اینجا - در سانفرانسیسکو - هوای بوئنوس آیرس بسرم افتاده و یاد های خوش آن روزگاران در روح و جانم جان گرفته اند خودم هم نمیدانم
دلم برای دوستان و رفیقانی که آنجا دست و پا کرده بودم تنگ شده است . برای سینیور کاپه لتی که مدام سر بسر پیر زنها میگذاشت و مرا میخندانید . برای ریکاردو . برای روبرتو . برای نوئمی خمینز که پنج تا فرزندش را با چه مشقتی بزرگ میکرد . . برای البا لابرادور . حتی برای آن خورخه حقه باز که مدام از من پول قرض میگرفت و هیچوقت هم پس نمیداد . برای خیابان لاواژه . برای قدم زدن های صبحگاهی در خیابان فلوریدا . و برای مردمی که از مال دنیا هیچ نداشتند . هیچ .
حافظ چه خوش سروده است :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد .
بوئنوس آیرس عزیزم . جقدر دوری تو . و چقدر دوستت دارم