امان از دوغ لیلی
يك آقاى شاعرى قصيده ى بالا بلندى در مدح يكى از پادشاهان سرودند و يك روز كه سلطان السلاطين بار عام داشت قصيده اش را براى شاه خواندند
شاه كه از اين قصيده خيلى خوشش آمده بود خزانه دار باشى را به حضور خواستند و فرمودند كه به اندازه ى وزن شاعر به او طلا بدهند
آقاى خزانه دار باشى تعظيم غرايى كردند و دست آقاى شاعر را گرفتند و عقب عقب از مجلس شاه بيرون رفتند
آقاى شاعر باشى به حساب اينكه همين حالا او را روى ترازو خواهند نشاند و هموزنش طلا به او خواهند داد توى آسمانها سير ميكردند اما آقاى خزانه دارباشى نگاهى به ريخت و قيافه ى آقاى شاعر باشى انداختند و گفتندان : برو فردا بيا
آقاى شاعر باشى به مصداق اينكه ميگويند كلام الملوك ملوك الكلام ، در آمد كه : آقا .... اوامر مطاع همايونى چنين شرفصدور يافت كه ...
آقاى خزانه دار باشى پريد وسط حرف شان و گفت : انگار به بچه ى يتيم رو بدهى ادعاى ارث و ميراث ميكند ! گفتم برو فردا بيا .....
آقاى شاعر باشى دم مباركش را گذاشتند روى كول شان و رفتند خانه شان .. فردا صبح اول وقت آمدند به دربار ، اما قاپوچى باشى ها و يوز باشى ها و مين باشى ها نگذاشتند كه پاي شان به دربار برسد ! پس فردا و پسين فردا و پس پسين فردا هم رفتند اما دست شان به خزانه دار باشى نرسيد . ناچار روزى از روز هاى خدا كه سلطان السلاطين هوس شكار كرده بودند و با كبكبه و دبدبه و علم و كتل راهى كوه و دشت و دمن بودند ، آقاى شاعر باشى جلوى كالسكه ى همايونى را گرفتند و عريضه اىتقديم شاه كردند و از اينكه او را به دربار راه نداده و صله ى ملوكانه را هم به او نداده اند ناله و ندبه سر داد ند .آقاى سلطان السلاطين نيشخندى زدند و گفتند:
-- ببين عمو جان ! آن روز شما چيزى گفتى ما خوشمان آمد ، ما هم چيزى گفتيم كه شما خوش تان بيايد ...... .
اين داستان را داشته باشيد تا داستان ديگرى را برايتان تعريف كنیم تا ببينيم كه چه رابطه اى است بين اين دو تا داستان .
يادش به خير ، ما يك خان دايى داشتيم كه بهش ميگفتيم دايى مم رضا ، اين دايى مم رضا در جوانى هايش يك ارث و ميراث كلان بهش رسيده بود و ظرف ده پانزده سال چنان دماری از آنها در آورده بود كه در چهل سالگى به خاك سياه نشسته بود و همه ى دارايى اش به هزار تومان نميرسيد .
دايى مم رضا ، از بس غصه ى باغها و خانه ها و مزارع از دست رفته را خورده بود در سن چهل و چند سالگى سكته ى مغزى كرد و خلاص ...
يادم ميآيد تازه داشت سبيلم مثل خط نازكى روى لبم سبز ميشد كه دايى مم رضا چند قرانى به من ميداد و ميگفت : برو برايم سيگار بخر . من هم ميرفتم سر گذر برايش سيگار هماى بدون فيلتر مى خريدم و تا به خانه برسم يكى دو تايش را كش ميرفتم تا بعدا دزدكى با رفقايم دودش كنم
اين دايى مم رضا آدم اهل دل با صفايى بود ، اگر چه آس و پاس شده بود و آهى در بساط نداشت اما در گشاده دستى بى همتا بود . از دروغ و دغل بد جورى بدش ميآمد ، مخلص آدم هاى رو راست و اهل دل بود ، همينكه ميديد يكى دارد خالى بندى ميكند و پرت و پلا ميگويد ، نيشخندى ميزد و ميگفت : امان از دوغ ليلى .. ماستش كم بود آبش خيلى ...
زمانى كه من توى دانشگاه تبريز درس مى خواندم ، دايى مم رضا آمده بود ديدن من وچند روزى مهمان من بود ، با هم خيلى حال ميكرديم . عرق خور قهارى بود . من دو سه پياله باهاش ميزدم و كله پا ميشدم اما دايى مم رضا لا كردار تا ته ى يك بطر ويسكى را بالا نمى آورد آب از آب تكان نمي خورد
يك روز همراه من آمد به تلويزيون ، بردمش استوديو ها را نشانش دادم ، با رفيقانم ناهار خورديم ، غروب كه شد توى كافه ترياى تلويزيون نشسته بوديم و سيگار دود ميكرديم . دو سه تا از همكارانم هم دور ميز نشسته بودند ، تلويزيون داشت اخبار پخش ميكرد و آن خدا بیامرزانگشتش را كرده بود توى جيب جليقه ى ضد گلوله اش و داشت از دروازه هاى تمدن بزرگ و انقلاب سفيد و ارتجاع سرخ و سياه و اينجور چيز ها صحبت ميكرد . وقتى صحبتش تمام شد خان دايى نه گذاشت و نه بر داشت و در آمد كه : امان از دوغ ليلى ، ماستش كم بود آبش خيلى ..!!
حالا چرا ياد دايى مم رضا افتادم ؟ راستش دو سه روز پيش داشتم قرت و قراب های آقای رییس جمهور بنفش را در مقوله تفاهم هسته ای گوش میدام . بعدش رفتم به حرف های آقای اوباما با خبر نگار نیویورک تایمز گوش دادم . يكباره تصوير دايى مم رضا به ذهنم آمد و بى اختيار گفتم : امان از دوغ ليلى .....ماستش كم بود آبش خيلى ...
خودمانيم ها ! انگار اين آقاى رييس جمهور حرف هاى خوب خوب ميزند كه ما خوش مان بيايد ، حيف كه ما حرف هاى خوب خوب بلد نيستيم تا ايشان خوششان بيايد !!