پیرمرد - به عادت سالها - هنوز بجای کراوات پاپیون میزند . لباس شیک و تر و تمیزی بتن میکند و عطر ادکلن اش را بهمه جا می پراکند . راه رفتنش هم تماشایی است . چنان شق و رق و چست و چابک راه میرود که انگار نه انگار سن و سالی از او گذشته است . هر وقت هم که صحبت انقلاب و شاه و حکومت شاهنشاهی و حکومت اسلامی به میان میآید سری می جنباند و میگوید : ما را چه از این قصه که گاو آمد و خر رفت ؟
پیرمرد ؛ پس از سی و چند سال سفری به ایران کرده بود تا در باغهای خاطرات جوانی اش پرسه ای بزند .
میگوید : یک روز کت و شلواری پوشیدم و عطر و ادکلنی بخودم مالیدم و پاپیون قرمز رنگی به یقه پیراهنم زدم و آمدم در خیابان چهار باغ اصفهان قدمی بزنم .
آدمها چنان با حیرت نگاهم میکردند که انگاری از کره مریخ آمده ام .
در حاشیه خیابان ؛ جوانی خودش را بمن رساند و سلامی کرد و گفت : ببخشید آقا ! نکند دوباره انقلاب شده و ما خبر نداریم ؟!
**
عینک آفتابی
رفیقم درس کامپیوتر خوانده است . مهندس کامپیوتر است . رفته بود ایران پدر مادرش را ببیند .
میگوید : یک روز دم غروب رفته بودم توی پارک قدمی بزنم . عینک آفتابی بچشم داشتم .
غروب که شد حواسم نبود عینکم را از چشمم بر دارم . آقایی خودش را بمن رساند و گفت : آفتاب بدهم خدمت تان ؟!