میگویند : روزی سگی داشت تو چمن علف میخورد . سگ دیگری از کنار چمن گذشت . چون این منظره را دید ایستاد .{ آخر ندیده بود سگ علف بخورد }
ایستاد و با تعجب گفت : " اوی ! تو کی هستی ؟ چرا علف میخوری ؟ "
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت :
- : " من ؟ من سگ قاسم خان هستم ! "
اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت :
- " سگ حسابی ! تو که علف می خوری ؛ دیگه چرا سگ قاسم خان ؟ اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان ؟ سگ خودت باش !!
" از کتاب " زمستان بی بهار " --ابراهیم یونسی
** حالا حکایت ملت ماست