دنبال کننده ها
۹ آبان ۱۳۹۰
از میان خاطرات عمران صلاحیخودم هستمیک روز دو خانم زیبا در خیابان نادری قدم می زدند. نصرت رحمانی که پشت سرشان بود، داد زد: آقای نصرت رحمانی!خانم ها برگشتند و او را نگاه کردند.نصرت گفت: خودم هستم!معینیک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم.گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد.انبر دستبا احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟!مقدمهاحمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از " علی دایی " یا " هدیه تهرانی" خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند.اشتباهدر سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند!شعر و داستاناز محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟گفت: من اگر 15 صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر 15 صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای!ساختارشمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که " ساختار گرایی " مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید " ساختار شکنی " کرد.فهم شعردکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید!استادمفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا " استاد " خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم " استاد" می گوید. معلوم شد " استاد " تکیه کلام اوست.ایدزدر کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد!ترکیبیک نفر برای صرفه جویی در کلمات، نام سه نویسنده را این طوری با هم ترکیب کرده بود:جلال آل احمد محمود دولت آبادی!خواننده: مرده شور ترکیبت را ببرد!بیماریخسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت:بیماری من چون سبب پرسش او شدمی میرم از این غم که چرا بهترم امروز!جایک شب در یک مهمانی کنار محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلی او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود.همین که قاضی رفت، مهمان تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم.قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت:بهر شاشیدن ز جا برخاستمآمدم دیدم به جایم ریده اند!کجا؟یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم.استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟
۵ آبان ۱۳۹۰
به یاد فریدون آدمیت
به یاد فریدون از : هما ناطق
این خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم.
شنبه 21 ژوئن 2008, بوسيله ى Homa NATEGH
آقای ع. دهباشی از من خواسته اند چند سطری در سوگ دوست از دست رفته ام بنگارم. کاری است بس دشوار. نمی دانم چه بگویم. سرانجام با خودم گفتم بهتر آنکه از زبان خود او قلم بزنم. او را آنچنانکه بود بشناسانم. یعنی از لابلای نامههائی که پس از آمدن من به فرانسه از سالهای ۱۳٦٠ برایم فرستاد. [1] در زمینههای گوناگون. اکنون از میان خیل آن نامهها چند تائی را دستچین می کنم. سطری چند بر می گزینم و به اختصار به دست می دهم.
هما ناطق
پاریس ٧ مارس ۲٠٠٨
نخست یادآور شوم که در بیشتر نامهها فریدون تاریخگذاری را به قصد و یا محض احتیاط یاد برده. در ربط با امضاها هم گاه خود را ”پرویز“، گاه ”فرهاد“ و گاه به شوخی ”مشتاقعلی خان گنابادی“ خوانده است. آنجا هم که مطلب به سر ِ همکاری است، خودش را با عنوان ”دوست تو“ و یا ”همکار تو“ می شناساند. حتی برای رد گم کردن می نویسد: «دوست و همکار تو را دیدم» به فلانکس چنین گفت.
گاه مطالب را چنان با ایما و اشاره بیان می کند که قابل درک نیستند. به مثل: «از قضا چند روز پیش که علی اصغر (که غرض دکتر مهدوی است) و همان ایرج خان (یعنی ایرج افشار) سراغ من آمده بودند […] به صراحت گفتم همکار تو (یعنی خودش) که با هم (یعنی با من) کتاب مشترکی تألیف کرده بودید، اکنون در اثر تازهاش از رسالۀ دکتری تو (که غرض ایران در راهیابی فرهنگی است) یاد کرده با تحسینهای فروان […] تذکر دادم برایت بفرستند».
مقدمهوار بگویم که در این نامهها از هر دری سخن رفته است. از کتابهای منتشر شده در ایران، از ارسال کتاب، از چگونگی و کُندی پیشرفت تحقیقات خودش و پرسش از چند و چون پژوهشهای من در غربت. بیش از همه به نقد روشنفکران ”لومپن“ نشسته است. در نامههای گوناگون نام هم برده است که درز می گیرم. اما از برخی دیگر دوستانه یاد کرده است. از میان رجال ایران آگاهیهائی در بارۀ دکتر مصدق به دست داده، همراه با نقد و ستایش. بخش دیگری از نامهها در رفت و آمد خود اوست با خانوادۀ من. بویژه در بیماری پدرم که به گفت خودش ”هر روز“ در بیمارستان جم به ”عیادتش“ می رفت. اما در اصل، روح نامهها بیشتر حکایت دارد از بیحوصلگی و خستگی و نیز ناامیدی. حتی از مرگ هم سخن رانده. پس چکیدهای از مطالب برخی از نامهها را به دست می دهم.
می دانیم که فریدون اندکی تنهارو و حتی مردمگریز بود. با دید و بازدید و رفت و آمد چندان سر و کاری نداشت. نه مهمانی می داد و نه به میهمانی می رفت. بیحوصلگی یکی از خصلتهای او در شمار بود. گویاترین نمونه، نامه ایست که در اوت ۱٩٩٦ فرستاد. نوشت: «نه با کسی نامهنگاری دارم و نه جواب کسی را می دهم. گور پدر همه! حرف تو را تائید می کنم که زندگی برای بسیاری کسان انتظاری است که به سر نمی آید. چه بسا عمر به سرآید، اما آن انتظار همچنان باقی بماند […] روزها به دفتر مهندسی می روم، سه ساعت و نیم تا چهار ساعت کار می کنم. از توان جسمانی کاسته شده و مزاج و بنیۀ تحلیل رفته. بیش از اینهم انتظار نباید داشت.»
با اینحال او که خود همواره به تنهائی و تکروی خوی گرفته بود، در نامۀ ٩ مهر ماه (سال؟) به دلداری من برآمد. نوشت:
میز بزرگ کارِ تو و رساله و یادداشتها به تصوّر فضائی من می آید […] چرا به تنهائی خو کرده ای؟ مگذار غربتزدگی بر شخصیت پرتوان تو چیره گردد. تو همیشه به همّت بلند و پشتکار شاخص بودی. به کار آکامیک بپرداز که بهترین و شایستهترین سرگرمی است.
اما گوش خودش به این سخنان چندان بدهکار نبود. زیرا می افزود: « مایۀ حسرت است که من و تو چیزنویس و میرزاقلندر هم نشدیم»! در نامۀ مهر ۱۳٦٤: «تو خود اهل دانش و هنری. این خود بزرگترین تسلیبخشِ افسردگیها ست» که البته نبود.
به راستی هرگز از تشویق من به راه پژوهش باز نایستاد. او بود که مرا به انتشار ”نامههای تبعید“ میرزا آقاخان وا داشت. چنانکه در ۲ اوت ۱٩٩٦نوشت: «چه خوب که اقدام به کار کتاب میرزا عبدالحسین بردسیری کرده ای. این خدمتی شایسته و ستودنی است و به روزگار خواهد ماند. کامیابی تو را در انجام آن آرزومندم.» باز: «اکنون که به آرشیو اسناد قرن نوزده و اوایل قرن نوزده دسترسی داری، خیال نمی کنی مجموعهای از آنها را ترجمه و منتشر کنی؟ به این روزگار نشر اندیشه و دانش ارزشمندترین کارهاست». در نامۀ دیگر: «از انتشارات تازه اگر چیز قابلی منتشر گردد و من با خبر شوم، حتما می فرستم.» در نامۀ بی تاریخ دیگر: «از انتشارات تازۀ دو جلد کتاب برایت فرستادم که به نظرم سودمند است و باز هم خواهم فرستاد (غرض آخرین کتاب خودش است).»
باید اعتراف کنم که در در زمینۀ تحقیقات، فریدون از راه دور با من همراه بود و مرا به حال خود رها نمی کرد. هر بار که متون سودمندی به دستش می رسید، با پُست می فرستاد. امروز بخشی از کتابخانۀ من آراسته به کتابهائی است که او فراهم کرده بود.
نکتۀ دیگری که در نامههای فریدون چشمگیر می نماید، بدبینی او بود نسبت به دار و دستۀ روشنفکران ایران. از این طایفه چندان دل خوشی نداشت. در نامههای گوناگون از برخی به درشتی نام می برد. بر آن بود که اینان خدمتی به دانش و پژوهش نکرده اند. جز بیانیهنویسی و اظهار نظر در هر رشته، هنری ندارند. در اسفند ۱۳٦٥ نوشت:
اساساٌ این حضرات روشنفکر نیستند. روشنفکری خصوصیتی دارد و تعهداتی را به همراه می آورد […] اینان از نظر دانش و تفکّر جدید نمایندۀ تاریکفکری هستند و از نظر فضیلت و اخلاق انسانی در زمرۀ فرومایهترین ناکسان […] برعهدۀ اهل دانش و فکر و نویسندگی است که اگر به روزگاری دیگر فرصت یافتند، یک مطالعۀ تحلیلی و تطبیقی در کارنامۀ خیل روشنفکران بنمایند و به حسابشان برسند. مردمانی کهکاراکتر نداشتند هیچ چیز ندارند. این حرفها برای تو تازگی ندارد حاشیهای بود بر آنچه تو خود گفته بودی. [2]
با اینهمه از میان اهل قلم برخی را برکشیده و به دوستی پذیرفته. چنانکه در دو نامه به نیکی از چنگیز پهلوان یاد کرده. نخست در نامۀ ۱٤ شهریور ۱۳٦٤ که نوشت: «کمابیش مرتب چنگیز را می بینم. محبتی دارد و صحبت تو اغلب به میان می آید […] همین روزها قرار است ”زینی جون“ [3] را ببینم که البته به یاد تو خواهیم بود.» در نامۀ بی تاریخ دیگر: «نسخهای از نشریۀ چنگیز را برایت فرستادم.» از غلامحسین ساعدی بیش از دیگران نام برده و یاد کرده. زیرا که او را سخت دوست می داشت. در نامهها همواره از حال او پرسان بود. در این روال که: «از غلامحسین عزیز ما چه خبر؟» در نامۀ دیگر: «سلام مرا با دوست عزیزمان (ساعدی) برسان. لطیفههای نغز او همراه با لهجۀ ترکیاش را فراموش نمی کنم.» باز در ۲٠ مرداد ۱۳٦٦ گفت:
در سخن غلامحسین حقیقتی متبلور است که بعضی آدمیان محکوم هستند به فکر کردن و نوشتن. این برای اینکه بار زندگی زیاده سنگینی نکند.
در نامۀ بی تاریخ دیگر: «در خصوص ارسال رساله یا نوشتههای دکتر غلام (ساعدی) بعد خواهم نوشت. بهتر است تأمّل شود»! در مرگ غلامحسین نوشت:
به حقیقت خودکشی تدریجی کرد. با آن همه افسردگی و رنجهای دیگر مرگ او واقعاً بر قلب من سنگینی می کند و حالت صمیمی او را عمیقاً حس می کنم. به تعزیت رفتم سراغ اکبر (برادرش). پیام تسلیت تو را هم رساندم. دلش نمی خواست که دستههای سیاسی به شیوۀ تبلیغاتی برآیند و از این مقوله صحبت می کرد و همچنین چیزهای دیگر که جنبۀ خانوادگی دارد.
در ربط با رجال ایران، فریدون تنها از مصدق یاد کرد، در ۱٨ مهر ۱۳٦٥ همراه با نقد و ستایش، نکات مهمی از خاطرات او بر کشید که در هیچیک از نوشتههایش بدان اشاره نکرده است. نوشت:
مصدق در قسمت اول خاطراتش ضمن گفتگو در موضوعهای گوناگون، از دستگاه استیفا سخن گفته که بسیار سودمند است و اطلاعات تازهای به دست می دهد. مطالبی هم راجع به تشکیلات اداری دارد که هیچ تازگی و ارزشی ندارد. رسالهای که تو بدست آوردی و ضمیمۀ کتاب مفصل ”افکار منتشر نشده“ [4] به انتشار رساندی خیلی سودمندتر و مهمتر می باشد. اطلاعات این رساله را در هیچ جا سراغ ندارم و این نکته را به هر کس گفتم، زیرا اغلب چنین می پنداشتند که نوشتۀ مصدق در این مقوله هم بدیع است که به هیچوجه نیست. در موضوع حرکت مشروطهخواهی نیز مطلبی دارد که پایه و مأخذ صحیحی ندارد. به عقیدۀ او آزادیخواهان و مشروطهطلبان ایران دانش سیاسی سطحی از مغرب زمین داشتند. از قضا اقلیت معدودی که از همان آغاز نهضت مشروطگی مروّج اندیشههای جدید بودند، هم آگاهی سیاسی صحیح از مدنیت و حقوق سیاسی مغرب داشتند و هم نسبت به مسائل اجتماعی و سیاسی ایران بینا بودند. مذاکرات مجلس و قوانین موضوعۀ آن در همان مجلس اول گواه بر این معنی است. اما این بدان معنا نیست که در کارشان کاستی نبود. مصدق نه آن زمان و نه پس از آنکه در سوئیس درس خواند، مقام شاخص در فلسفۀ اجتماعی و سیاسی و شناخت فرهنگ مغرب کسب نکرد و سهمی در ترقّی آن (حتی به اندازۀ نخبگان آغاز نهضت مشروطهخواهی) ندارد. اما او شاخص است به سختپائی در برابر دیکتاتوری داخلی و زورگوئی و استعمار بیگانگان. از این نظر او مقام اول را حائز است. از این نظر هیچکدام از یارانش در جبهۀ ملی نزدیک مقام او نمی شوند. اساساً یاران او هیچکدام آدمی نبودند که ارزشی بتوان برایشان تصوّر کرد.[…]
به تأسف باید بگویم خصلتی که در مصدق ستودم و اعتبارش را به همان می دانم، درکل جماعت تحصیلردگان نسل بعد، (یعنی زمان ما)، علی الاطلاق نمی شناسم. در این حضرات توان مقابله با استیلای خارجی را سراغ ندارم. قسمت دوم خاطرات مصدق پاسخهای اوست به نوشتههای غرضآلود شاه در مأموریت برای وطن، جوابهای مصدق بسیار معقول و پسندیده است. خالی از طنز هم نیست. متن لایحهای که در دفاع خویش نوشته، اما به محکمه عرضه نداشته بود، نیز در همین جا آمده […] آنچه نوشتم نظری اجمالی است. شاید هم صحیح نباشد. اشتباه کرده باشم. به هر حال خواستم عقیده ام را برایت نوشته باشم. اندکی پرحرفی کردم.
بخشی از نامهها در بارۀ خانوادۀ من دور می زند. یعنی در بیماری و سکته مغزی پدرم، و دیدار ”هر روزه“ از او. از این دست: « می دانم از بیماری پدرت آگاهی درست داری […] به دنبال تلفن تو همه روزه به بیمارستان رفته ام.» در این باره، فریدون به من اطمینان هم می داد که «بهترین مراقبتها هم می شود […] هر دفعه احوال تو را می پرسند. این مطالب را برای دلخوشی تو نمی نویسم، بلکه عین حقیقت است.» در مرگ و مراسم ختم او به نیابت من صاحب عزا شد. اگر بگویم هر چه دارم از او دارم، به دور نرفته ام. هرگز کسی در زندگی من اینگونه همراه و پشتیبان من نبوده و نخواهد بود.
در نامهها از موسیقی هم سخنی به میان آمده. به مثل از من خواسته بود که نوار موسیقی فیلم لایم لایت چاپلین را برایش بفرستم. پیدا کردم و فرستادم. زنگ زد و گفت: «هر روز گوش می کنم و آرامش می یابم.» هرگز ندانستم چرا از شنیدن این آهنگ به آرامش می رسید. عشق به موسیقی، خود نشان از لطافت طبع پنهان او داشت.
اما برای من مهمترین بخش نامهها، خیال سفر فرنگ بود که فریدون در سر می پروراند. در یک نامۀ بی تاریخ: «من هم واقعاً میل دارم سفر کوتاهی به آن طرفها بکنم. این منوط به آنست که در مقررات فعلی تجدید نظری بشود.» در ٩ فرودین ۱۳٦۲:
برای تحصیل گذرنامه فرم مخصوص آنرا پُر کردم و به ادارۀ گذرنامه فرستادم. اگر نوبت به من برسد میل دارم یکی دو ماهی سفری بکنم. اما هنوز هیچ معلوم نیست. ادارۀ گذرنامه حسن نیت دارد […] معلوم نیست به چه تصمیمی بالاخر برسند.
در نامۀ دیگر:
البته دو سه ماهه سفر به فرنگستان بسیار مطلوب است. اما تصور کردم که اطلاع یافته ای که حتی مواجب وزارت کشاورزی هم (که غرض حقوق بازنشستگی است) بکلی قطع شده است. اگر آپارتمانی به فروش برسد گشایشی در کار خواهد بود ورنه هیچ امکان مادی و عملی نیست. [5]
چند سال بعد بود که فریدون به کمک بانو سیما کوبان توانست از سفارت فرانسه ویزائی دست و پا کند و راهی پاریس شود. از روزی که رسید در خانۀ ما منزل کرد. به گفتِ خودش خیال بازگشت به ایران را هم نداشت. ساعاتی را که من در دانشکده در کار تدریس بودم، او با روزنامه و کتابخوانی و قدمزدن سر می کرد. رفته رفته به این اندیشه افتادیم که کتاب مشرک دومی را که طرحش را در ایران ریخته بودیم، از سر گیریم. پیشتر هم در نامهای نوشته بود: «همکار تو هیچ ناامید نیست که باز بر سر یک میز بنشینید و کتاب دیگری بیافرینید. روزگار را چه دیدی؟» طرح کتاب آماده بود. عنوانش را هم فریدون در تهران آفریده بود. در گزینش این عنوان من سهمی نداشتم. کتاب نوین ما دولت بر باد رفته، دولت بادآورده نام گرفت. به گردآوری اسناد برآمدیم. از آن میان، گزارشها و بیانیهها و اسناد دیگری از این دست. برآن شدیم که کار را دنبال کنیم. بدا که ”افتاد مشکلها“.
دیری از اقامت او در پاریس نگذشته بود که دوست دیرینهاش دکتر اپریم، از لندن زنگ زد و از او خواست که سری به خانۀ او بزند و هفتهای بماند. فریدون درخواست او را پذیرفت. یکی از دوستان نزدیک من او را برای اخذ ویزا به سفارت انگیس برد. از منش و پوشاک او، اهل سفارت حدس زدند که صاحب مقام است. در دم ویزا را صادر کردند و فردای همان روز بلیط گرفت. بالاپوش و لباسهای پشمی را در خانۀ من گذاشت و با یک چمدان کوچک راهی لندن شد. او را با با اتوموبیل آقای بابک خندانی، و با دو تن دیگر از دوستان تا فرودگاه بدرقه کردیم. روی ما را بوسید و به ناگه در برابر نگاه شگفتزدۀ ما گریه را سرداد. ندانستیم چرا. به هر رو رفت و دیگر برنگشت!
همینکه پای فریدون به لندن رسید، گویا دولت انگلیس پاسپورت و اسناد او را گرفت و پس نداد. فریدون از جان گرنی استاد ایرانشناسی یاری خواست. آقای گرنی هر روز وعده داد که فلان روز پاسپورت را پس خواهند داد، که هرگز ندادند. فریدون سرگشته و سرگردان در لندن بماند. من همه روزه با او در تماس تلفنی بودم. تا اینکه پس از دوسه هفته زنگ زد و گفت: «گرفتار برونشیت شده ام.» رفته رفته این برونشیت تبدیل به ”آمفیزم“ شد. نه می توانست به پاریس برگردد و نه راهی وطن بشود. تا اینکه از ایران آقای عطاالله مهاجرانی به داد او رسید. دستور داد فریدون را بدون پاسپورت و بدون بلیط سوار هواپیما کنند و به ایران برگردانند. نمی دانم این ماجرا درست و دقیق نوشتم یا نه. به هر رو، فریدون پاریس را ترک گفت. ”آمفیزم“ را نیز با خود برد. طرح کتاب مشترکمان روی دستمان ماند و امید همکاری برای همیشه رخت بربست.
این را بیفزایم که فریدون چه در گفتهایش و چه در نامههایش، در بارۀ مرگ نظر غریبی داشت. بارها شنیدم که می گفت: «روزی که احساس کنم از زندگی سیر شده ام و رفتنی هستم یک حولۀ داغ روی سینه ام میکشم و هفت تیر را خالی می کنم»! به این آرزو هم دست نیافت. بیماری مجالش نداد. اگر همسرش بانو شهین به داد او نرسیده بود و از دل و جان به او نپرداخته بود،چه بسا تا کنون به یاری همان حولۀ داغ، رخت از جهان بر بسته بود. در اینجا مرگ جانسوز آن بزرگوار را از دل و جان به ایشان تسلیت می گویم. آخرین غمشان باد.
سرانجام باید از آقای دهباشی هم سپاسگزاری کنم که به گواهی خانم آدمیت در همه احوال به فریدون رسید. روزی نبود که به بیمارستان سر نکشد. در واقع فریدون همواره به او نیازمند بود و دهباشی را به چشم فرزندی می نگریست. بدون او کارهایش پیش نمی رفت چرا که کس دیگری نداشت. امیدوارم که ایشان نیز صمیمانه مراتب تسلیت مرا بپذیرند.
اکنون در این خلوت تلخ ”من مانده ام خموش“ و به دور از قیل و قال و ”بیانیه“ نویسی. در این تنهائی یاد بیتی از اشعار رودکی می افتم که سروده بود: «ای آنکه غمگنی و سزاواری»! والسلام. مرگ او دفتر ”دولت بر باد رفته“ را هم برای همیشه بست. اگر روزگار مجال دهد شرحی در زندگی و افکار و آثار او خواهم نوشت. امروز به همین چند نکته بسنده می کنم، تا چه پیش آید! بهر رو ”آنچه بر دل گذشت بر قلم رفت“و به گفت بیهقی «این حدیث فرا بُرید»!
این چند سطر را هم از نامهای نقل می کنم که افسردگی و تنهائی او را می رساند:
بگذار نامهام را با ترجمۀ یک شعرآغاز کنم: آدمی چند لحظه از دریچۀ حیات بر جهان هستی می نگرد و از آن زود می گذرد و به عدم می پیوندد […] این مضمون شعر تُرکی است که از دوستی روزی شنیدم. مضمون رواقی آن بر دلم نشست . آنطور که به خاطرم مانده برای تو نقل کردم.
چه بسا به حدس و نه به یقین، آن دوبیتی الهام گرفته از بیت دوم این ترانۀ مشهور ترکی باشد که به دست می دهم: [6]
س گلر آخار گچر | یان وری یخار گچر | |||
بو جهان پنجره دی | هر گَلن باخار گچر |
يادداشت
[1] اين نامهها را به آقای علی دهباشی می سپارم تا بتوانند محتوایشان را با آنچه که در متن بدست می دهم بسنجند.
[2] امروز مخالفان ديروز او برآنند به ياد او نامی برای خود دست و پا کنند. آنکه در ۱۳٥٧ در مجلۀ انديشه آدميت را ”فاشسيت“ خوانده بود، دو ساعت پس ازمرگ او، خود را پای راديو فرانسه رسانيد و در رثای او داد سخن داد. و آنکه يک گفتگوی مندرآوردی با عنوان ”صدراعظم معزول“ آراست و فريدون را سخت به خشم آورد. زيرا همه دانند که او هر گز در طول زندگی با کسی مصاحبه نکرده است. پس زنگ زد و از من خواست از سوی او به تکذيب آن مصاحبه ساختگی برايم. پذيرفتم. در روزنامۀ کيهان لندن تکذيب کردم. اما هنوز هم دست بردار نيست. و مانند ديگر کاسهليسان در سوگ فريدون خوشنشين شده. و ديگر آنکه از روزنامهنگاری يکباره تاريخدان از آب درآمد، در ”مشروطۀ ايرانی“ بارها و بارها به نفی نوشتههای فريدون برآمده. از اين دست که ”امانت را هم رعايت نمی کند“ ص. ٢٨۳ و يا: آدميت فلان سند را ”ظاهراً درست نخوانده“ و يا با شناساندن افکار ملکم «موجب گمراهی بسياری از روشنفکران از جمله جلال آل احمد شده»! ص. ٢٨٩ و سخنان ديگری از همين دست. يکی دو جا هم خدمت بنده رسيده که قابلی ندارد.
[3] غرض دکتر زينت توفيق، دختر خاله و دوست ديرينۀ من است که من او را ”زينی جون“ می خوانم. البته بارها با خود او ديدار داشته و تلفنی هم بارها مکالمه کرده.
[4] به ياد نمی آورم از کدام رساله سخن می گويد. من هرگز در بارۀ مصدق مطلبی ننوشته ام. شايد اشارهاش به يکی از رسالههائی از دورۀ قاجار است در تشکيلات اداری که در کتاب مشترکمان افکار سياسی و اجتماعی و اقتصادی در متون دوران قاجار (تهران، انتشارات آگاه، ۱۳٥٧) گنجانيده ام.
[5] غرض فروش يکی از طبقات خانهاش بود که پس از مرگ برادر بزرگش منوچهر خالی مانده بود.
[6] می کوشم برگردانی از آن ترانه به فارسی به دست دهم:
آب می ريزد و می گذرد
کِشتگاه را می کوبد و می گذرد
اين جهان دريچه ايست
رهگذر می نگرد، می گذرد.
۴ آبان ۱۳۹۰
بچه سقو.....
همان اتفاقی که در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ در بهشت زهرای تهران رخ داد، پیش از آن، و برای اولینبار در تاریخ معاصر منطقه، در افغانستان به ثبت رسیده است. به عبارت دیگر ناگاه در بستری از مدرنیزاسیون شکستهبستهی ناموزون، و در میان ناباوری نیروهای پیشرو در مبارزه برای کسب حقوق مدنی، از کوچههای گردآلود و مخروبهی یکی از روستاهای تاجیکنشین شمال افغانستان، روستامرد بیسواد دین در کفی ظاهر شد، که در چشمبرهمزدنی امیرامانالهخان پادشاه افغان را ساقط و در تاریخ ۱۸ ژانویه ۱۹۲۹، بر تخت شاهی جلالآباد نشست؛ و یکی از کمنظیرترین خطبههای تاریخ زمامداران جهان را به نام دولت کوتاهمدت و مستعجل خود خواند: حبیباله، فرزند آبلهرو و خشن یک آبفروش بود. به همین دلیل او را «بچهسقو» یا بچهسقا میخواندند. عمر حکومت بچهسقو به درازا نکشید. شاید با کمی گذشت و سهلنگری، بتوان یکی از دلایلش را حماقت و سادگی بیش از اندازهی بچهسقو دانست، که حرف آخر را همان اول کار به زبان آورده بود، و به کلی با سیاست و سیاستورزیبیگانه بود. او برخلاف حاکمان روستاتبار و دیندرکف جدید ایران، دستی در دست تکنوکراتها و آزمودههای رنگبهرنگ سیاست نداشت تا در کار دولتسازی مددکارشان باشند؛ از اینرو طولی نکشید تا از تخت جلالآباد به زیر آمد و از دار مکافات بالا رفت.
امیرامانالهخان پادشاه افغانستان در سال ۱۲۹۸ خورشیدی، برابر با ۱۹۱۹ میلادی، (یکسال پیش از کودتای رضاخان و سیدضیا و ۵ سال مانده به سلطنت رضاشاه)، به تخت پادشاهی نشست. او برخلاف رضاشاه، که با واسطهی انگلیسیها به حکومت رسید، با وعدهی کسب استقلال سیاسی از انگلستان، حمایت برخی سران قبایل و روشنفکران مشروطهخواه را در جنگ با انگلیسیها به دست آورد و سرانجام با پذیرش الغای قرارداد گندمگ از سوی بریتانیا، که استقلال افغانستان را در امور مربوط به سیاست خارجی محدود میکرد، به خواستهاش رسید. امانالهخان، پادشاه اروپا دیدهای بود که خود را مشتاق گسترش مظاهر، و ظواهر دنیای جدید نشان میداد. او درسال ۱۹۲۱، نخستین مدرسهی دخترانه را به نام مکتب عصمت بنیاد گذاشت و همچنین گروهی از دختران را برای ادامهی تحصیلات به ترکیه اعزام کرد. ۱۴ سال قبل از داستان کشف حجاب رضاشاه، دستور کشف برقع را صادر کرد و به زنان اجازه داد تا به جای آن از یک چادر نازک، بدون آنکه روی وموی را بپوشاند بهره ببرند. بردهداری را لغو کرد، و خواستههای مشروطهخواهان را تا حد یک مجلس ملی انتصابی پذیرفت. اما او نیز همچون مقلد خود در ایران، از ظواهر مدرن پیشتر نرفت.
در چنین احوالی، با مخالفت یک روحانی روستایی به نان «حضرت صاحب شوربازاری»، بچهسقو از روستای کلکان شورید و روستاییان را به دنبال خود کشاند و کاخ جلالآباد را که تصرف کرد، امانالهخان از کشور گریخت و به ایتالیا رفت. در نتیجه داستان تخت حوضی حاکم جدید افغانستان آغاز شد. شاید برای فهم ابعاد و اندازهی این مضحکهی تاریخی، و تطبیق آن با رویدادهای مشابه، گیرم با درنظرگرفتن ظرف زمان، هیچ توصیفی گویاتر از نخستین سخنرانی بچهسقو، در اولین روز از زمامداری خود نباشد. روستازادهی تاجیک نمایش تخت حوضی ما، این سخنرانی تاریخی را به زبان فارسی، و خطاب به بزرگان و سران قبایل، شخصیتهای اجتماعی، سران سپاه، روحانیان و هیاتهای نمایندگی کشورهای خارجی بر زبان رانده است:
« .. مه، (من) اوضای (اوضاع) کفر و بیدینی و لاتیگری حکومت سابقه ره دیده، و برای خدمت دین رسولاله کمر جهاده بسته کدم، تا شما بیادرها (برادرها) از کفرولاتیگری نجات بتم، مه بادازی (بعد از این) پیسه (پول) بیتالماله به تعمیر و متب (مکتب) خرج نخات کدم (نخواهم کرد) بلکه همه ره به عسکر خود میتم (میدم) که چای و قند و پلو بخورن، و به ملاها میتم که عبادت کنن، و دگه، مه پاچای (پادشاه) شماستم، و شما رعیت مه میباشین، بروین بادازی همیشه سات (همه وقت) خوده تیر کنین، (خوش باشین)، مرغبازی، بودنه بازی کنین، و ترنگتامه ( چاق و شاداب و سُر و مُر) خوش بگذرانین»
بچهسقو در درازای چند ماه حکومتش، جز خراب کردن موزهی کابل و تخریب مجسمهها که نشانهی بتپرستی میدانست، فرصت نکرد کار دیگری انجام دهد. امانالهخان با کمک نادرخان سفیر افغانستان در پاریس، از طریق تجهیز قبایل پشتون، به حکومت بازگشت و به رغم توافق و تسلیم، بچهسقو و همراهانش را به چوبهی دار سپرد. یکی از سفیران ایران در افغانستان، که شاهد پیروزی بچهسقو بوده است، در خاطراتش مینویسد: «راز موفقیت او این بود که هرچه از اغنیا میگرفت، بین فقیران و مستمندان تفسیم میکرد.» مالیات را برای اهالی کابل و جلالآباد برچیده بود و خود به تنهایی اختیار بیتالمال را به عهده داشت، هرجا میخواست میبخشید و هرجا نمیخواست میگرفت. نوشتهاند که او حتا میخواست حقوق سفیران دولتهای خارجی را خود پرداخت کند. این جملهی معروف که در دیدار با سفرا، به ویژه خطاب به شیخسفرا بیان شده و در کتابهای تاریخی افغانها، به منظور شناساندن سادگی وروستامنشی اوبسیار نقل شده، از اوست: «اگر شما، و ماتحتهای شما خوب کار بکنند، دستور میدهم که جیره ومواجب همهی شما را زیاد کنند!»
۲ آبان ۱۳۹۰
پاسداران زبان فارسی
اما یک نکته ی بدیع و دقیق فراموش مان نشود:"بزرگان شعر ما، ازرودکی تا نیما و شاملو و اخوان و فروغ و سیمین و مختاری و دیگران، به ساده گی و از روی هوس به این توفیق دست نیافتند.." به سرگذشت و سرنوشت هر کدام شان که بپردازیم به این حقیقت خواهیم رسید که:" چه خون دل ها خوردند، چه تازیانه هایی برجسم و روح شان فرود آمد، چه گرسنه گی ها کشیدند، تا توانستند کاری کنند که پیکر در خون غلتیده ی جغرافیای ایران، با نام خودش و مردم ایران با نام ایرانی، از آن همه شور بختی تاریخی، جان سالم به در برند و امروز و فردا و تا همیشه، ایرانی باقی بمانند. برای این که به اطناب نگرایم، سخن کوتاهم را با مثالی واقعی روشن می کنم. یکی از دوستان من روان پزشکی است که در ردیف پزشک های برون مرز، کار می کند و هم اکنون در مصر - و گاهی سوییس - به سر می برد. او شاعر است و با استادان فارسی
خوانده ی مصری هم رفاقت دارد. به من می گفت که روزی یکی از این استادان که در کار ترجمه ی شعر معاصر فارسی به زبان عربی با او همکاری دارد، از من سووالی کرد. او پرسید:" شما یک راز را برای من فاش کنید. آن راز این است که شما ایرانی بودید و مسلمان شدید، ما هم مصری بودیم و مسلمان شدیم، اما چرا ما مصری ها که عرب نبودیم، عرب شدیم و امروزه هم در ردیف کشورهای عربی هستیم، اما شما مسلمان شدید ولی هم چنان ایرانی ماندید و زبان تان فارسی ماند؟" دوست من به او جواب داده بود که:" این راز را رودکی ، فردوسی، سنایی، ، عطار، نظامی، مولانا، سعدی، حافظ، نیما، شاملو، اخوان، فروغ، دولت آبادی، گلشیری، سیمین بهبهانی و شاگردان این ها می توانند برای شما فاش کنند."
بیش از این جایز نیست شما مردم هوشیار را به این مساله ی حل شده و موضوع روشن مشغول دارم. تنها این نکته می ماند که شاعران و نویسنده گان بدانند و در خلوت خود به خود بقبولانند که:" ایران، اگر توانسته از گردنه ها و گردبادهای مهیب تاریخی سالم عبور کند و امروز و فردا و پس فردا هم ایرانی بماند، به خاطر این بوده که برای حفظ و ارتقای زبانی که ابتذال بر نمی تابد و همواره در همه ی پیچ و خم های تاریخی، با مردم و در جان مردم، حرکت کرده و روح ملی ما را از زخم زارها عبور داده، رنج ها کشیده و هرگز اجازه نخواهد داد که بازیچه ی هوس بازی ها و گاه خیانت های هوس بازان شود و به ابتذال تن بسپارد. شاملو سمبل چنین افتخاری بود و به همین سبب در دل و جان مردم ماند و هرکس بخواهد به چنین افتخاری برسد، باید حقیقتی را که بازگفتم - و بسیار گفته اند - آویزه ی گوش خود کند. والسلام
برگرفته از کتاب بامداد همیشه - یادنامه ی احمد شاملو- به کوشش آیدا سرکیسیان
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...