دنبال کننده ها

۲۵ آبان ۱۳۸۹

نماز را روی پشت بام بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید !!

سهراب سپهری


کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دست داشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.

من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف،دنبال معماري نرفتم.

در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم.
روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زود ياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چه کيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرين خوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم.
بزرگتر که شدم عموي کوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي کشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم!
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند.
روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!"
مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم!
از کتاب هنوز در سفرم ....
سهراب سپهري





۲۲ آبان ۱۳۸۹

آقا ! شور حسینی ات کجا رفته ؟؟

آقای رضا کیانیان هنر پیشه فیلم های فارسی است . ایشان کتابی نوشته اند بنام " این مردم نازنین " . من امروز این کتاب را می خواندم و می خندیدم . حالا بخش کوچکی از کتاب " این مردم نازنین " را برایتان نقل میکنم تا بدانید ما چه ملت نازنینی هستیم !!




نمیدانم چرا ؛ اما روز های تعطیل و بخصوص اعیاد و تعطیلات مذهبی ؛ بیشتر مردم هیچ قانونی را در خیابان ها رعایت نمی کنند . از هر جایی میگذرند و به هر طرف که بخواهند میرانند .
یک روز عاشورا که ....به خانه بر میگشتم ؛ به چهار راهی رسیدم و چراغ قرمز شد . ترمز کردم و ایستادم . اتومبیل عقبی که گویا انتظار نداشت من ترمز کنم ؛ با شدت بیشتری ترمز کرد تا به من اصابت نکند .
بوق زد که حرکت کن ! با اشاره ؛ چراغ قرمز را نشانش دادم . پیاده شد و در حین نزدیک شدن گفت : نوکرتم ! امروز مال امام حسینه ! چراغ قرمز و سبز نداریم ! راه بیفت !
به من که رسید ؛ مرا شناخت . سلام کرد و گفت : از شما بیشتر از اینا انتظار داشتیم . یک هنر پیشه با حال که روز عاشورا را پشت چراغ قرمز وا نمیسته !! شور حسینی ات کجا رفته ؟؟!!

۲۱ آبان ۱۳۸۹

آقا داماد مون هستن ...!!!!

" من این مطلب را امروز جایی خواندم . بد نیست شما هم بخوانیدش "

توی تاکسی بودم . یه خانم جلو نشسته بود یه آخوند و یه آدم معتاد با خود من هم عقب . آخوند یه 2000 تومانی داد به راننده . ؛ تا راننده پول رو بگیره معتاد گفت آقا 2 نفر حساب کن حاج آقا دامادمون هستن !!! آخوند گفت ببخشید بجا نیاوردم ؟ شما؟ معتاد گفت 30 سال خواهر ما روگاییدی الان میگی بجا نیاوردی . آخوند همون جا از ماشین پیاده شد... . راننده داشت زیر لب می خندید که معتاد گفت والااااااااااا

منبع : وبلاگ الکیدو

۲۰ آبان ۱۳۸۹

Talking وقتی‌ یک ایرانی‌، انگلیسی‌ مینویسد

This letter was written by an employee of the.............




Dear Mr. Hamilton, Hello sir, I am your servant, very very much. I am writing to you because all the way to the handle of the knife has reached my bone.





My hands grab your sk-irt, Mr. Hamilton; please reach my scream, Mr. Hamilton, from the hands of this man, Tom. I don't know what a wet wood I have sold him that from the very first day he has been pulling the belt to my lift, with all kinds of cat dancing, he has tried to become the eye and the lamp of Mr. Wilson. He made so much mouse running that finally Mr. Wilson became donkey, and appointed Mr. Tom as his right hand man, and told me to work under his hand Mr. Wilson promised me that next year he would make me his right hand man, but my eye does not drink water, and I knew that all these were hat play, and he was trying to put a hat on my head. I put the seal of silence to my lips and did not say anything. Since that he was just putting watermelon under my arms, Knowing that this transfer was only good for his aunt, I started begging him to forget that I ever came to see him and forget my visit altogether. I said you saw camel; you did not see camel ….. But he was not coming down from the back of devil's donkey.





What headache shall I give you; I am now forced to work in the mail house with bunch of blind, bald, height and half height people.. Imagine how many times my ass has burnt.





Now Mr. Hamilton, I turn around your head. You are my only hope and my back and shelter.... I swear you to the 14 innocents, Please do some work for me.that you will see savab I mean good wages in the resurrection day. I'll grab your sk-irt,.. I have six head bread eaters. I kiss your hand and Leg.

۱۶ آبان ۱۳۸۹

شکر زیادی میل فرمودند .....!!!

شنیدیم و خواندیم که تازی تباری از لبنان ؛ در باره فرهنگ و تمدن ایران " شکر زیادی " میل فرموده اند .

در پاسخ این خزعبلات شعر زنده یاد استاد فرخ خراسانی را اینجا میگذارم .


****************************

یا رب عـــرب مباد و دیـار عــــرب مبــاد

این مرز شــــوم و مــردم دور از ادب مباد

زین خلق دیو سیـرت و زیـن خاک دیو سار

سر ســبز و ســبز،یک نفر و یک وجب مباد

این قــــوم دونِ دزدِ گـــدا را زکــــردکـار

جـز لـعنــت و عـــذاب و بلا و غضـب مباد

این پا و ســـر برهنــــه گـروهِ پلیـــــدْ را

غــیر از کفـنْ بر آنْ تنِ تیــــره سلبْ مباد

هرگــــز بغــــیر دزد و سیـه روی و نا بکار

بر این قبیــــــله نام و نشـــان و لقب مباد

بر دست و پا و گــــردن و تـن ایـن گروه را

الا کـه بنـد سلســـــله و تیـــغ و تب مباد

هرگـــــــز بغیـــر خـون پلیــد عرب روان

از دجــله و فـراتْ به شـــــــط العرب مباد

وانکو بامـر اجـــنبیان شد امیـــــــــرشان

جـــز بعد مرگ نام وی انــــدر خطب مباد

تنـها همیــن عــراقْ نه ، هر جا عــــربکده

مصر و حجاز و تونس ونَجــْــدْ وُحَلَـبْ مباد

بغــداد و کاظــــمین و نَجَـــف باد واژگون

در کـــــربلا بغـــــیر بلا و کـــــرب مباد

نام و نشان از این قُـــبَبِ زرد و سبـــزشان

در زیــرِ سبـــــزْ طــارُمِ نُهْ تو قُــبَبْ مباد

هان ای عَجَمْ زگورِ عـرب خود چـه دیده ای

دیگر تـــرا چَنیـــن هَوَسِ بُلْعَجَــــبْ مباد

ما را چه کار اگر عـــربی را عـــرب بکشـت

کاری تــرا بکـار سنــــــان یا وهـــب مباد

دیــن عـــرب همــان عــــربان را بود بکار

جز دیــنِ زَردْ هُشْــتْ عَجَـــمْ را طلب مباد

هر چنــــد نسبتــم به بزرگ عـــرب دهند

گویم کسـی چـو مـن بعـرب مُنتَسَــبْ مباد

من از تبـــــــار عـالیِ کســـــرای عـادلم

فَخْــرَمْ بجـــز بدین حسب و این نسب مباد



۱۴ آبان ۱۳۸۹

ناموس چیست؟

چگونه تبدیل به یک بی ناموس شدم!

هجده ساله بودم که مفهوم ناموس را بطور اتفاقی توی میدان ونک کشف کردم.مردم جمع شده بودند و نگاه می کردند.مرد تنومندی فریاد می زد و فحش می داد و زنی را که ناموسش بود روی زمین می کشید. روسری زن پس رفته بود و مرد انبوه موههای سیاه بلند زن را همچون کمندی دور مچ دست خود پیچیده بود تا فرار نکند و با نهایت قدرتش توی صورت زن می زد. زن زیبا بود ، خیلی زیاد زیبا بود ، با اینکه صورتش از ضرب کشیده های محکمی که مرد به آن می نواخت به رنگ خون در آمده بود م یک جور زیبایی وحشی و هوسناک در چهره اش برق می زد . مرد نعره می زد و رو به رهگذر ها فریاد می زد ناموسش را دیده که از ماشین غریبه ای پیاده شده است و مردم با همدردی سر تکان می دادند. زن گیج بود و چشمهایش از ترس و ناباوری به دور دست خیره مانده بود . من نایستادم. از آدمهایی که این جور موقع ها می ایستند تا شب برای زن و بچه شان چیزی تعریف کنند عقم می گیرد. من رد شدم اما پاههایم می لرزید وتا مدتها صدای سیلی هایی که بر صورت آن زن نواخته شد مثل کابوس مرا دنبال می کرد.

***

دومین باری که مفهوم ناموس را فهمیدم خودم آن زنی بودم که برای ناموس مردی به زمین افتاد. تازه جدا شده بودم و به خانه ی پدری ام پناه برده بودم . نه خیانتی در کار بود و نه هیچ. دختر خاله ام در بیمارستان بستری شده بود و کمی دیر تر از معمول به خانه بر می گشتم. دم در که ماشین را پارک کردم شوهر سابقم به سمت من آمد . انگار خیلی وقت بود که منتظر توی کوچه ایستاده بود دستهایش از عصبانیت می لرزید پرسید کجا بودی؟ احساس کردم که با خودش فکر کرده که پای مرد دیگری ( ناموس) در میان است. می توانستم توضیح بدم اما لزومی نداشت. او حتی دیگر شوهر من نبود. سوییچ را توی کیفم گذاشتم و تمام شهامتم را جمع کردم و برای اولین بار گفتم : راستش را بخوای دیگر به تو مربوط نیست! همسایه ها مهمانی شان تمام شده بود و دم در پر از آدم بود و من درست دم در خانه ی پدری ام بودم ، دلیلی نداشت بترسم. جمله ام تمام نشده بود که مچ دستم را گرفت و پیچاند و من روی زمین افتادم، دستبندم از دستم کنده شد و روی خاک و خل افتاد. انگار دیوانه شده باشد ، مرا روی زمین می کشید و به سمت ساختمان نیمه سازی که ته کوچه بود می برد.فریاد زدم و از مردم و از همسایه ها کمک می خواستم اما هیچ کس به روی خودش نیاورد. مرد مسنی هم قدم با ما تو کوچه قدم می زد ، التماس کنان کمک خواستم ولی مرد رویش را بر گرداند و به سرعت دور شد. آنها همسایه های ما بودند و آن منطقه یکی از بهترین منطقه های تهران بود. باورم نمی شد که هیچ کس به کمکم نخواهد آمد وتنها کسی که می تواند نجاتم دهد خودم هستم. نیرویم را جمع کردم و در یک فرصت مناسب با نهایت زورم توی بیضه هایش لگد زدم. از درد خم شد و دستم را رها کرد و من تا خانه دویدم.روپوشم پاره شده بود و پایم زخم شده بود همسایه ها دم در ایستاده بودند و مرا نگاه می کردند هیچ کس هیچ چیز نگفت.بعد ها فهمیدم که مردم در امور ناموسی دخالت نمی کنند. بعد ها فهمیدم که چقدر از این مردم متنفرم. بعد ها فهمیدم که وقتی هجده سالم بود نباید از کنار آن زن با بی تفاوتی عبور می کردم و از خودم هم متنفر شدم.

***

آخرین باری که معنی ناموس را فهمیدم پنجشنبه 13 آبان سال 89 بود.باز هم پای ناموس در میان بود ولی این بار زنی کتک نخورد، این بار جوانی بر روی آسفالت در برابر چشم همان مردم جان داد. همان مردمی که در مسایل ناموسی دخالت نمی کنند و ته دلشان این را جزو فضایل خود می دانند. همان مردمی که معنی ناموس را خیلی بهتر از من می دانند و می پذیرند که بخاطرش جانی فدا شود. همان مردمی که شب تخمه می شکنند و داستان را برای هم تعریف می کنند و می خندند. همان مردمی که من از آنها متنفرم.راستی من از کلمه ی ناموس هم متنفرم

۱۳ آبان ۱۳۸۹

آدم ها

by Elham Tabari on Wednesday, November 3, 2010 at 8:32pm

آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند.

آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند

آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند

آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند
آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند
آدم هاي كوچك بي دردند

آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
آ دم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند

آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند
آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند

آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند
آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد
آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند

آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم هاي كوچك مسئله ندارند

آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند




۱۱ آبان ۱۳۸۹

با یاران .......

عکس ها از راست : بیژن اسدی پور - دکتر باقر پرهام - هانری نهرینی - حسن رجب نژاد
زمان - 29 اکتبر 2010
مکان -ساکرامنتو -کالیفرنیا

۱۰ آبان ۱۳۸۹

آی مگس کش .....!!!!!!!


از: علی اوحدی www.iranian.com


میگه : جمهوری اسلامی میخواد عضو شورای برابری زنان در سازمان ملل بشه

میگم : خوب به من چه؟

میگه: پارسال هم نماینده اش در ژنو گفت؛ جمهوری اسلامی پیشتاز حقوق بشر در دنیاست

میگم: یه وقتی هم به پایمال شدن حقوق بشر در اروپا اعتراض کرد.

میگم : خب، چه ربطی به من داره؟

میگه : آخه یاد همشهریت افتادم.

میگم: کدوم یکی شون؟

میگه: همون که گرد "مگس کش" می فروخت.

میگم: خب، ..

میگه: شهربانی گرفتش، گرد مگس کش را آزمایش کردند، دیدند خاکه آجره.

میگم: خب، ..

میگه: گفتند آخه مردیکه ی جلب، چطوری با خاکه آجر مگس می کشی؟

گفت؛ آهان. سوالی خوبیه س. مگسه نیست که میاد رو دست و پادون میشیند؟

گفتند؛ خب، ...

گفت؛ شومام دستدونو مثی پیاله گرد می کونین، آ یوووووواش می برین جلو، درست روبروش ..

گفتند؛ خب!

گفت؛ آ یه دفه میرین تو دلو بارش، آ دسدونو وسطی هوا می بندین... مگسه میاد تو دسدون.

گفتند؛ خب، ...

گفت؛ حالا با دو تا انگشتی اون یکی دسدون را یووووواش میکونین تو مشتدون، همونجا که مگسه گیر افتادس..

گفتند؛ خب، ..

گفت؛ آرررررررروم میگیرین که له نشد.. اونوقت بالی طرف راستشو می کنین..

گفتند؛ خب، ..

گفت؛ بعدم یوووووواش مگسه را میدین تو اون یکی دسدون آ بالی طرفی چپشم می کنین.

گفتند؛ خب!

گفت؛ حالا دیگه نیمی توند بپرد.

گفتند؛ بعدش؟

گفت؛ حالا یخده از این گرتا میریزین تو چشاش ...

گفتند؛ خب، ..

گفت؛ حالا دیگه کور شده س، نیمیدوند از کدوم طرف اومده س، از کدوم طرف باید برد...

گفتند؛ خب بعدش،

گفت؛ حالا میتونین با خیالی راحت لنگه کفشا بزنین تو سرش تا بیمیرد.

گفتند؛ مردیکه ی قرمدنگ! وقتی مگس را گرفتیم، چرا اینقدر به خودمون زحمت بدیم، همانجا می زنیم می کشیمش.

گفت؛ خب، اینم برا خودش یه راهی یه س. اما کودومش مطابقی حقوقی بشرس؟

گفتند؛ مردیکه ی چاچولباز! کدوم حقوق بشر؟ تو عمر آدم را تلف می کنی تا یک مگس بکشی.

گفت؛ خب شوما میتونین عمردون را تلف نکونین، از همون اول بزنین بکشین. منتها روشی من مطابقی حقوق بشره س..

گفتند؛ مادرقحبه، چه فرقی می کنه، تو هم بالاخره مگسه را می کشی ...

گفت؛ کودوم مگس؟ این که نه بال دارد بپرد، نه چشم و چارش جای را می بیند، کلی هم شاکر میشد که من بزنم تو سرش از این نکبت خلاصش کونم...