رفتم مزرعه رفیقم .مزرعه ای در دامنه کوهی. با درختان سر به فلک کشیده و چشمه هایی جوشان . از بلندای کوه چشم اندازی از زیبایی و شکوهمندی طبیعت پیدا .
مزرعه ای با اردک ها و بوقلمون ها و مرغ ها و ماکیان و آهوان . شغالان و خرگوش ها هم . و خرگوشان هر یک همچون بره گمشده ای .
تپه ماهوری را میگیرم و بالا میروم. چه سکوتی حکمفرماست. سکوت مطلق. گهگاه نسیمی زلفکانم را می آشوبد . گهگاه زمزمه جویباری به گوش میرسد.
میرسم بر فراز تپه ای . تپه ای محصور در میان درختان دیرینه سال. پر شاخ و برگ . نام هیچ درختی را نمیدانم.
آنجا ، بر فراز تپه ، انسانی زیر خاک خفته است . نامش کریستین. دقیقا صدو بیست و چهار سال پیش این جهان را وانهاده است. بیست و یکم ژوئن ۱۹۰۰ میلادی.
چهل و شش سال و بیست وپنج روز زیسته است . این را سنگ مزارش میگوید .
دو قرن پیش ، نمیدانم از کجای دنیا، لابد سوار بر دلیجانی، در آغوش مادری یا پدری به اینجا آمده است .خیمه ای و چادری بر افراخته اند. آلونکی از چوب ساخته اند. آلونکی که هنوز همچنان پا بر جاست. گیرم بادی و توفانی می تواند از جای بر کندش .
سالهایی در این کلبه چوبی زیسته اند . با خواهرانی وبرادرانی.
روز ها و شب ها و سالها و ماهها جان کنده اند . شخم زده اند . آبیاری کرده اند . کاشته اند ودرویده اند .اسبانی داشته اند . گاوان و گوسپندانی نیز .از همین چشمه ساران نوشیده اند. حادثه ها دیده اند. سیل ها و توفان ها دیده اند . و سرانجام سر به بالین خاک نهاده و به نا کجا آباد کوچیده اند .
آنچه اکنون از کریستین بجا مانده سنگ قبری است ایستاده بر فراز تپه ای.
سال ها گذشته است . آن سنگ گور اما از هیچ باد و بارانی گزند نیافته است. همچنان ایستاده است . ایستاده است تا بگوید اینجا زنی خوابیده است که روزی عاشق مردی بوده است . زنی خوابیده است که هزار و یک آرزو در دل داشته است.زنی خوابیده است که میکاشت و میدروید . زنی خوابیده است که همسر مردی بنام کنراد بوده است .
و اینک از او تنها سنگی بر جای مانده است . سنگی سپید . بر فراز تپه ای . غریبانه .و شاید هم یادی و خاطره ای در ذهن نواده ای یا نوادگانی.
می نشینم، غبار از روی سنگ می زدایم و شعر پروین را زمزمه میکنم :
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر