انگار هزار سال پیش بود ! . درس ومشق دانشگاه را ول کرده بودم رفته بودم اورمیه توی یک روستای درب داغانی معلم شده بودم . بگمانم میخواستم چه گوارا بشوم . اسم ده مان قرالر آقا تقی بود . در منطقه باراندوز چای .
همه بمن میگفتند آقای مدیر
بخاری مدرسه مان با تاپاله میسوخت . تاپاله سوز بود ! چنان بویی میداد که من و شاگردانم بوی سرگین گاو گرفته بودیم.
از آتش اش گرم نمیشدیم دودش اما خفه مان میکرد.
یک روز توی آن برف وبوران پاشدم با پای پیاده افتان و خیزان رفتم اداره آموزش وپرورش. پس از گذشتن از هفت خان قاپوچی باشی و سر کشیک باشی و فراش خلوت و بالابان باشی و قلق چی باشی و سر عسکر و زنبورک چی رسیدم به دفتر آقای مدیر کل و گفتم : آقا : ما آقای مدیر مدرسه قرالر آقا تقی هستیم .خفه شدیم از بوی بخاری تاپاله سوزمان . میشود لطف بفرمایید بودجه ای بما بدهید بخاری مدرسه مان را نفت سوز کنیم ؟
. گفتند: ای آقا ! انگار شما هم سوراخ دعا را گم کرده ای ؟بودجه ای برای اینجور مدرسه ها وجود ندارد . البته توی خانه قاضی گردو بسیار است اما حساب کتاب دارد .بروید پی کارتان آقا جان !
دیدم حکایت ما شده است همان حکایت صد تومان و صنار . دیدم نه پشت دارم نه مشت . دیدم من و شاگردانم نه سر جمع زنده هاییم نه سر جمع مرده ها .
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
رفتم بازار حلبی ساز ها . با همان یکشاهی صنار حقوق معلمی ام یکدانه بخاری هیزمی خریدم گذاشتم روی دوشم راه افتادم . به چه مکافاتی خودم را رساندم به ده مان . کم مانده بود توی آن برف و سرما تلف بشوم و مدرسه مان بدون آقای چه گوارا بشود .
یک کدخدایی داشتیم بنام مش
باقر . این مش باقر یک کلام فارسی نمیدانست . یک پیرمردی هم توی مدرسه مان توی دست و بال مان می پلکید بنام مشدی اوروج. او هم فارسی نمیدانست . ما هم بقدرتی خدا یک کلام ترکی نمیدانستیم.
این مش باقر کدخدا گاهی شب ها میآمد خانه مان . خانه که چه عرض کنیم . اتاقکی داشتیم که بنظرمان کاخ سعد آباد میآمد
مش باقر میآمد همراه مش اوروج و مش یدالله و کبلایی نصرالله و الله وردی و یک مشت آتا واوتای دیگر و یک چند تایی بنده آه کش خدا چپق میکشیدند و آسمان ریسمان بهم می بافتند . ما هم یک کلام حرف هایشان را نمی فهمیدیم اما همینطور سرمان را تکان میدادیم میگفتیم یاخچی یاخچی
مش اوروج گاهگاهی مترجم ما
هم میشد ! یعنی حرف هایی را که مش باقر به ترکی میگفت ایشان دوباره به ترکی برای آقا مدیری که ما باشیم ترجمه میکرد
یک شب با هزار زور و زحمت به مش باقر گفتیم : مش باقر ! بخاری مدرسه مان را داریم هیزم سوز می کنیم . داریم از بوی تاپاله خفه میشویم ، من رفته ام یک بخاری تازه خریده ام . چطور است پیش از آنکه سر و کله سوز و سرما پیدا بشود یک عده ای را جمع کنیم همین جمعه برویم صحرا هیزم جمع کنیم بیاوریم مدرسه مان . بالاخره آب به آب بخورد زور بر میدارد .بچه های مدرسه هم کمک خواهند کرد . ظل عالی هم لایزال
مشدی اوروج حرف های مان را برای مش باقر ترجمه کرد . مش باقر چند تا پک عمیق به چپقش زد و چند تا یاخچی یاخچی گفت و دو سه تا استکان چای تازه دم کهنه جوش نوش جان کرد و راهش را کشید و رفت
دو روز بعد وقتی رفتم مدرسه دیدم اندازه دو سال مصرف مان تاپاله توی حیاط مدرسه روی هم تلنبار شده !
از یکی از بچه ها پرسیدم : اینها دیگر چیست ؟
گفت : اینها را مش باقر و مش عبدالله و احد آقا و بیوک آقا آورده اند و قرار است باز هم بیاورند
آقا ما را می بینی ؟ گفتیم : به به ، چه میخواستیم چه شد ؟ ما را باش به دیوار چه کسانی یادگاری می نویسیم
حالا پنجاه و چند سال از آن ماجرا گذشته است و ما در این پیرانه سری وقتی کشمکش ها و یقه درانی ها و فحشکاری ها و نوازش های عمه جان و خاله جان و ایضا جنگ و جدال های بی پایان شاه پرستان وجمهوری طلبان و اغفال طلبان وبر اندازان و سر اندازان و جدایی طلبان و مشروطه طلبان و اسهال طلبان و استمرار طلبان و فداییان پوتین و جان نثاران ترامپ را می بینیم نمیدانیم چرا یاد مشدی باقر و مشدی اوروج و آن آقای چه گوارایی می افتیم که هیزم برای بخاری مدرسه اش میخواست اما برایش تاپاله آورده بودند
باری، حالا ما نشسته ایم اینجا
فقط تماشای شان میکنیم ومیگوییم یاخچی یاخچی
اما اما :
من دلم سخت گرفته است
از این
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که بجان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر