دنبال کننده ها

۱۸ آذر ۱۴۰۲

زاده اضطراب جهان

میرود شاهی و‌ملت خاک بر سر میشود
رهبر کشور آخوندی مثل عنتر میشود
صبح که چشم باز میکنم این شعر در ذهن و ضمیرم رژه میرود . بگمانم آنرا در خواب سروده ام.
پا میشوم میروم قدمی بزنم . همان دور و‌بر خانه ام . همه جا سبز است . آهوان همچنان اینجا و آنجا پرسه میزنند . گهگاه با دیدنم می رمند و گاه با آن چشمان زیبای افسونگرشان خیره نگاهم میکنند که : ای غریبه اینجا چه میکنی؟
ناز و نواز شان‌میکنم‌و‌میگویم : غریبه نیستم ! همسایه ایم، زاده اضطراب جهانم .
از کنار معدن طلا میگذرم. معدنی که روزگاری کعبه آمال طلاجویان جهان بوده است . امروز اما سوت ‌‌ و کور آنجا افتاده است .
میروم سراغ درختان گلابی و سیب . آنجا در میان جنگل ایستاده اند . تابستان گذشته مهمان ناخوانده سفره سخاوت شان بوده ام . اکنون بی برگ و بی بارند .
میگویم : سلام بر شما .تابستان به دیدن تان خواهم آمد . البته اگر زنده بمانم!
از تمشک ها نشان و نشانه ای نیست اما اینجا و آنجا گلی با رنگی شگفت ، گویی زمستان را به چالش کشیده است . چنان سر زنده و زیباست انگار نسیم بهاری بر او وزیده است.
نیم ساعتی میان درختان سر به آسمان سوده راه میروم.
آه… چه آرامشی ! چه آرامشی ! هیچ صدایی از هیچ جایی بگوش نمی رسد .کاشکی زندگی آدمیان نیز چنین آرامشی میداشت . کاشکی .
See insights and ads
All reactions:
Assad Moznabi, Hassan Behgar and 19 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر