میرود شاهی وملت خاک بر سر میشود
رهبر کشور آخوندی مثل عنتر میشود
پا میشوم میروم قدمی بزنم . همان دور وبر خانه ام . همه جا سبز است . آهوان همچنان اینجا و آنجا پرسه میزنند . گهگاه با دیدنم می رمند و گاه با آن چشمان زیبای افسونگرشان خیره نگاهم میکنند که : ای غریبه اینجا چه میکنی؟
ناز و نواز شانمیکنمومیگویم : غریبه نیستم ! همسایه ایم، زاده اضطراب جهانم .
از کنار معدن طلا میگذرم. معدنی که روزگاری کعبه آمال طلاجویان جهان بوده است . امروز اما سوت و کور آنجا افتاده است .
میروم سراغ درختان گلابی و سیب . آنجا در میان جنگل ایستاده اند . تابستان گذشته مهمان ناخوانده سفره سخاوت شان بوده ام . اکنون بی برگ و بی بارند .
میگویم : سلام بر شما .تابستان به دیدن تان خواهم آمد . البته اگر زنده بمانم!
از تمشک ها نشان و نشانه ای نیست اما اینجا و آنجا گلی با رنگی شگفت ، گویی زمستان را به چالش کشیده است . چنان سر زنده و زیباست انگار نسیم بهاری بر او وزیده است.
نیم ساعتی میان درختان سر به آسمان سوده راه میروم.
آه… چه آرامشی ! چه آرامشی ! هیچ صدایی از هیچ جایی بگوش نمی رسد .کاشکی زندگی آدمیان نیز چنین آرامشی میداشت . کاشکی .

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر