دنبال کننده ها

۲۲ آبان ۱۴۰۲

سرگین سگ

مولانا در دفتر چهارم مثنوی داستان مردی را روایت میکند که هنگام گذر از بازار عطر فروشان ناگهان سرگیجه میگیرد بر زمین می افتد و بیهوش میشود .
مردمان گرد او جمع میشوند و میخواهند سبب بیهوشی او را بدانند . یکی نبض او‌را میگیرد . یکی گلاب به صورتش می پاشد . یکی دکمه های لباسش را باز میکند.آن یکی عود و عنبر میسوزاند . و آن دیگری دهانش را می بوید مبادا بنگ و حشیش مصرف کرده و بیهوش افتاده است . اما هیچیک از این تلاش ها سودی ندارد و مرد همچنان بیهوش وسط بازار افتاده است :
همچو مردار اوفتاد او بی خبر
نیم روز اندر میان رهگذر
مردمان چاره ای ندیدندجز اینکه خویشان و بستگان او را خبر کنند .برادری داشت که شتابان خود را به معرکه رساند :
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و ‌‌دانا ، بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت آمد با حنین
برادرش آمد و :
گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
سرگین سگ را که همراه داشت بر بینی برادرش مالید و اندکی بعد او بهوش آمد .
مردمان که شاهد ماجرا بودند با حیرت پرسیدند این چه دارویی بود ؟
گفت: برادرش دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است و به بوی بد عادت کرده و از استشمام بوی خوش بیهوش میشود !
هم از آن سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست
این داستان در واقع تمثیلی است از ملایان و‌ دینکارانی که سال های سال در حجره های تنگ و تاریک و بویناک در کمال پلیدی و‌پلشتی زیست کرده و یاوه های ملا محمد باقر مجلسی و شیخ عباس قمی را در مغزهای خشک و علیل شان انباشته و مهملاتی چون تشریح الافلاک و مفاتیح الجنان و شرایع الاسلام و حلیه المتقین و بحار الانوار را خوانده و هیچ روزنه و دریچه ای به زندگانی پاک و جهان پیرامون خود نداشته اند و حالا چون باد بی نیازی خداوند وزیده و آنها صاحب اختیار جان و‌ مال مردمان شده اند با همه جلوه های نیکزیستی و پاک زیستی و همه نمادها و جلوه های عشق و زیبایی و چشمه و آبشار و نرگس و سپیده و نسرین و سپیده دمان و شکوه روح انسانی - از موسیقی و تئاتر تا نقاشی و رقص و مجسمه سازی و سینما و کتاب و شعر - و همه آنچه که به زندگانی انسان معنا میدهد مخالفت میکنند و به چنان باورهای منحط مبتذلی پای بندند که گیسوان افشان دخترکان و زنان زیبای سرزمینم و همه آنچه که پویایی و پایندگی و مهر و شادی و داد و‌ دهش را در خود دارد دشمن میدارند و میباید سرگین سگ در برابر نفسگاه شان گرفت تا از اغمای هزار ساله بیرون آیند .
و این سرگین سگ همان روضه ها و زوزه ها و نوحه ها و زنجموره ها و مرثیه ها و غمنامه ها و تعزیت نامه هایی است که شبانه روز از درو دیوار سرزمین مان فرو میبارد .
و چنین است که می بینید خنجر بر گلوگاه شاعران و‌ نویسندگان و فیلمسازان و هنرمندان و خالقان زیبایی میگذارند تا همچنان مردگان بر سرزمین ما حکمروایی کنند .
بقول عطاملک جوینی:
پشت هنر آن روز شکسته است درست
کاین بی هنران تکیه به بالش کردند .
May be an image of text
All reactions:
Nasrin Zaravar, Zari Zoufonoun and 167 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر