(گفتگوی یک سرباز با جنازه سرباز دشمن )
من تازه الان که تو بر خاک افتادهای دارم تو را میبینم. تو پیش از این در نگاه من نارنجک دستی بودی و سرنیزه و تفنگ . ولی حالا چهرهات را میبینم . همسرت را میبینم و همهی آن چیزی را میبینم که میان من و تو مشترک است.
مرا ببخش ای رفیق! ما همیشه دیر میبینیم. چرا به ما نگفتند که شماها هم مثل ما مسکین و فلکزدهاید؟که مادران شما هم همانقدر نگران و وحشتزدهاند که مادران ما؟
چرا به ما نگفتند که شماها هم همانقدر از مرگ میترسید که ما میترسیم . که درد و رنج و مرگ ما و شما فرقی با هم ندارد؟
مرا ببخش ای رفیق! تو چطور میتوانستی دشمن من باشی؟ اگر این تفنگ و لباس سربازی را دور بیاندازیم تو هم میتوانستی مثل آلبرت و کات برادر من باشی.
بیا و بیست سال از عمر مرا بگیر ولی از جایت بلند شو رفیق . نه ! بیست سال کم است . بیشتر بگیر چون من نمیدانم چه کنم با این عمر.
———///////———————-
از رمان “در غرب خبر تازهای نیست”،
اریش ماریا رمارک (زاده ۲۲ ژوئن ۱۸۹۸- مرگ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰)
برگردان : حسین منصوری
Erich Maria Remarque
All Quiet On The Western Front
1928-
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر