چه حکایتی !
امروز آسمان اینجا ابری است . ماکه به آسمان آبی و آفتاب درخشان عادت کرده ایم در زیر چنین آسمان سربی دل مان میگیرد . بی حوصله میشویم .
صبح که از خواب پاشدیم تا الان این بیت جناب سعدی در ذهن و ضمیرمان جولان میدهد که:
آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست !
ما که الحمدالله از روز ازل عقل درست حسابی نداشتیم . حالا زیر این آسمان سربی جناب سعدی هم هی بما سقلمه میزند و بی عقلی مان را مدام به رخ مان میکشد و برای اینکه دل مان را نشکند هی عذر موجه می تراشد
براستی که : آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست
براستی که : آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
چندانکه بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و ، عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
آنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی...
هر بامداد میکند از نو بدایتی
چندانکه بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و ، عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
آنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر