دنبال کننده ها

۳۱ شهریور ۱۳۹۸

چه حکایتی


چه حکایتی !
امروز آسمان اینجا ابری است . ماکه به آسمان آبی و آفتاب درخشان عادت کرده ایم در زیر چنین آسمان سربی دل مان میگیرد . بی حوصله میشویم .
صبح که از خواب پاشدیم تا الان این بیت جناب سعدی در ذهن و ضمیرمان جولان میدهد که:
آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست !
ما که الحمدالله از روز ازل عقل درست حسابی نداشتیم . حالا زیر این آسمان سربی جناب سعدی هم هی بما سقلمه میزند و بی عقلی مان را مدام به رخ مان میکشد و برای اینکه دل مان را نشکند هی عذر موجه می تراشد
براستی که : آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
چندانکه بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و ، عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
آنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر