دنبال کننده ها

۲۶ دی ۱۳۹۷

شال شکار

دقیقا یادم است . ششم بهمن ۱۳۴۱ بود . رفته بودیم لیالستان . من و برادرم . با دوچرخه . من روی ترک دوچرخه نشسته بودم. برادرم پا میزد . مدرسه ها را تعطیل کرده بودند . روز رای گیری برای رفراندم بود . رفراندم انقلاب سفید . هزاران تن از روستاییان را ریسه کرده بودند آورده بودند رای بدهند . جلوی کارخانه صفا چای از کنار صفی از روستاییان گذشتیم . روستاییان بی حرف و کلام و شعاری بسوی مرگز رای گیری روان بودند. من در همان عالم بیخبری و نو جوانی در آمدم که : لابد به شال شکار میروند ( لابد به شکار روباه میروند )
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . ناگهان از میان صف ، یک آدم قلچماق نتراشیده نخراشیده ای بیرون پرید و بطرف ما تاخت . من که بد جوری ترسیده بودم به برادرم نهیب زدم که : داداش ! داداش ! پا بزن ! پا بزن !
تا آمدیم به خودما ن بجنبیم مشت محکمی به ملاجم خورد و از روی دوچرخه پرت شدم روی آسفالت . مشت دیگری هم به گیجگاه برادرم خورد و پرتش کرد به آنطرف جاده .
ترسان و لرزان و خاک آلود پا شدیم و دو سه تا مشت دیگر همراه با یک عالمه فحش خواهر و مادر نوش جان کردیم و یک پا داشتیم یک پا 

هم قرض کردیم و خونین و مالین بر گشتیم خانه مان .


 روز عاشورا بود . سال ۱۳۵۵ خورشیدی . تبریز بودم . با همکارم از رادیو بر میگشتیم . توی ماشین به موسیقی آذربایجانی گوش میدادیم .
توی خیابان پهلوی رفیقم در آمد که : حسن جان ! انگار این بقالی باز است . جلویش نگهدار بروم یک پاکت سیگار بگیرم . نگهداشتم . جلوی بقالی سه چهار نفر نشسته بودند . همه شان سیاه پوش . رفیقم پیاده شد . رفت سیگار بگیرد . در ماشین باز مانده بود .
یکی از همان سیاه پوشان نیم تنه بر دوش جلوی رفیقم را گرفت و به ترکی گفت : مگر نمیدانی امروز عاشوراست ؟
رفیقم گفت : میدانم . منظور ؟
گفت : روز عاشورا داری موسیقی گوش میکنی ؟
رفیقم عصبانی شد و گفت : سنه نه ؟
یکوقت دیدم سه چهار نفر پریدند روی رفیقم و باران مشت و لگد و ناسزاست که نثارش میشود . کم مانده بود له و لورده اش کنند . من که جرات پیاده شدن نداشتم . از توی ماشین داد زدم رضا رضا ! بپر توی ماشین !
رضای بیچاره با چه مرارتی پرید توی ماشین و ما جان مان را از آن معرکه در بردیم .
بیچاره رضا سه چهار هفته با سر و کله باد کرده میآمد سر کار .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر