دنبال کننده ها

۲۶ آذر ۱۳۹۷

روز نوشت های نوا جونی و بابا بزرگ


نوا جونی دیشب آمده بود خانه ما . معمولا آخر هفته یکی دو روزی میآید پیش ما .
وقتی میآمدیم خانه چشمش افتاد به گله گاوان . گاوانی که در مزرعه ای نزدیک خانه مان می چریدند . هوا بفهمی نفهمی سرد بود .
نوا جونی در آمد که : بابا بزرگ ، گاو ها شب ها کجا می خوابند ؟ 
گفتم : همین جا توی مزرعه
پرسید : سردشان نمیشود ؟
گفتم : چرا ، سردشان میشود
سری به تاسف جنباند و گفت : بابا بزرگ نمیشود گاو ها را ببریم خانه مان تا سردشان نشود ؟
ساعت حوالی نه شب بود . مادرش تلفن زد که نوا باید سر ساعت ۹ بخوابد ها !
بردمش طبقه دوم تا توی اتاقش بخوابد .
گفت : بابا بزرگ ، سردم است
یک پتو و یک ملافه کشیدم رویش . دوباره گفت : بابا بزرگ ، هنوز سردم است
یک لحاف کت و کلفت کشیدم رویش .
دوباره گفت : سردم است
خواستم پتوی دیگری رویش بکشم . گفت : بابا بزرگ پتو نمیخواهم ، کاشکی می توانستی کنارم بخوابی. اگر کنارم بخوابی دیگر سردم نمی‌شود !
صبح پا شدیم با هم صبحانه خوردیم .وقتیکه میخواستم بیایم سر کارم پرسید : بابا بزرگ داری میروی سر کار ؟
گفتم : آره عزیزم
آمد مرا بغل گرفت و بوسید و گفت : من هم باید بروم فروشگاه تارگت. هم میخواهم یک کفش برای خودم بخرم هم اسباب بازی
گفتم : باشدعزیزم . فقط لباس زیاد بپوش سرما نخوری
وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم دو باره پرید توی بغلم . دلش نمیخواست بابا بزرگ از خانه بیرون برود
دوباره پرسید : بابا بزرگ ، میروی سرکار ؟
گفتم : آره عزیزم
با لحن بغض آلودی گفت : میدانم باید بروی سر کار چون باید کار کنی پول در بیاوری پول اسباب بازی هایم را بدهی !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر