دنبال کننده ها

۲۶ آذر ۱۳۹۷

آقا رضا


آقا رضا
ساعت دو و نیم شب بود . خوابیده بودم . خواب میدیدم . خوابی آشفته و پریشان .
تلفن زنگ میزند . در خواب و بیداری هراسان گوشی را برمیدارم . این وقت شب حتما باید اتفاق بدی افتاده باشد که زنگ زده اند .
-الو؟
یکنفر از آنسوی سیم میگوید : سلام
می پرسم : شما؟
میگوید : من رضا هستم ، از شیراز زنگ میزنم !
با خودم فکر میکنم شیراز ؟ ما که دیگر در شیراز کسی را نداریم ، همه یا مرده اند یا کوچ کرده اند
تنم میلرزد . صدایم هم میلرزد . هیچ رضایی را نه در شیراز و نه هیچ جای جهان نمیشناسم
می پرسد : شما کجا هستید ؟
میگویم : توی جهنم ، توی قبرستان . هیچ میدانی حالا اینجا چه ساعتی است ؟حالا چیکار داشتی با ما ؟ اصلا شماره ام را از کجا پیدا کرده ای؟
چیزی نمیگوید . و من با خشم تلفن را قطع می‌کنم وتا صبح هر چه به چپ و راست می غلتم دیگر خواب به چشمم نمیآید که نمی آید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر