غروب است . نم نمک باران میبارد . ماشین سیاه رنگی از بزرگراه شماره هشتاد بیرون میاید و می پیچد جلوی فروشگاهم . دو تا ماشین پلیس هم پشت سرش هستند
توی دلم میگویم : آخ آخ ...ببین طفلکی چه دسته گلی به آب داده که حالا گیر دو تا پلیس افتاده است .
دختر جوانی از ماشین پیاده میشود . پلیس ها هم از ماشین شان بیرون میآیند . باران همچنان میبارد . پلیس ها یکی دو دقیقه ای با دخترک گفتگو میکنند . من از پشت پنجره نگاه شان میکنم .
پلیس ها از صندوق عقب یکی از ماشین های خودشان جک و آچار بیرون میکشند و لاستیک پنچر شده ماشین دخترک را عوض میکنند . دو تایی شان سر تا پا خیس میشوند .
دخترک تشکری میکند و سوار ماشینش میشود و میرود . به پلیس ها میگویم : اگر میخواهید دست و روتان را بشورید میتوانید از دستشویی ما استفاده کنید
میگویند : نه ! متشکریم . آنگاه دستی برایم تکان میدهند و راه شان را میکشند و میروند ...
توی دلم میگویم : آخ آخ ...ببین طفلکی چه دسته گلی به آب داده که حالا گیر دو تا پلیس افتاده است .
دختر جوانی از ماشین پیاده میشود . پلیس ها هم از ماشین شان بیرون میآیند . باران همچنان میبارد . پلیس ها یکی دو دقیقه ای با دخترک گفتگو میکنند . من از پشت پنجره نگاه شان میکنم .
پلیس ها از صندوق عقب یکی از ماشین های خودشان جک و آچار بیرون میکشند و لاستیک پنچر شده ماشین دخترک را عوض میکنند . دو تایی شان سر تا پا خیس میشوند .
دخترک تشکری میکند و سوار ماشینش میشود و میرود . به پلیس ها میگویم : اگر میخواهید دست و روتان را بشورید میتوانید از دستشویی ما استفاده کنید
میگویند : نه ! متشکریم . آنگاه دستی برایم تکان میدهند و راه شان را میکشند و میروند ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر