دنبال کننده ها

۱۸ مهر ۱۳۹۶


کودکی ... جوانی ... پیری
کودکی مان با ترس ولرز گذشت ۰پدر مان مصدقی بود . بعد کودتا شب و روز تن مان میلرزید که نکند یکوقت بیایند بابای مان را بگیرند ببرند سر به نیست کنند . بیچاره مادر چه اضطرابی داشت . وما چقدر از پاسبان ها می ترسیدیم .
جوانی مان هم با ترس و لرز گذشت . در تب و تاب و اضطراب .
صبح که رادیو را باز میکردیم همراه با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید !نام رفیقان و برادران و خواهران مان را می شنیدیم که ساعتی پیش به جوخه های مرگ سپرده شده بودند .
ابلیس مغرور مست ، سور عزای ما را به سفره نشسته بود
و اینک در پیرانه سری ؟ اجساد مان همچون روزنامه ای مچاله ؛ در کوچه های پرت جهان می پوسد
آمدیم
رنج بردیم
سوختیم
مردیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر