نامش مشدی ابراهیم بود .
توی کوچه از جلوی مان که میگذشت سلامش میکردیم . جواب مان را نمیداد . جواب سلام هیچکسی را نمیداد این مشدی ابراهیم . همیشه اخمالو بود . عینهو عنق منکسره .
مشدی ابراهیم در کمرکش شیطان کوه چند هکتار باغ چای داشت . بهار و تابستان ده بیست نفر توی باغش کار میکردند . بهترین محصول چای را بر داشت میکرد .
یکی دو سالی بود که آنجا - در کنار آرامگاه شیخ زاهد گیلانی - بر بلندای تپه ای - خانقاهی ساخته بودند . همه با سنگ سپید . درویش استخوانی مظلومی هم خانقاه را می چرخانید .
گهگاه رهبر فرقه شان - مطهر علیشاه - سری به خانقاه میزد و بار عام میداد و صد ها نفر را به شامی و آشی و آبگوشتی مهمان میکرد . میگفتند غذا متبرک است . اسمش هم دیگ جوش .
یکروز با خبر شدیم مشدی ابراهیم همه باغاتش را فروخته است . حیران مانده بودیم که حالا چکونه زندگی خواهد کرد .
مشدی ابراهیم در کنار خانقاه خانه ای ساخت . خانه ای با سنگ سپید . دیگر شبانه روز در خانقاه بود . درویش شده بود . با هیچ تنابنده ای هم رفت و آمد نداشت . زن و دو فرزند نیز داشت . مردم میگفتند از کجا میآورد و میخورد ؟
من در آن عالم نوجوانی همواره از خودم می پرسیدم چگونه ممکن است آدمیزادی با داشتن زن و فرزند ؛ یکباره بر همه چیز چهار تکبیر بزند و درویش بشود ؟
سالها گذشت . مشدی ابراهیم به چنان فقر و فلاکتی دچار شده بود که پوستی و استخوانی از او بر جا مانده بود .
امروز که کتاب " اسرار التوحید " و داستان دستار طبری را میخواندم بیاد مشدی ابراهیم افتادم . داستان این است :
( خواجه حسن مودب گوید رحمه الله که چون آوازه شیخ در نیشابور منتشر شد که پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس می گوید و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز میدهد و من صوفیان را خوار نگریستمی ، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید ؟ و علم غیب خدای تعالی به هیچ کس نداد و نمیدهد ؛ و او از اسرار بندگان حقتعالی چگونه خبر باز دهد ؟
روزی بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم ، جامه ها ی فاخر پوشیده و دستار طبری در سر بسته با دلی پرانکار و داوری .
شیخ مجلس می گفت ، چون مجلس به آخر آورد ، از جهت درویشی جامه ای خواست ، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم ، باز گفتم با دل خویش که مرا این دستار از آمل هدیه آورده اند و ده دینار نیشابوری قیمت این است ، ندهم .
دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد . باز مرا در دل افتاد که دستار بدهم ، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشه اول در دلم آمد ....
پیری درپهلوی من نشسته بود ، سئوال کرد ای شیخ : حق سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید ؟
شیخ گفت : گوید . از بهر دستار طبری دوبار بیش نگوید . با آن مرد که در پهلوی تو نشسته است دو بار گفت که این دستار که در سر داری بدین درویش ده . او میگوید . ندهم . که قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده اند .
حسن مودب گفت : چون من آن سخن شنودم ، لرزه بر من افتاد ، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نماند . به نو مسلمان شدم و هر مال و نعمت که داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ بایستادم
... و او خادم شیخ ما بوده است و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش به میهنه است .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر