آقای اسدالله علم وزیر دربار شاهنشاهی خدا بیامرز ؛ یک روز صبح سوار ماشینش شده بود و میخواست از در بزرگ آهنی جلوی خانه اش بگذرد و برود دربار . چشمش افتاد به یک آقای میانه سالی که شق و رق کنار دروازه ایستاده بود .
وقتیکه ماشین آقای علم از دروازه گذشت و خواست بپیچد توی خیابان ؛ آن آقای محترم کلاهش را برداشت و تعظیم غرایی کرد و خبر دار ایستاد .
فردایش و پس فردایش و پسین فردایش هم همین داستان تکرار شد . یکماه تمام هر وقت ماشین آقای علم از دروازه آهنی میگذشت آن آقای محترم کلاهش را از سر بر میداشت و تعظیم غرایی میکرد و خبر دار می ایستاد . تا اینکه یک روز آقای علم به راننده اش گفت : یک لحظه بایست ببینم این آقا چه میخواهد . راننده توقف کرد . آقای علم شیشه ماشین را پایین کشید و رو به آن آقای محترم کرد و گفت : شما با من کاری داشتید ؟
آن آقای محترم دو باره تعظیمی کرد و گفت : قربان ! شما فقط یکبار به سلام ما جواب بدهید باقی اش با خودم !
وقتیکه ماشین آقای علم از دروازه گذشت و خواست بپیچد توی خیابان ؛ آن آقای محترم کلاهش را برداشت و تعظیم غرایی کرد و خبر دار ایستاد .
فردایش و پس فردایش و پسین فردایش هم همین داستان تکرار شد . یکماه تمام هر وقت ماشین آقای علم از دروازه آهنی میگذشت آن آقای محترم کلاهش را از سر بر میداشت و تعظیم غرایی میکرد و خبر دار می ایستاد . تا اینکه یک روز آقای علم به راننده اش گفت : یک لحظه بایست ببینم این آقا چه میخواهد . راننده توقف کرد . آقای علم شیشه ماشین را پایین کشید و رو به آن آقای محترم کرد و گفت : شما با من کاری داشتید ؟
آن آقای محترم دو باره تعظیمی کرد و گفت : قربان ! شما فقط یکبار به سلام ما جواب بدهید باقی اش با خودم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر