دنبال کننده ها

۲۰ بهمن ۱۳۹۳

وقتی گل آقا عاشق میشود .

همولایتی من  - گل آقا - عاشق شده بود . بد جوری هم عاشق شده بود . عاشق گل نسا  شده بود . چنان هم عاشق شده بود که سر از دستار نمی شناخت .
گل آقا یک روز شال و کلاه کرد و رفت خواستگاری گل نسا .
پدر گل نسا خانم از گل آقا پرسید : شما خانه دارید ؟
گل آقا گفت : نه !
- ماشین دارید ؟
- نه !
- باغ و مزرعه و گاو و گوسفند دارید ؟
- خیر !
- پول و پله و پس انداز دارید ؟
- نه !
- نوکر دولت هستید ؟
- خیر !
- ملک و املاک و دفتر و دیوان دارید؟
- نه !
یارو عصبانی شد و سر گل آقا داد کشید که : مرتیکه جلنبر آسمان جل ! پس با همین ریش میخواهی بروی تجریش ؟ تو که ترب نداری بخوری چرا آروغ قیمه میزنی ؟ شکم گشنه و آب یخ ؟ شکم گشنه و تق تق پاشنه ؟ . بعدش در خانه را نشانش داد و گفت : بگوز و برو که تنها نباشی .
گل آقای بیچاره که از بی کفنی زنده بود و آه نداشت با ناله سودا بکند و دنیایش بد تر از آخرت یزید بود در آمد که :
- آقای محترم !من اگر چه مال و منال و اهن و تلپ ندارم در عوض دلی دارم اندازه دریا . آنقدر هم گلنسا را دوست دارم که حاضرم خودم را به هر آب و آتشی بزنم تا گلنسا جان من خوشبخت و خوشحال بشود .
پدر گل نسا در آمد که : به بد دیواری شاشیدی عمو جان ! با بارک الله و ماشاء الله  ران کسی گنده نمیشود . این روز ها فقط پول ستار العیوب است . پول بده روی سبیل شاه نقاره بزن !
گل آقا دست از پا دراز تر ؛ نه در سر کلاه و نه در پای کفش ؛ عینهو تفنگچی بی سرب و باروت آمد بیرون . چه بکند ؟ چه نکند ؟  یکراست رفت سراغ بقعه امامزاده هاشم . آنجا پای ضریح نشست و یکساعت تمام آبغوره گرفت . بعدش دخیلی به ضریح بست و چند هزار تومانی هم نذر آقا کرد بلکه دل بابای گلنسا به رحم بیاید و او را به غلامی بپذیرد .
فردایش برای محکم کاری رفت سراغ بقعه امیرشهید . آنجا هم کلی آبغوره گرفت و دخیلی بست و نذر و نیازی کرد و از " آقا " خواست که او را به وصال محبوبش برساند .
پس فردایش پاشنه گیوه اش را ور کشید و رفت خدمت امامزاده آ سید رضی کیا . آنجا هم ناله و ندبه و استغاثه ای کرد و پولی سلفید و با هزار امید و آرزو آمد خانه .
فردا و پس فردا و پسین فردا با کیسه ای خالی و دلی خواهان  همینطور چشم براه بود که یکی از راه برسد و برایش پیغام بیاورد که بفرما ! دعایت مستجاب شد .
اما بمصداق اینکه احمدک خیلی خوشگل بود آبله هم در آورد از طرف پدر گلنسا خانم برایش پیغام آمد که : بهتر است همینطور بنشینی و برای خودت " خیال پلو " بپزی !!
گل آقا وقتی فهمید از امامزاده ها هم بخاری بلند نمیشود رفت مقداری نفت خرید و یکراست رفت سراغ بقعه امامزاده هاشم . نفت را ریخت و کبریت را کشید و بقعه را با همه علم و کتلش به آتش کشید . بعدش رفت سراغ بقعه امیر شهید و آ سید رضی کیا و آنها را هم آتش زد .
اینکه بعد ها چه بلایی بر سر گل آقا آوردند بماند برای شب بعد . فعلا شما و روز شما بخیر . خداوند هیچکس را به درد عشق گرفتار نفرماید . آمین !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر