بفروش ...!! نفروش ...
در جریان حمله مغول به نیشابور ؛ عطار نیشابوری بدست سربازی مغولی اسیر شد .
سرباز او را می برد تا بفروشد یا به زندان تحویل دهد .
یکی پیدا شد و گفت : این پیر مرد را نکش ! من حاضرم بابت خونبهای او هزار درم بدهم !
سرباز مغول خواست شیخ را بفروشد
عطار گفت : مبادا بفروشی ! من خیلی بیشتر از اینها می ارزم !
مغول چند قدمی شیخ را همراه برد .چار پا داری عبور میکرد .عطار را اسیر دید .چیزی نداشت . به سرباز مغولی گفت : من یک توبره کاه دارم . بیا بگیر و این پیر مرد را به من ببخش !
عطار گفت : بفروش ! که بیش از این نمی ارزم !
سرباز مغول خشمگین شد و عطار را کشت !
در جریان حمله مغول به نیشابور ؛ عطار نیشابوری بدست سربازی مغولی اسیر شد .
سرباز او را می برد تا بفروشد یا به زندان تحویل دهد .
یکی پیدا شد و گفت : این پیر مرد را نکش ! من حاضرم بابت خونبهای او هزار درم بدهم !
سرباز مغول خواست شیخ را بفروشد
عطار گفت : مبادا بفروشی ! من خیلی بیشتر از اینها می ارزم !
مغول چند قدمی شیخ را همراه برد .چار پا داری عبور میکرد .عطار را اسیر دید .چیزی نداشت . به سرباز مغولی گفت : من یک توبره کاه دارم . بیا بگیر و این پیر مرد را به من ببخش !
عطار گفت : بفروش ! که بیش از این نمی ارزم !
سرباز مغول خشمگین شد و عطار را کشت !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر